روي دايره

براي حامد ملك( به بهانه نظرات متن آخر نيك آيين):
فرزند، چند گاهي است كه وبنوشته هايت را مي خوانم. (از وقتي نيكي لينكت كرده) اعتراف مي كنم كه كم مي فهمم كه چه مي نويسي. اما چرا با اين حال همچنان مي خوانم:
1- براي اينكه تخلصت حامد پاپتي است. و اين پاپتي بودن در حالت عادي مساله مهمي نيست اما وقتي كه متونت را مي خوانم در كنار اين پاپتي بودن معناي جديدي پيدا مي كند. انگار با ديوژن خم نشين يا يحياي تعميد دهنده ديوانه طرفم. كه البته از هر دوي آنها بهتر است.
2- دوم اينكه اخيرا در باب اينكه عموي سرجوخه زاده اي(‌به قول زنش) يا خاله اش براي خودت تشكيك شده بود كه باز هم جاي تقدير دارد و اصولا شيخ به كساني كه اشكشان دم مشكشان است ارادت دارد.
3- دلم مي خواهد ببينم اين جنون مهيبي كه توي نگهدارخانه عريان كرده اي به كجا مي رسد. كم مي فهمم كه اين قفس فرشتگان قرار است چه كار كند اما برايم در عالم شيخوخيت جالب است كه جوانها تخيلاتشان را به پرواز در بياورند.
4- نمي فهمم چه مي گويي براي اينكه انگار يك شعر ايتاليايي را با مترجم گوگل به فارسي برگردانده اند. برادر عيب از فارسي شماست. اما جالبش اين است كه مثل يك چيستان مي توانم براي خودم بنشينم و حدس خودم را بزنم و عاقبت حالي ببرم.
5- "نمي فهمم" به اين معنا نيست كه "حس" نمي كنم. اميدوارم فرق اين دو را بداني.
اما چرا اين را مي نويسم:
1- اين سارا كماندو(بانو اره) هر جا كه مي رويم به پاچه گزيدن ما مبادرت مي كند. اخيرا در جايي كه نه كسي كاري به او داشته نه دخلي به او دارد برگشته باز به گندزباني. عرض كرده كه براي شما متاسف مي شد اگر من دركتان مي كردم.
2- سوالم از شما اين است كه آيا خودتان هم از اينكه بنده دركتان كنم متاسف خواهيد شد؟ و آيا داريد تعمدا به زبان رمز مي نويسيد كه بنده نفهمم و كد رمزش را داده ايد به خانم پارسي!
3- بنده دلم مي خواهد بدانم با چه كسي طرفم و به چه كسي لينك داده ام. نه اينكه فقط به آدمهاي موافق لينك مي دهم. نه. اما بايد بدانم طرف چه جور آدمي است. يعني از اين آدمهايي است كه نياز به مدافعي از اره‌سانان داشته باشد يا خودش مرد شده كه حرفش را بزند.
4- عرض كردم كه با حدس و گمان مي فهمم منظورتان را. ازتان خواهشمندم كه به طور شفاف و مثل يك مرد بفرماييد كه نوشته هايتان بيشتر به حدسيات بنده نزديك است يا به ادراك عميق سارا خانم رجبي!
5- واقعا اين سوال برايم مطرح است كه از نظرهايي كه اين خانم برايتان مي دهد چندشتان نمي شود؟ بنده كه چند وقتي است خوشبختانه فقط با فحاشي هايش طرفم كه انصافا از ادراكاتش قابل تحمل تر است.

تكمله: مي دانم در وضعيت بدي قرارتان داده ام. اما شيخ الشيوخ خاصيتش اين است كه با كسي تعارف ندارد همه چيز را مي ريزد روي دايره. فحش را هم راحت تر از تملق تحمل مي كند. شما هم مختاريد كه همان تملق را انتخاب كنيد. ما هم قول مي دهيم فحشتان ندهيم. اما اگر جواب ندهي لينكت را به جرم بزدلي حذف مي كنم.

پي نوشت: از قديم گفته اند نبايد با خوك كشتي گرفت. كثيف مي شوي اما بدتر اينكه خوك از اين كار لذت مي برد. اما خوب اين مساله براي مردم معمولي است. شيخ الشيوخ را عطوفت به درجه اي است كه لذت خوكان را هم به لذت خود اقدم مي داند.

مهران برره

يك دانشمندي نامه نوشته به مهران مديري كه در حمايت از جنبش سبز از همكاري با صدا وسيما خودداري كن. (اشاره به خبر پخش سريال تازه مديري در پاييز)
برايم جالب است كه مردم چه فكري توي سرشان است. اگر چند ماه بعد اين قوطي حرامزاده را بازكرديد و ديدي تويش يك سري از اوباش برره با شالهاي سبز و با چماق مردم را كتك مي زنند و اسم سردسته شان ميرفرهاد است تعجب نكنيد لطفا. حقتان است كه ديگر شما باشيد نامه ننويسيد.
باز خدا را شكر به ا.م.جوله كسي نامه ننوشت.

اسكيزوافكتيو + نارسيسيسم

1- راستش شيخ الشيوخ استنادش به پارك ژوراسيك اسپيلبرگ بود و اميديش نبود از باز آفرينش دايناسورهاي علف خوار كه اين درندگان خون خوار را چاره شوند اما شيخ المشايخ برهان الدين، پس از آن مرقومه ما را بخواست و اندكي گوش بماليد كه چرا چنين زبان به هرزه ميراسينوزوروس گشودي،‌ پس سياه چال گشوده ما را به حبس چند صباحي در تاريكي بيانداخت تا از كرده ندامت شود كه شد.
2- آورده اند كه زني ريش دار در آخرالزمان نشانه است ظهور را. كه جمعي از اعزّا را امر مشتبه نمود كه چنانچه به سپوختن مردان گماريده شوند باري ممكن است زني ريش دار كرده آيد. پس سياه‌چالگان بيانباشته به خدمت مشغول گشتند.
3- از احوالات شيخ بگاء همين بس كه انگار از گاستن خلايق فارغ آمده به گزيدن اصحاب مشغول گشته است. خدايش بيامرزاد.
4- جمعي از نوابغ را نامه نگاري به مشايخ عظام اسباب مشغله است اين روزگار تا باشد كه خري از خويش برون آيد و كاري بكند. غافل از اينكه مشايخ را اگر خطر باشد كه گزندي رسد بر مال و اموال و نواميس و آبرو و جان و آسايش و آرامش و وعده هاي سه گانه طعام و خواب قيلوله و زفاف سوگلي و سوهان ناخن، فرض است كه تقيه كنند و كان مبارك بي جنبشي در ثبات محفوظ آورند كه مبادا چربي طعامشان را ببرد. پس نامه ها را دستمال مستراح كرده به عبادت مشغولند.
5- برخي از علماي طب را مرقومه اي صادر آمده در باب عارضه جانكاهي كه شيخ بگاءالملك آراداني راست و آن همان كه در سرنامه همين مرقومه آورده ايم. اما از علائمش بعضي را مذكور شده اند كه از آن جمله هستند: هالوسينيشن، سلف آگرانديزمنت، گرانديوسيتي اين فنتسي، لك آو امپثي(امپتي)، نيد تو ادميريشن، نميدونم چي مانياك
6- در اخبار آمده بود كه علما را مكشوف شده كه باكتري ها پيش از حمله با يكديگر حرف مي زنند. اگر نديده بوديم باور نمي كرديم.
7- هنوز با اين كتيبه جديد احساس قرابتي ژرف حاصل نيامده. نگارشي اگر تقرير شد نه از باب دلخوشي كه از باب تسليم به قضاي الهي بود. چرا كه از اسلاف شيخ المشايخ ما نيز روايت شده كه بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر..

كوچ

در اعتراض به تجسس در احوال شخصيه از خانه سابق كوچيديم.

breaking news

شرح سفر بماند براي بعد.....
فعلا به خبري كه هم اكنون به دستمان رسيد ادرار كنيد...
تفسير خبر:
حال فرضا كه ما اينجا آمديم شعور را چماق كرديم توي سر بي مهرگان كه بياييد برويد زير علم فلان، سينه بزنيد و يقه براي كسي جر داديم و حالا مانده ايم كه كار ملك را چطور دست اين جماعت مخنث سپرده ايم كه همه روز و شبشان به خاله زنكي است و خشم الشيوخ اگر بناميم خويشتن را پر بيراه نبوده كه وااسفاه بر ملكي اين چنين كه تخم طلا مي طلبيديم تخم دو زرده هم از لاي لنگ هيچ مرغي برون نشد. حال فكرش را بكن. آخر مگر به كار خاله خان باجي باشي است؟! بنده خدايي مي گفت ميراز تقي خان و آن سلفش قائم مقام پرت رفته اند كه آنقدر بي جنبه هنوز هيچ نشده خودشان را به فاك فنا داده يكي توپي پارچه در حلقش تپانيده و آن ديگر رگ به تيغ فصاد سپرده و فين آخرش را در حمام كشيده و خلاص. كه مي گفت اگر سياس مي بودند شايد مصلحتي، انعطافي در وكرده بيده بودند كه كار به اينجا نكشد. باشد كه ملك پيش از آن كه دست ميرزا آقاخانها بي‌اوفتد اندكي به صلاح رود. يعني چشم بپوشيده بودند به خاله و عمه همايوني كه چگونه انگشت در ماتحت اجرائيات كرده مي چرخاندند و وا مصيبتا كه ما در ملكمان حقوق زنان نداشته ايم وگرنه چه مي شد. اين شيخ پيش از اين سرسپرده، كه آنجور آنروز مي گفت، حجتش بر اين بود كه سيد ممد خوب خم مي شود و تركه خيس است و نه چماق گردو. پس هر طرف بادي بوزد مي وزد و دم نمي زند مبادا كه گزندي برسد نه به او و نه به باغچه. بگذريم از لطايف مشعشع جامعه سوپاپي جات كه شرمسار دو عالم كرده اند عقل سليم را، كه در پيشگاه وجدانشان همين كه يك چيزي را به فلان فلون حواله كنند رضايت است و بس. پس اما اين شيخ پيش از اينِ درگذشته، مي گفت كه سيد ممد اشتباه آميز تقي خاني نكرده اينبار و ايستاده تمام قد تا به اصلاح ملك بكوشد و مچين دو دست از تيزي جلاد به امان برده تا روز مبادا نرسد. حال ما كه الشيوخيم. حال چه شيخ آنها چه خشم الشيوخ. بايد بگوييم كه آب را زديم به راه كه سيد ممد پس از گل چيدن و گلاب آوردن و هزار زير لفظي كه ستانده پا از حجله برون داشته و انگشتي به گود رسانده كه ما هستيم. عربده هم كشيده كه يعني خيلي هستيم و جدي هستيم و اينها. بعد يكي نيست بگويد مردك تو كه جدي نيستي مرضت چيست كه مي گويي با جديت. خوب همانقدري كه در قواره ات مي گنجد و با همان ناز و عشوه آمدي، بگو نه با جديت تمام بلكه شوخي شوخي آمادگي خودم را تا اطلاع ثانوي براي شركت در انتخابات اعلام مي دارم. اي زپلشك به اين جديتت مرد. كه ما را شيخ صاحب شيوخ مكثر را مضحكه رعايا و مريدان كردي. حال هر گند دهاني آواز قهقهه بر مي دارد كه شيخ ريد. وضع ملك آن گونه گرديده كه هر مزلفي دايعه خدمت دارد. اي خاك بر سر آن دهر كه چنين روزي بر تو خواست اي زمين. آقاي عزيز اين نامه را به تو مي نويسم. مختصر و مفيد. بدان كه ستاد انتخاباتي با فن كلاب دو چيز است. اگر فكر كردي مايكل جكسني كه هر غلطي بكني مردم باز بيايند پاي منبرت برك دنس بزنند ول معطلي آبجي. اين را بدان كه وقتي مي گويي جدي هستي بعني دلقك بازي را بايد بگذاري كنار. هر چند كارت اصلا خنده هم ندارد. پس يعني مرد باش و بگو گه خوردم وگرنه به همين ريش شيخوخيتم چنان ريشه ات را بكنم كه جلبك هم جايت سبز نشود.
اما تو دايناسور كله كدو. يك هفته نبودم آمدي خودت را بعره شتر بيابان كرده اي و نشسته نتراشيده پريدي وسط ميدان كه حالا كه همه طالب خدمتند پس ما هم هستيم. وقتي مي بينمت تن و بدنم مي لرزد. يادم مي آيد كه دور تا دور مدرسه با شعار الله اكبر مي دواندندمان و بعدش ‌آن آدم چاق و ريشو برايمان از حسين فهميده مي گفت كه از حالاي ما كوچكتر بود و آن كار را كرد و من مي ترسيدم كه اين بار كه اتوبوس جلوي مدرسه بايستد شايد مرا انتخاب كني كه جلوي تانك دشمن قرباني شوم براي رضاي خداياني كه تو مي پرستيدي و آن بزرگترهاي ديوثت برساخته بودند. مي فهمي چه مي گويم. قيافه ات ياد كوپن پنير دانماركي و مرغ يخ زده و صفهاي چند ساعته كره و شكر مي اندازدم. اگر اين مردك شيخ بگا قيافه اش كابوس بود تو خود كاريكاتوري. باورت مي شود. همه چيزت فكاهي است. دماغ بدتركيبت. آن شعار اثول گراي اسلاهتلب ات. همه چيزت فكاهي و مسخره است. حتي كانديداي مستقل بودند. يك نگاهي به آينه انداخته اي. اي ضد امپرياليست. حالا كه بعد از بيست سال خواب تابستاني و زمستاني كك به تنبان عافيتت افتاده و يك خري توي جلدت رفته كه يعني اين است همان موعود معهود كه از غار كهف سر به در كرده بيرون شتافته كون برهنه. آخر مير مشتي، من چه بگويم تو را كه همين بنده حقير چهار سال پيش با همين دستمال ريش ريش چقدر ماليدم و برق انداختم و واكسيدم كه بكش بيرون خودت را از لاك شلمانيshellman، كه زنگ "خورد و خواب" تمام شده بلند شو كه گل نخوريم بيشتر. اما انگار نه انگار كه آن وقت تكليف نكرده بود انگار ملك الموت بر تو كه بلند شوي خدمت كني! چرا كه نايب برحقت سوار خر مراد شد و راند تا به همين امروز كه مصداق افلاس و نكبت است. مردك، از تو متنفرم و حتي اگر انقدر هم حقير باشم كه روزي رايم را به كاسه پليدت بريزم باز هم نفرتم را از تو نخواهم پوشيد چرا كه از خودت و خدايي كه ساخته اي و اصولي كه مي پرستي منزجرم. از همه چيز كهنه زنگ گرفته بوگندويت عقم مي گيرد. از نقاشي هاي مسخره ات. از اسم مسخره روزنامه ات. ازهمه چيزت. معناي همه اين چيزها را مي داني يعني چه. يعني مردم باز هم توي قوطي. يعني ما با مسلهت نزام و باقي زعما مي نشينيم و براي شب و روز و آخرت و دنياي همتان مي بريم و مي دوزيم و مي پوشيم و شما همانطور برهنه بمانيد. تقسيم عادلانه فقر. مرحبا به شيخ بگا كه در گسترش فقر زياد جانب عدالت را نداشت لااقل. حال بگذريم. به نظر مي رسد كه براي باختن آمده اي و همين است كه بيشتر آتش به انتهاي ستون مهره هايم مي اندازد. براي باختن آمده اي. مثل همان فرهنگ شهادت طلبانه ابلهانه اي كه توي كله نوجواني مان مي كردي. بدبخت تو و آن زورباري ملايري كه بازيچه دست بازنده هاي فرصت طلبيد. حالم را به هم مي زنيد. شيخ بيش از اين انگشت توي سوراخ نشسته تان نمي كند.
آن نوابغي كه قائل به سوپاپ بودن آن ممد گلابي بودند حالا بيايند تحويل بگيرند كه چرا همان دستي كه آن سالها جلوي تركيدن بخار حضرت عليه را گرفته حالا پيدايشان نمي شود تا دست به دست هم ندهند به مهر كه اين سردار مهرورزي شيخ بگا دوباره انتخاب نشود. ها؟
شيخ در هزيانات است. يك از صد خشمش برون نريخته هنوز. فن كلاب ممد جكسن اعلام كرده كه اوس ممد قصد فداكاري دارد به نفع مير مشتي. آدم ياد فيلم ليلاي مهرجويي مي افتد. رفتند زن ديگري بگيرند براي علي آقاي باصفا كه شايد اين بار بچه اش بشود. آفرين بابا. دست مريزاد. باز خوب كه معناي جديت و عزم راسخت را فهميديم. نمي دانم چه بگويم. فقط همين كه اگر طرح دولت ائتلافي راي بياورد بر همه تكليف است كه از آن حمايت كنند. حتي اگر شيخ بگا رئيسش باشد. دليلش هم مشخص است. يعني چند گروه آدم توي اين مملكت هست كه مي توانند دور هم بنشينند و بر سر يك چيزي كه منفعت خودشان است تصميم بگيرند حال چه سردار دكتر لر بيرون بيايد چه سردار دكتر خلبان. به هر حال از قرار معلوم يك آدمهايي هستند كه سياست و زد و بند و حزبيت و اين چرنديات را تا حد الفبا بلدند. اي خاك بر سر جرياني كه نه حتي كاري مي كند كه به منفعت خودش باشد. چه برسد به مردم.

حالا عجالتا برويد براي خواستگاري از باران خانم SMS‌بزنيد به همان شماره كه گفته اند. شايد آقا بفهمد كه جديت را چطور مي نويسند.
بعدا بدتر هم مي شود.
شايد هم نشد!

پینوشت: شیخ در عتاب است. هیجانات که فروکش کند به پوسته کراماتش بر می گردد. فی الحال زمان هتاکی است.

ریتوریقای با لوبیای چشم بلبلی و ماست موسیر


1- صحبت الملك ثامن‌الشرطيج(ره) ناسخ منظومه متفرقه "ساي بابا، ساي بابا" در صحيفه منوره" الاول السيخ في آخر المولا" به سنه 789 از سوار شدن نبي اكرم بر كول خليفه راشدين اول و بر جاي گذاشتن خليفه چهارم در آن شب كذا كه تيغهاي آخته مكيان بر بالاي بستر حضرت فراز شده بود و هجرت نبوي آغاز شد، فرموده كه علم، برخلاف صحبت قدما، كه پيشرفتش را مديون اقشار پايين جامعه دانسته و امثال شيخ اوليورالله تويست‌ركاني (رضي‌ا.. عنه) كه در شوارع بغداد به طراري مشغول بوده را مسئول پيشرفت دانش جهاني مي دانند، در واقع شيوخ ذي نعمت و مكنت و بهرمندان از خوانهاي نعمات الهي بوده اند كه در پيشبرد اين مهم در اين سنوات ماضي كوشيده اند. تا بدانجا كه هر چهارگوشه هفت اقليم را كه زير و رو كنيد هر چه بوده از عالم و فاضل و شيخ و صاينطيصط كه بوده چي‌چيزالدوله و ماركي الملك و كنت الممالك و دوك‌السلطنه اي چيزي بوده اند . شيخ صحبت الملك در ادامه با بيان اين نكته نظريه جديدش در باب سرمايه داري را به اين شكل توجيه مي كند كه از آنجايي كه فراغت لازم جهت تحقيق و تفحص ناشي از آسودگي خيال از بابت جيفه دنياست پس لزوما اين شيوه كه عده‌اي از انسانها لاجرم بايد بر ديگران تفوق مادي داشته باشند بلكه از اندرون اين خيل قليل، حداقلي از نوابغ پشت گرم پيدا شود كه عمر در كار فتوحات علمي كنند، مورد تاييد است. بدين شكل كه چنانچه زماني فلان بارون الممالك سر به هوا كه يك دست در توبره رعايا داشته و دستي بر بوته آزمايش ، حال نيز، با بذل توجه به پيچيدگي صنعتي محدوثه، اقتضا بر اين است كه قليلي از متملكين گرانبار كه در سر سوداي اكتشاف دارند بنشينند و با اسثمار ساير رعايا راه براي اينوويشن و نوپديد آوري بگشايند. يعني كه اين فلان كه در حوزه علميه هاروارديه يا در مدرسه نظاميه آقسفورت مشغول به تمشيت رازهاي پوشيده خلقت حضرت احديت است بايد شيره جان فلان فعله مزدور چشم تراخمي را كه در ايالت سوات پاكستان در كار گل مالي به سقف خانه ملاي طالبان ايالت است را بمكد و در ناز مكنت و ابريشم عافيت، از خمره معرفت كائنات صراحي بگيرد و نوش نمايد تا بدانجا رسد كه پاي گل از ديوارهاي خانه برچيده شود آن فعله كه حال پلك مجروحش را به تيغ جراح و سرمه كحال شفاييده نيز ايظوقام بر طاق اسقف طالبان بچسباند. تا ديگر رعيتي نماند و همه به اربابي آغشته و مشغول گردند كه باري معيار سعادت بشر است.
2- تربت مبارك شيخ عالي مقام جنت مكان مهيار سروري (قدس سره) به نفس خجسته پي امام شهيد ناصر پيرفراست متبرك شده است. در حلقه بندگان ديروز سخن از طي طريق الهي به شيوه سروري رضي الله بود. نقلي از شيخ المشايخ برهان‌الدين مسقني شيخ كبير اين حقير به ميانه مجلس كشيده شد كه سيندخت جبراني يكي از عارفه‌هاي زكيه را كه به مناسبت هشتم جمادي ‌المارج كه روز نسوان در بلاد كفر نامگذاشته شده، در محفل علماي شهيد، به سخنوري اشتغال داشت، غيرت بجنبيد . روي به رنگ آتش، عربده كرد و پاچه بالا زد. جمعيت شيوخ را جامه سست شد و زهره‌شان نبود كه از جاي بجنبند. پس آن ناشزه زكيه از كرسي برخاسته بر روي ميز برفت و شمشير آخته بر كشيده به طول سه زرع و پهناي نيم زرع كه قوسي همانند كمان ابروي تطو شده اش بر كمر شمشير اوفتاده بود. شيخي كه از برهان الدين نقل كرده بود چشم بسته بود و مي خنديد به اين سودا كه بانو را رقص شكم بر روي ميز نيت اوفتاده، پس تيغ بجنبيد و سر از اين سو به دامان شيخ سوخ بن ممدوح افتاد همانطور كه كيل بيل سلام الله عليها نموده بود. پس سيندخت بجنبيد كه هوي فلان چه باشد كه واژه منحوس "ماسقولاريظم" بر زفان آوردي. سوخ چشم فرو بست كه مگر تو "فيمين‌ايزم" نگفته بودي؟ سيندخت جبراني را رگ از جبين بيرون زد. سوخ برخاست بر روي ميز رفت. مطربان طرب قدسي از پرده برون شتافته بر ضربها پنجه همي كوفتند كه گويي كوس نبرد است. پس يك در ميان دو اوفتاد و سه در ميان چهار و چنان چون شد كه به سالسا گرويد. عارفه گريبان پيرهن و پاچه دامن به طرفه اي از هم دريده، نوكي از انگشت اشاره در امتداد دست كشيده اي كه شمشير را رها نموده بود دراز كرد كه سوخ بگرفت و تا پاسي از شب بر حول شمشير علم شده در ميز سالسا رقصيدند و مريدان هد بنگ مي زدند.
3- شيخ بليه "زورباي ملايري" (عندالله رزقه) در واپسين درفشاني گهرباري كه سفيدآب به چهره شيخ بگا.. ماليده كرده است فرموده كه رعايا را از روغن الارض، سهم خواهم نمود. گفته آيد كه بار پيشين امت مسلمين را به پنجاه پشيز ماهانه حواله كرده بود كه كرده نشد و چون چونانكه شيخ بگاء (دامه اضافاته) پشيز را به پشكل بدل نموده و ديگر غلامي به اين بها ابتياع نتوان كرد،‌شيخ كبير "زورباي ملايري" فرموده چيزي مي گويم كه شيخ "ماموت بگاء" ببرد. به نظر مي رسد كه حضرت زوربا بنا دارد ركورد دروغ را كه در اختيار شيخ بگا و نايب برحقش شيخ سوخ بن ممودح است بشكند. الله اعلم.
4- روايت است كه بزي قندي سه كودك دلبند در خانه رها كرد و پند داد كه در نگشاييد جز بر من. پس برفت. چون پاسي از روز بگذشت دق الباب شنيدند. شيخ گرگ‌علي شاه، قطب فرقه سگزي‌الحق، در پاسخ قره العين شنقول بن قندي كه "هل من خلف الباب" فراز نموده بود در آمد كه منم منم مادرتون. منقول كه هوش از پدر مجهول و زكاوت از مادر قندش به ارث برده بود به ميان آمد كه پس چرا صدات كلفته. گرگ عليشاه را ديگ خشم به خروش آمد و زهره نداشت كه دم بزند. پس برفت. ساعتي حنجره به شبنم نخود تلطيف نمود و تمام دعا مي خواند. به دق الباب رجعت كرد. باز آواز "هل من خلف باب" رسيد. صدايي چون بز از خود در بكرد. حپه اي از انقور خواست دستش ببيند. پشم و پيل بيرون بود. باز منگول كه پشم از لاي در بديده بود ريفيوز نمود كه مادرمان اپي ليدي دارد و تو هر آينه او نيستي. پس گرگ‌علي شاه داروي نظافت خريده و در تشتي از واجبي غوطه همي خورد و باز گشت. باز نداي كيستي رسيد. گرگ علي شاه فرمود: اين بار به خدا مادرتان هستم. تاكيد مي كنم من بز هستم. باور كنيد من بز هستم. اين صداي نازكم. اين هم دست بلورم ببينيد. شنقول بن قندي در آمد كه پس چرا دندانهايت تيز است و پوزه ات دراز است و چشمهايت سرخ است و يك به يك وجنات شيخ را بر شمرد. گرگ علي شاه را زهره بر جهيد پس از هوش برفت. غروب هنگام به خود آمد. آوازي حزين سر داد كه اين به چه كرامت يافتي "يا ايها الشنقول و المنقول و باقيه الاشقيا". شنقول پاسخ داد: آيفون تصويري داريم.
حال شما كه گرگيد مدام بيايد با اسامي مختلف و بي نام همان گرگيتان را مكرر كنيد و "تاكيد" كنيد كه بزيد. باشد كه مقبول اوفتد.
5- شيخ سوخ بن ممدوح، با معيون نمودن عواطف فلسفي مخاطبين عزيز، من باب روشنگري معروض مي دارد كه مير فندرسكي(ره) را نزديكي به آثار مشائيان نبودو هر چند وي را تالي بوسينا پنداشته اند اينگونه نبود و قرابت وي به انديشه افلاطوني بسي قابل تامل تر مي نمايد. تا بدانجا كه در قصيده مطولي اين ابيات را فرارو آورده كه:
چرخ‌ با اين‌ اختران‌ نغز و خوش‌ زيباستي‌ صورتي‌ در زير دارد آنچه‌ در بالاستي‌ صورت‌ زيرين‌ اگر با نردبان‌ معرفت‌ بررود بالا همي‌ با اصل‌ خود يكتاستي‌ در نيابد اين‌ سخن‌ را هيچ‌ فهم‌ ظاهري ‌ گر ابونصر استي‌ و گر بوعلي‌سيناستي‌
از سوي‌ ديگري‌ اهل‌ بصيرت‌ به‌ روشني‌ مي‌دانند كه‌ قاعده‌ي‌ امكان‌ اشرف‌ و اتحاد عاقل‌ و معقول‌ صبغه‌ي‌ مشائي‌ نداشته‌ و به‌ مشرب‌ افلاطون‌ نزديك‌تر است‌. شيخ‌الرئيس‌ ابوعلي‌سينا، با صراحت‌ تمام‌، اتحاد عاقل‌ و معقول‌ را مردود شمرده‌ و بضاعت‌ علمي‌ افلاطون‌ را در مورد اين‌ مسئله‌، مزجات‌ دانسته‌ است‌. نكته‌اي‌ كه‌ بايد به‌ آن‌ توجه‌ شود اين‌ است‌ كه‌ ميرفندرسكي‌ در رساله‌ي‌ حركت‌، مُثُل‌ افلاطوني‌ را فضل‌ دانسته‌ و گفته‌ است‌ در مكوّنات‌ به‌ وجودد مُثُل‌ نيازمند نيستيم‌. آنچه‌ در اين‌ رساله‌ راجع‌ به‌ مُثُل‌ آمده‌ با آنچه‌ او در قصيده‌ي‌ سابق‌الذكر ابراز داشته‌ سازگار نيست‌. و در اينجاست‌ كه‌ بايد يا قصيده‌ را مجعول‌ بدانيم‌ يا اينكه‌ در صحت‌ نسبت‌ رساله‌ي‌ حركت‌ به‌ ميرفندرسكي‌ ترديد روا داريم‌. البته‌ راه‌ سومي‌ نيز وجود دارد و آن‌ اين‌ است‌ كه‌ بگوييم‌ ميرفندرسكي‌ رساله‌ي‌ حركت‌ را تنها بر مذاق‌ و مشرب‌ حكماي‌ مشائي‌ به‌ رشته‌ي‌ تحرير درآورده‌ است‌. اين‌ نظريه‌ كه‌ گفته‌ شود او رساله‌ي‌ حركت‌ را بر مشرب‌ حكماي‌ مشائي‌ نوشته‌، طبيعي‌تر است‌ از اينكه‌ بگوييم‌ اين‌ فيلسوف‌ قصيده‌ي‌ معروف‌ خود را مطابق‌ مشرب‌ ديگران‌ به‌ رشته‌ي‌ نظم‌ كشيده‌ است‌.
6-
1- روزگاري پيش‌ترك، در سراي شيخ الشيوخ مكتبي بر پا و مريدان همه جمع بودند كه تا مريدي در آمد كه يا شيخ ما را از گربه الشرودينقر نقلي كن. كه چون است كه او آنجا مرده باشد و ما زنده پنداريم و يا كه زنده و ما مرده انگاريم. كه اگر آن ضربت به جام سياه‌نور اصابت همي نمايد در آن يك دقيقه كذا باشد كه گربه بميرد. گفتيم كه اينگونه بود كه از شيخ معتزله نقل گرديده كه پديده هاي عالم را وجود نباشد مگر اينكه به مشاهده آيند. يعني كه آن را كه ممكن الوجود است الزامي بر وجود نيست تا به منصه ظهور نرسد. پس اندر فضاي درشت‌انگاري نيز همچون مقياس ذره‌بيني بدين شكل است كه فضايي از حالات ترسيم همي شود و چونان چند كه در جبر و مقابله گنجد جدولي پديد آيد كه هر مولفه را حالتي است كه احتمالي باشد مر ظهور ذره را. كه ما هيچ نيستيم در مقابل حق كه حتي ذره هم نيستيم. پس من يعني شيخ معتزله و اين فلان كه شيخ الشيوخ جماعت ضاله است خود در ميان نيستيم مگر به مشاهده آييم. كه اگر هم در ميان باشيم خود معلوم نيست كه در كدام موقعيت است كه احتمال بسيار است. يعني كل عالم وجود در عالم امكان سرگردان است و پيش رو احتمالات و دوراهي و چند راهه هاي بسيار دارد و تصويري كه حادث مي شود نهايتا موكول به بيننده است كه چگونه مشاهده كند و در لحظه ديدن است كه وجود حادث مي شود و ممكن بودن هر احتمال ديگري همچنان پا بر جاي خواهد بودن كه اگر مناظره‌اي ديگر حاصل مي گرديد شايد تصويري ديگر محدوث مي‌شد. اما علما را در اين مقال اختلاف اوفتاده بود. تا بدانجا كه اينگونه شد. فرض كه سگي يا حماري در قوطي كنيم. يك تكه از آخشيجي كه هر راديواقتيوي باشد را در قوطي نگهداشته، با سنجشگري كه در صورت تساطع ذره، چكشكي را فعال نموده جام زهر بشكند، در يك دقيقه مابين ساعت 12 تا يك دقيقه پس از آن. كه هيچ كس را جز حضرتش نداند كه نيم عمري از عنصور كي فرادرخواهد رسيد و تساطع حادث. پس اگر اشعه اي ساطع شد در يك دقيقه كه جام بشكند و خر بميرد و اگر نه كه احتمالش فرضا 10 به 90 است از صد، خر زنده بماند. حال چه كسي را تواند گفتن كه خر مرده است يا زنده تا در نگشايي. اين پاسخي بود مر شيخ شرودينغر را به شيخ معتزله، كه تو اگر چنان مي گويي كه ذات وجود قايم به مشاهده باشد پس زندگي و مردگي حمارك نيز منوط به مشاهده شيخ باشد. يا اينكه خر نود از صد بمرده و ده از صد زنده است. يعني كه سر و گوش خر زنده و اشكم و چهار دست و آلت و دم مرده. كه اين در كنف عقولت سالم نفسان نمي گنجد و يا اينكه خر زنده باشد تا بنگري بميرد و يا خر مرده باشد و تا ديده بگشايي زنده بيني و يا بدتر آنكه بين مرگ و زندگي آونگ باشد و تثبيتش موكول به نظر حضرت عالي گردد. كه در عالم ذره بيني را هر چه صدق نمايد در عالمه گنده بيني( درشت انگاري) لازم به صحت نيست. شيخ معتزله همچنان بر مسند نظرش ابرام مي كرد كه جهان نسبي است و ناظر است كه جهان را مي سازد از ديد خود و خر اگر تو ننگري نه زنده است و نه مرده. حال اگر حتي خود چيزي غير از اين حس نمايد. يعني كه خر خود را زنده پندارد و اعتراض نمايد كه چرا مرا آونگان داشته اي. حال آنكه خود خر نيز به مشاهده خود را زنده يافته است كه در لحظه ثابتي كه در "آني" اتفاق اوفتد، خود را ديده و درك مي كند. و تا پيش از آنكه خود را نبيند پس زنده نباشد. پس جهان را لايتنهاي كثرت موجودات باشد و هر يك ناظري كه جهان را مي سازند. شيخ الشيوخ اينجا پايمردي كرد تا بحث را درز گيرد پس در آمد كه پس چه پيش آيد كه جمله خلايق جهان را يك جور ببينند. پس شيخ معتزله عظيم الهيبته در آمد كه چرا كه او،‌ آن يگانه،‌ زودتر از هر آنكه ذهني پديد آيد در را مي گشايد و جهان را "ديده" بيند و همانگونه رها كند و هر كسي ديگر كه چشم بگشايد لاجرم همان بيند كه او ديده است و او را هزاران چشم است و در هر چشمي تصويري بيند كه ساكنين تصاوير را بي انكه خود از حال تصاوير ديگر مخبر باشند توهم اين است كه همين باشد و غير اين نيست و آنرا كه زودتر چشم بگشايد و نزديك تر باشد به او از همه، پس او را ممكن است كه گردني كشد و از نزديك برون آورد و تصوير ديگري بيند و يا شايد كه تصويري ديگر در آينه از يكي از هزاران چشم و يا شايد خداي عزوجل را سر اين بيايد كه طرفه اي نشانش دهد پس ديوانه گردد. شيخ الشيوخ را دانستگي از سبب ديوانگي چونان خوش آمد كه در سماع شد. پس شرودينغر(عليه الرحمه) سري بجنباند به انكار و در كار نگاشتن معادله اي شد كه در ادامه خواهد آمد:
معادله شرودینغر در حالت ساده به صورت زیر است:
در اینجا H یک عملگر خطی در فضای (اصولاً بینهایت بعدی) هیلبرت است و عملگر همیلتونی نام دارد. ویژه‌مقدارهای این نگاشت اصولاً مقادیر کوانتومی انرژی هستند. ‎ ψ>‎، یک بردار در فضایِ هیلبرت است، که حالت ذره را توصیف می‌کند. اگر این بردار را به صورت یک تابع زمان و مکان بنویسیم، معادله شرودینگر چنین حالتی پیدا می‌کند:
البته اگر ما ‎ψn>‎ را به عنوان ویژه‌بردار H انتخاب کنیم، آن وقت این معادله دیگر متغیر زمانی نخواهد داشت:
با در نظر گرفتن نظریهٔ نسبیت خاص، معادلهٔ شرودینگر دیگر صادق نیست و در این حالت از معادله دیراک که کلی‌تر است استفاده می‌شود و در باب آن اگر پرسشي بود بعدها پاسخ مي دهيم.

7- ديگ ريتوريقا را هول ميكنند زود از اجاق برداشتيم. دم كشيده شايد اما "ري" نيامده هنوز. مي شد كه قد بكشد آنقدر كه ارضا كند در كشنده را. باشد كه سادگي بيش از حد اين بار ملال نياورد.

پي نوشت(خصوصي): به نابغه ادهار: اي نازنين بي پروا، شما را چه مي شود. من چگونه نظر خصوصيت را پاسخ بدهم وقتي نه وبلاغي داريد و نه ايميلي. مجبورم همينجا بگويم. متن سابق بر اين بعيد است دريوزگي موهبت معني بدهد كه شما نوشته ايد در جستجوي محبتش اينجا نيايم و براي بي محلي هايش( حالا اين مفرد غايب كيست خدا مي داند) به خودش رجوع كنم. گره رواني بنده را شما مكشوف شديد خوب عيبي ندارد عجيب است كه شما فهميديد از خيل اين همه خلق الله. اما عيبي ندارد لاجرم بايد كسي مي فهميد. ضمنا، بنده نه باهوشم و نه جسور. من شيخم. شما را تشبيه كردم به كسي ديگر و ديدم كه انگار واقعا خودتان بوديد. تنها يك نفر انقدر از هوش دم مي زند و آن كسي است كه آنجايي كه گفتم درس خوانده. همان محل نگهداري آدمهاي باهوش. اما بنده را نيازي نيست كه هيچ فرزانه اي جان سالم از دستم به در برد. اگر هم فرزانگان را نگراني باشد بايد از حضرت عزرائيل باشد نه بنده حقير خداوند. اما فضيحت. دو چيز مرا بر مي آشوبد. يكي كسي كه از شيخ بگا رهروي جويد و مريدش باشد و ديم كسي كه مانند مريدان هم او(شيخ بگا)، بيانديشد و عمل كند. خارج از موضوع حرف بزند. آمار غلط بدهد. همه را پيرو خودش بداند. فكر كند چون مهندس است جنگ نمي شود. فكر كند كه هميشه راست مي گويد و همه او را با انگشت نشان مي دهند و تقديرش مي كنند. ايمان بي تقوا و ارادت بي تعقل داشته باشد. عشق به خدمت را با افراط در زحمت اشتباه بگيرد و همه دنيا را باد نصايح پرمحتوايش ببرد. اميال دروني اش با اقوال بروني اش دو تا باشد و هميشه بي ارتباط ترين جواب را به سوال بدهد. گروه فشار راه بياندازد كه شيوخ كبار را در وبلاگهاي اين و آن بزنند و در توهم باشد كه همه چشم بد بر او دارند و هر هرزگي در جهان به جهت هتك آبروي او صورت گرفته است و همه مي خواهند با او دشمني كنند و او با عشق در مقابلشان طاقت مي آورد و از همه بدتر، فكر كند اگر حرفهاي شيرين و قشنگ بزند و به خودش و همه تلقين كند كه همه چيز عالي و زيباست و چشم اميد جهان به ماست و ما در دنيا اوليم و من آزادم و عاشقم و اينها تاثير مثبت حرفهايش حقايق سياه را دگرگون مي كند. آري بانو. از شيخ الشيوخ تمناي كظم غيض در اين دو فقره نكنيد. مي دانم كه 10 درصد حرفهايم را هم نمي فهميد اما بدانيد كه فرزانگي را به مسخره گفتم. خواستم به كچل بگويم زلف علي اما انگار درست از آب در آمد و همه موهاي زلف علي ريخته در اين چند سال. جالب است كه بدترين افكاري هم كه در مورد شما مي كنم درست از آب در مي آيد. حالا اينكه جهان حول محور شما مي چرخد ديگر بدانجا رسيده كه فكر ميكنيد زنها همه جز فرزانگانند واين بنده حقير را اگر بعد از نزديك به چهار دهه عمر عزت بار كار بدانجا رسيد كه محتاج بنده خدا گردم بايد گره كارم را يكي از اين جماعت باز كند. حاشا كه شيخ الشيوخ را زنان بي مدعاي زيبا سيرتي كه هوشي به قدر كفايت دارند بس است. خط قرمز را گفتم. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.
پي نوشت 2: ما را تعقيب سيد ممد اوفتاده بود. ليكن نمي دانم كه چرا چنين شد كه بعد از او با تاخيري چند روزه. خواستيم ببينيم عباي جديدش چه رنگي است اين بار كه دير رسيديم. اينجا شيراز است. بعد به ياسوج مي رويم. بوشهر در برنامه ماموريت نيست وگرنه هاچ زنبور عسل مي شديم كه هر جا مي رسد، رفته. هواي شيراز وضع بي مثالي ندارد. گند و گرم و مگس آلود و گرد و غبار است. شايد شب نفسي برسد از شيخ اجل ياكه داناي غيب. تفال اگر خواستيد تا شب ميل بزنيد. به درخواستهايي كه در اين محل نوشته مي شود ترتيب اثر داده نخواهد شد.(اين قسمتش را جوري نوشتم كه همه بفهمند.)

ماسکولاریسم



اگر بيش از شش ماه از زندگي مشتركتان يا رابطه عشقيتان گذشته اين مطلب به دردتان نمي خورد. كار از كار گذشته و ديگر زندگي تان رنگ جادويي خوشحالي را به خودش نمي گيرد. بگذاريد بروم سر اصل مطلب.
به زنتان يا دوست دخترتان بگوييد:
دلتان مي خواهد براي مدتي، يا هر از چند وقت يك باري تنها باشيد.
از نظر شما اين يك جمله كاملا سليس، انساني، منطقي و سر راست است. از نظر خانم هم تا وقتي كه به صورت يك تئوري مورد بحث قرار گيرد و بنا بر اجرايش نباشد و يا اينكه در مورد غريبه ها باشد كاملا صحيح و صادق است. اما واي به آن روزي كه شما، آدم نگون بخت، با كمال بلاهت و صداقت و در نهايت كش آمدگي ذهني دچار چنان خريتي مي شويد و اين جمله را به زبانتان مي آوريد. نمي دانم اين اشتباه كه به دوست دخترتان بگوييد دلتان مي خواهد چند روزي تنها باشيد و هيچ كسي را نبينيد مرتكب شده ايد يا خير. يا فرضا به زنتان گفته باشيد كه كاش مي شد يكي دو روز در ماه هر كسي براي خودش تنها باشد و به كارهاي خودش برسد. اگر مرتكب نشده ايد كه تا آخر مطلب بخوانيد و راه حل جلوگيري از اين اشتباه را ببينيد. اگر هم دسته گل را به آب داده ايد هم كه با آرزوي تسكين آلامتان، سعي كنيد با ياد گرفتن راه هاي جديد از تكرار مصائبي كه طي اين مدت كشيده ايد اجتناب كنيد.
شايد تا به حال از عمق فاجعه مطلع نشده باشيد. ببينيد، شما به عنوان يك انسان نيازمنديد به گوشهايتان و مغزتان استراحت بدهيد. تنها باشيد و هر چند وقتي با خودتان تنهاي تنها روبروي بشويد و چك كنيد كه چيزي گم نشده باشد. اما آن جمله لعنتي كه خواسته طبيعي شما را بيان مي كند معناهاي متنوعي در ذهن خانم تداعي مي كند. با خودش فكر مي كند
من را دوست ندارد و با اين جمله اعتراضش را نشان مي دهد: مي خواي من برم تو هر قدر دلت مي خواد تنها بمون واسه خودت. يا اينكه اگر مي خواستي تنها باشي چرا زن گرفتي. يا همه شما مردها عين هميد. زود هر چيزي دلتون رو مي زنه مي خوايد عوضش كني. يا اينكه مي خواي تنها باشي چه غلطي بكني؟ ها؟ جواب بده مردك... يا اينكه باشه عزيزم مي خواي من يكي دو روز برم خونه مامانم اينها تو تنها باشي. آره دقيقا همين جمله. تعجب نكنيد. اين وحشت ناك ترينشان است. اگر انقدر ساده لوح هستيد كه همچين پيشنهادي را تاييد كنيد بدانيد كه كارتان زار است. اگر هم با تاييدش چيز سنگيني توي گيجگاهتان فرود نيايد و طرف برود خانه مادرش احتمالات زيادي وجود دارد كه به هيچ چيزي نمي ارزد. اولا كه ممكن است كه خانم ديگر از آن خانه برنگردد و احساس كند كه تنهايي خيلي هم خوب است و نيازي به تحمل موجود مغرور و بيخود و بي خاصيت و زورگو و قدرنشناسي مثل شما نيست. يا اينكه فردا صبحش خاله و دائي و عمه جان و همسايه ديوار به ديوار و نگهبان پاركينگ و بقال سر كوچه پدرخانمتان و مادربزرگ مرحومتان زنگ بزنند و تف لعنتت كنند كه دختر دسته گل را اينطور فرستادي خانه مادرش. فرض محال هم كه هيچكدام ازاينها نشد. خانمتان مي رود خانه مادرش بعد از يك روز هم كه شما براي خودتان تنها بوديد بر مي گردد سر زندگي اش. البته خيال بافي بس است اما شما بعد از يك روز دلتان براي زنتان تنگ مي شود و مي خواهيد كه دم در ببوسيدش. او صورتش را كنار مي كشد جوري هم اينكار را مي كند كه يعني من با تو مشكلي ندارم ها. فقط اصلا حضورت رو احساس نكردم و در نتيجه متوجه نيستم كه مي خواي ببوسيم. بعد اگر هم توي خانه از فردايش مثل برج زهرمار نشود و به محل نگهداري جورابهايتان، نحوه غذا خوردنتان يا همه ‌اش فوتبال نگاه كردنتان گير ندهد و جيغ نكشد، بدانيد كه يك چيزي دارد تلمبار مي شود و يك روزي انتقام سختي پس خواهيد داد. ضمنا از آن به بعد حتي توالت رفتن هم جز زمانهاي تنهاييتان به پايتان نوشته مي شود. بعد از يك ماه مي بيني كه در واقع با احتساب زمانهايي كه خواب بوده اي، در توالت بوده اي و يا سر كار يا توي ترافيك بوده اي نزديك بيست و پنج شبانه روز كامل تنها بوده اي. البته به اين شكل مطرح نمي شود. طرح مسله به اين شكل است كه مي دوني توي يك ماه گذشته ما فقط به اندازه دو روز با هم بوديم. روزي دو ساعت هم با من حرف نزدي. اصلا برات مهم نيست كه من از زندگيم چي مي خوام ووو.... و خيلي چيزهاي ديگر كه شما فكر مي كنيد مستقلند اما در واقع به همان خبط شما در بيان آن نياز بشري مربوط مي شوند.
چي كار كنيد؟مي خواهيد بي خيالش بشويد؟ لازم نيست بگوييد كه نياز به تنهايي داريد؟ پايتان را مي اندازيد روي پا كه كتاب بخوانيد؟ هر ده دقيقه يك بار صدايتان مي زند كه يك كار بياييد انجام بدهيد. اگر دلتان مي خواهد اخبار صداي آمريكا را گوش بدهيد مدام در مورد لباس اخبارگو برايتان اظهار نظر ميكنيد و درست لحظه حساس خبر ازتان مي پرسد فردا ناهار چه مي خوريد. در حاليكه حتي مي دانيد قصد غذا درست كردن هم ندارد. اگر ظهر روز تعطيل بخوابيد هم برايتان مشكل ساز مي شود. خدا نكرده يك وقتي توي خانه كه هستيد در اتاق را نبنديد. يك جوري كه مدام در بسته را به رختان بكشند از پشت در يك چيزهايي مي گويند كه شما نمي شنويد و مجبوريد بلند شويد در را باز كنيد و بپرسيد دخترخاله مامانت در مورد ماشين جديد مهري جون اينها چي گفت؟ تازه اينكه بعدش يك هفته كون محل بشوي روي شاخش است. فيلم مي خواهيد ببينيد؟ تنها؟ گه مي خوريد. با هم؟ حتما بايد تويش زن داشته باشد. يك رابطه عاطفي هم تويش شكل بگيرد.
وحشتناك تر از همه هم زنهايي هستند كه ادعا ميكنند كه زن و شوهر بايد هر از چندي براي خودشان خلوت داشته باشند و موافق تنهايي هستند. اين جور زنها يا دروغ مي گويند و زن نيستند كه در اين صورت شب زفاف توي حجله كار دستتان مي دهند و يا اينكه دروغ مي گويند و شبانه روز جوري كار دستتان مي دهند كه ديگر از اين غلطها نكنيد.
راه حل: زنها عاشق دروغ شنيدن هستند. زندگيشان با شنيدن حقيقت مالامال از درد مي شود. دروغ بگوييد. اين حرف شيخ است. شما بگيريد فتوا. يعني اينكه مثلا جلسه تان طول بكشد اما برويد پارك قدم بزنيد. زياد جلسه كاري برويد. خيلي زياد. خيلي خيلي زياد. براي سينما رفتن. براي پارك رفتن. براي چشم چراني كردن توي مراكز خريد. براي كافه رفتن با رفقا. براي بحثهاي سياسي كردن با اين و آن. موبايلتان را سايلنس كنيد. مي دانم سي بار زنگ مي زند. عيبي ندارد. يك بارش را برداريد و پچ پچ كنان و با لحن خسته بگوييد كه اين مهندس فلان احمق بدجوري وقتمان را گرفته ول هم نمي كند. راهكار دوم ماموريت است. برويد يك هتل يا مسافرخانه آرام و بگوييد رفتيد ماموريت سنندج. بافق. جزيره هرمز. چه مي دانم يك جهنم دره اي. آن وقت هر كاري دوست داشتيد انجام بدهيد و با سوغاتي مربوطه به خانه برگرديد.
خلاصه كلام: در مورد تنهايي و فرديت‌تان همان تاكتيكي را پيش بگيريد كه اگر معشوقه پنهاني داشتيد در موردش انجام مي داديد. هيچ مرد احمقي نمي رود به زنش بگويد عزيزم من تو رو خيلي دوست دارم و مي دونم كه انقدر روشنفكر هستي كه بدوني رابطه جنسي من با عسل هيچ چيز از عشق من به تو كم نمي كند. نه اين حماقت است. و اين را بدانيد كه زنتان هم در مورد فرديتتان همين برداشت را دارد.
پی نوشت ۱: گفتیم یک چیزی بگوییم نگویید شیخ سیاست زده شده فقط دوروغهای سیاسی می گوید.
پی نوشت ۲: یکی از همکاران و مریدان شیخ این شکایت به شیخ برده بود و طلب رهنمون کرده بود که اجابت کردیم.

خبرگزاری


جوانی که خود را اهل کنگاور معرفی می‌کرد و از مشکلاتی به تنگ آمده بود، در برابر دیدگان حیرت‌زده دانشجویان و در جلو کتابخانه مرکزی دانشگاه، خود را به آتش کشید؛ در سه هفته گذشته، این سومین مورد خودسوزی است که در پایتخت گزارش می‌شود.(تاب‌ناك)
حاج سرتيپ آهنگ‌بران كه يكي از آدمهاي ناناز و مخمل اين روزگار است و خالق اپراي با شكوه كربه‌لا كربه‌لا ما داريم مي آييم امسال با حلول ماه مبارك م‌حرم رفته به كر‌به‌لا و با اجراي چند اوپرت و اوپراي جديد خيل عظيم عاشقان خون و شه‌عادت را در امر تكانه‌هاي ملاجي و ضربات جناغي ياري نمود. اين حاج بزرگوار در هفته پركاري كه پشت سر مي گذاشت از آستين گزا بيرون آمد و رسانه ذلي در حالي كه قطعات زيبا و منفكي را از بدنهاي لطيف كودكان گزا به نمايش ميگذاشت اوپرت بارون بارونه اثر حاج بزرگوار را تقديم به قلوب داغديدگان فرضي كرد. در اين عمليات شه‌عادت طلبانه جمعي از كودكان گزا با تقديم اعضاي بدن به خاله شادونه موجبات تعليم و تربيت فرزندان دلبند و مسلم‌ را فراهم نمودند. زنان اهل بيت شيخ كه از داغ شهداي كر‌به‌لا در گداز بودند تاب غمي تازه‌تر را نياورده، خون به جگر خون به جگر مشغول هاي هاي گريستن در پاي جعبه جادويي شدند.
در همين احوال چند هفته بعد از آتش بست احتمالي در گزا حاج كه از كربه‌لا برگشته بود در حاليكه به دوستانش مي گفت ديديد گفتم ما داريم مي آييم و آمديم! به خانه رفته و براي مدت نامعلومي به خواب زمستاني فروكرد.
در همين احوال پس از احتراق مشكوك و خود به خودي يكي از قاچاقچيان بم كه به روايتي هم، پرتقال يا رطب بم بوده و نه يك انسان، در جلوي دفتر شيخ الملوكي آقا بگاالملك و همچنين سهل‌انگاري يك معتاد عزيز به هرويين، كه در حين استعمال مواد با بي توجهي شعله فندك را به جاي زرورق زير گوشه پالتوي پوست سمور آبي اش گرفته بود و اشتباها چون فكر مي كرد ايستگاه آخر باشد توي بهارستان از مترو پياده شده بوده و همينطور حادثه نشت گاز در جلوي اداره بنياد شهيد خرم‌آباد كه به علت سهل انگاري شركت گاز در دوره اصلاحات رخ داده بود و احتراق بيرون موتور يك وانت بار نيسان آبي استخري كه به انفجار بنزين در اگزوز منجر شد و باعث انفجار گاز و شعله ور شدن يكي از جانبازان احتمالي دفاع مقدس در مقابل اين اداره شد كه اين جانباز عزيز پس از چهل و پنج دقيقه سوختن به بيمارستان منتقل شد و خوشبختانه پس از يك درمان سرپايي براي دريافت وام مورد تقاضا براي عمل بيني اش به بانك مراجعه كرد،اووووووووووووف چه جمله طول و درازي، من كه گلستان نيستم،‌ خلاصه بعد از همه اينها، يكي از شبه دانشجو نمايان كه از قاچاقچيان و معتادان شناخته شده شهر فاسد كنگاور بود و بارها و بارها با آفتابه قرمز و موهاي با آرايش نامتعارف شيطان پرستانه كه چهارراهي مشابه با صليب شيطان روي فرق سرش تعبيه كرده بود در شهر گردانده شده بود و سابقه بيماري هاي رواني از جمله كزاز و هاري و سيفليس را داشت تحت تاثير تبليغات ضد رولوشن، در تلاش براي سياه نمايي شرايط جامعه با مقداري بنزين كه از كارت سوخت يكي از خانواده هاي مع‌ظم ش‌هدا ربوده بود و با يك عدد كبريت كلينت ايستوودي فرد اعلا كه افراد سازمان سياه برايش فرستاده بودند به دانشگاه تهران مراجعه كرد و در حاليكه قصد داشت كتابخانه دانشگاه را به آتش بكشد دستي از غيب بنزين را روي سر خودش ريخت و كبريت هم اتفاقي به جايي گرفت و متاسفانه اين فرد خائن قبل از اينكه توسط گارد جاويدان دانشگاه دستگير و براي بازجويي تحويل داده شود تا قطره آخر سوخت و دود سياهي از آن باقي ماند كه به گفته شاهدان عيني پس از قهقهه شيطاني مهيبي كه از جانب آن شنيده شده توسط سايه هاي مشكوك و مخوفي به داخل تنور شعله ور دهشتناكي كه در كف سالن دانشگاه ايجاد شده بوده كشيده شده و ناپديد گشته است. گزارشها حاكي است اين مزدور خود فروخته در حالي اقدام به اين توطئه شيطاني كرده بوده كه جوانان غيور و آينده سازان نخبه ايران دور تا دور او حلقه زده بودند و به مظلوم نمايي ها، سياه نمايي ها، سخنان خلاف وفاق ملي او مي خنديدند و بار ديگر با هوشياري خود برگي ديگر از دفتر دسايس نظام شيطاني جهانخوار را ابطال كردند. متاسفانه جمعي از دانشجويان دموكراسي خواه نما كه از اجلاس تحريم انتخابات بازمي گشتند پس از شنيدن بوي دود به خيال اينكه كتابخانه نذري مي دهد با قابلمه به ساختمان هجوم آوردند كه مانع از عمليات اطفاي حريق دانشجويان بسي‌جيغ شده و مجرم توانست براي مدت كوتاهي از دست عدالت بگريزد.
نظرات:
· رسانه ها باید هوشیارتر از این باشند که در دام سناریوهای از پیش طراحی شده شوند!! این ها اتفاقی نیست و یک جنگ روانی است هر چند سربازان این جنگ خودی باشند
· انصاف نیست انقدر راحت و سبک نقلش کردین! والله انصاف نیست! من اونجا بودم! دلایل نامعلوم؟! دانشجویان جلوگیری کردن؟! نه آقا جون همه می خندیدن!! می خندیدن!!! یک ساعت حرف زد و بعد خودش رو به آتیش کشید! اون همه نابغه ای که توی اون خراب شده بودن احتمال ندادن که راست بگه و نرفتن یک کپسول بیارن! یکی نپرید بگیرتش وقتی اون کبریت لعنتیش رو در آورد! یک دقیقه حداقل سوخت تا کپسول رسید!! می پرسیدین که چه بلایی سرش اومده بود! می پرسیدین که چی میشکنه آدم رو که این کار رو انجام بده! قلب همه لرزید وقتی مثه یه گلوله ی آتش شروع کرد به دویدن...
· چرا با كپسول خاموش كردن؟ احتمالا دچار خفگي شده باشه
· این موضوع چه ربطی به دولت داره؟ مگه دولتهای قبلی این موارد را نداشتند؟ سن امید به زندگی طبق آمار دیروز روزنامه ها 16 سال در ایران افزایش یافته
· دوستان اعتیاد یک بیماری است ، و معتاد یک بیمار وقتی یک بیمار درمان نشود گاهی این نتایج را دارد
· نقش رسانه جلوگیری از ایجاد شایعه است چرا رسانه ملی با این افراد که سومین موردش را شاهد بودیم یک مصاحبه نمی کند تا مردم مطلع شوند که قصد اینها چیست در عوض هر کسی یک چیزی می بافد وآخرش هم رسانه ملی که باید نقش خود را بازی کند فقط چسبیده به سیاست ....


پی اس: نظرات عینا از سایت خبری نقل شده است.

تو رو خدا جلوی مردم رو نگیرید بذارید انقلاب کنند یا گنج قارون نمی خوام مال فراوون نمی خوام!


نخود، لوبيا، پياز، گوشت گردن يا دنده، ليمو عماني، سيب زميني شسته شده پوست نكنده، بعضي وقتها گوجه فرنگي.
ريحان سبز و قرمز و ترشي ليته و سنگك و پيازي كه با مشت مي شكنيم به كنار. همان مخلفات بالا را در نظر بگيريد عجالتا كه مغزتان هنگ نكند.
فرضش را مي كنيم كه نخود و لوبيا را از شب قبل خيسانده ايد و چند بار آبش را عوض كرده ايد كه نفخش را بگيريد.
همه مخلفات را با نمك و فلفل و زردچوبه سرآزير مي كنيم توي ديگ زودپز، درش را مي بنديم و گاز را روشن مي كنيم. يك ساعتي كه بگذرد صداي فس فسي بلند مي شود. اگر زودپزتان از اين تفالهاي فرد اعلا نباشد مثلا از اين تخم مرغي هاي چدني عهد ما باشد بايد گه گداري برويد بالاي سرش كنترل كنيد كه پوست نخود و لوبيا و سيب زميني جلوي راه سوراخ سوپاپ مزبور را نگرفته باشد. بعضا بايد با نوك چنگال سوپاپ را كمي بالا بياوريد كه بخارات اضافي خارج بشود.
گرسنه تان شد؟ رگ فردين‌تان بيرون زد؟ مي دانيد چرا اين كارها را مي كنيد؟ تا به حال مجبور شده ايد آب گوشت ماليده شده به سقف آشپزخانه را پاك كنيد؟ جاي تركشهاي روي كابينت، نخود و لوبياي ماليده به در يخچال، به كشته ها و زخمي ها كاري نداريم فعلا.
فيزيك كمي بايد بلد باشيد. اندازه ديپلم فقط. بيشتر كاري نداريم. آب توي زود پز مي جوشد. بعد بخار مي شود. بعد حجمش زياد مي شود بعد چون زودپز خيلي زورش زياد است فشار تويش بالا مي رود بعد نقطه جوش آب بالا مي رود. بعد آب غذا گرمتر مي شود و غذا زودتر مي پزد. اگر فشار زياد باشد زود پز مي تركد و آب گوشت شما هدر مي شود. براي همين سوپاپ اطمينان روي در زودپز مي گذارند. بخار اضافه سوپاپ را بلند مي كند و از سوراخ مربوطه فرار مي كند و جلوي تركيدن آب گوشت را مي گيرد.
پس پر واضح است كه سوپاپ اطمينان جهت خارج كردن بخار اضافه نامطلوب جهت جلوگيري از تركيدن آب گوشت مطلوب است.
لذا با توجه به عمق انديشه برخي از دوستان، لازم به ذكر است كه مقايسه سيد ممد اردكاني با سوپاپ اطمينان به دلايل علي حده كه به ذكر مثال در ذيل اين مرقومه به مشاهده حضار مي رسد، خلاف عقل سليم است:
1- فرض زعما بر اين است كه لزوما آب گوشت بايد بتركد،‌ خانم خانه با تركش مشاراليه به دو نيم بشود، بچه ها گرسنه بمانند و آقا در حسرت آب گوشت خون عيال و آب نخود را از ديوارها براي باقي عمر بزدايد و صرفا به همين دليل وجود سوپاپ اطمينان براي ديگ زودپز امري زايد است و سيد ممد خائني بيش نيست. چرا كه خانه اي كه هر از چند تويش زودپز نتركد اصولا اصلا حال نمي دهد و خيلي كسل كننده و اين جور حرفهاست. يعني بد است و ما كه خيلي كارمان درست است فقط توي كار تركاندن و اينجور چيزهاييم.
2- در سال 76 كه مثل 88، سال گاو بود (به طالع بيني چيني) مردم غيور ايران چنان خون در رگهايشان به جوش آمده بود و از جور و جفاي عل‌اكبر به ستوه آمده بودند كه هر آن امكان داشته كه سيل خروشان اعتراض مردم بنيان رژي‌م را بكند و خلاص وبراي همين بود كه آخ‌وندها اين سيد ممد را علم كردند كه جلوي اعتراضات در حال انفجار مردم را كه هر آن امكان داشت خطرناك تر بشود را بگيرند. درست است كه ملت آزاديخواه ايران در مورد تورم سي درصدي، دزدي صد ميليارد دلاري، وزراي متجاوز و بي سواد با مدارك تقلبي، رئيس جمهور ديوانه، تحريمهاي جفت و طاق شوراي امنيت، برداشتن سوبسيدها، كسري بودجه 200 درصدي، گشت ارشاد، تعطيلي نهادهاي مدني و همه اتفاقات دوست داشتني ديگري كه الان دارد مي افتد ككشان هم نمي گزد ولي دوازده سال پيش ممكن بود از شدت آزاديخواهي رژيم را سرنگون كنند كه سيد ممد آمد و جلويشان را گرفت. حالا يكي نيست كه بگويد حال كه شيخ بگاالملك اراداني كنده اي به اين كلفتي در سوراخ سوپاپ ملت ايران تپانده، چرا جايي نمي تركد.
3- سيد ممد آمد و با حرفهاي قشنگش مردم را فريب داد. ملت فهيم ايران كه سرانه سالانه مطالعه شان با احتساب نوشته هاي پشت كاميونها و آگهي هاي تخليه چاه و دعاي ندبه و ناله و نفله دو دقيقه در سال است، چنان از شنيدن مفاهيم آشنايي مانند جامعه مدني، گفتمان، تساهل و تسامح، گفتگوي تمدنها، آزادي هاي مدني، تكثرگرايي و پلوراليسم ديني، شايسته سالاري، مردم سالاري به وجد آمده بودند كه فكر كردند سيد ممد هم اندازه خودشان سواد و شعور دارد و وقتي مي گويد مردم سالاري يا تكثر گرايي مي فهمد چه مي گويد بعد مردم فهميدند كه نه اين آقا اصلا به هيچكدام از مباني فلسفه آشنايي ندارد نه كانت و هگل را مي شناسد نه برلين و اسپينوزا و ابو معشر بلخي و نيچه و ويتنشتاين را و فقط يك چيزهايي حفظ كرده و براي آنها بلغور مي كند و مي خواهد گولشان بزند كه دست به چيز.. اصلا ولش كن. اصولا ما همه چيزهايي را كه ياد گرفته ايم از اول بلد بوديم فقط نگفتيم كه ريا نشود.
4- ديديد نزديك بود ما دوزاده سال پيش رژيم را سرنگون كنيم بعد سيد ممد آمد گفت برو بچ دست نگه داريد شما خودتونو خسته نكنيد شما منو انتخاب كنيد بعد من خودم رژيم رو سرنگون مي كنم. بعد مي گم ضيا بيايد برايتان توي كاخ رئيس جمهوري رينگو و حسني بده بد بد بخواند و ما را هم اوس مسعود و بر و بچ عراقي اش بيايند اعدام كنند. چطوره؟ موافقين؟ از فردا مي تونيد ك‌و‌ن لخت بيايد تو خيابون، حشيش آزاده، اگر هم من رئيس جمهور شدم نظام پادشاهي اعلام مي كنم و خودم را خلع مي كند. آقا رو هم مي دم هر كاري دوست داشتين باهاش بكنيدو بعد مردم گول خوردند و در حالي كه چيزي نمانده بود ديگ بتركد از توي سوراخ اطمينان فرار كردند و نظان تثبيت شد.
5- قبل از حرف زدن فكر كنيد لطفا. سوپاپ اطمينان جايي كاربرد دارد كه بخاري باشد.
همه اينها را گفتم كه همان يك جمله آخر را بگويم. ولي گفتم زيادش كنم هم بعضي ها خرفهم بشوند هم اينكه سرانه مطالعه را بالا ببرم.

عفیف بن قونی


اس ام اسی رسیده از شیخ عفیف بن قونی و از پیشنهاد سال گذشته اینجانب اعلام حمایت کرده. شما هم اگر موافق باشید که رای بدهید.

رایحه خوش معصومه


اگر يك خانم خيلي محجبه(معصومه خانم) از يك خانواده خيلي خر غيرت را توي خيابان بلند كنند ببرند توي باغ يك هفته اي به زور نگه دارند و آن كاري را كه آمريكا با ويتنام كرد با او بكنند و پدرش از اين قصابهاي كله خر باشد كه دختر يا توي پستو است يا سينه قبرستون، آن وقت دخترك چه مي كند وقتي درهاي باغ باز شد و برادران مهرورز رهايش كردند كه بعد از هفته پرماجرايش برود خانه؟
1- راهش را مي كشد مي رود خانه بعد با پدر سبيل از بناگوشش مي روند كلانتري از برادران مزبور شكايت به عمل مي‌آورند!( راستي چطور همچين چيز عجيبي را عمل مي آورند؟ مگر پنير گوداست؟) بعد برادران زحمت كش نابجا سوار اسبهاي مرسدسشان با آفتابه هاي قرمز مي افتند دنبال برادران اراذل و با كمند شكارشان مي كنند و آفتابه به گردن دور شهر مي چرخانند؟
2- مي‌رود خانه، چادر پاره و خوني‌اش را مي اندازد روي زمين، پدرش كه مي آيد حرفي بزند تفي توي صورتش مي كند و مي گويد كه مرد نيست و مي رود از اين به بعد توي خوابگاه زندگي مي كند و فمينيست مي شود. تك مانتويي كه براي عروسي برادرش خريده تنش مي كند و مي رود جلوي دانشگاه تهران در دفاع از حقوق زنها امضا جمع مي كند بعد برادران نابجا با اسبهاي مرسدسشان مي آيند مي اندازنشان توي ونهاي قشنگ سبز و مي برندشان باغ همان كارهاي قبلي را سرشان در مي آورند؟از همان رمبو بازيهاي ويتنام منظورم است.
3- مي رود خانه‌اش قبل از اينكه پدرش سر برسد مادرش را مي بوسد توي بغل هم گريه مي كنند و هر قدر مادرش سوال مي كند كه كجا بوده، مي گويد مادركم نپرس. چمدانش را مي بندد، يك دفترچه راهنماي بهايي گري از ساقي محل مي خرد و راه مي افتد مي رود اتريش و بعد از طي مراسم مربوط به پناهندگي اجتماعي اقليتهاي مذهبي سر از آمريكا در مي آورد و پدرش يك روز وقتي دارد يواشكي كه بچه ها خوابيده‌اند ماهواره نگاه مي كند توي صداي آمريكا مي بيندش كه توي برنامه زن امروز دارد به سوالهاي آن خانم جواب مي دهد. پدر كه تا به حال موهاي دخترش را نديده زنش را بيدار مي كند و مي گويد پدرسگ نانجيب من و تو كه هر دومان سياه و مو فرفري هستيم اين دختر چطور موهايش اينطور طلايي شده؟ بعد با كمربند زنش را مي زند و بعد همان كاري كه ويتنام با آمريكا كرد را زنش با او انجام مي دهد( متوجه منظورم كه هستيد؟) و هر شب بچه ها كه خوابند عباس آقا معجونش را مي خورد و با عيال مربوطه صداي آمريكا مي بينند. اما دخترشان را فقط هفته اي يك بار نشان مي دهد.
4- مي رود خانه. محمد علي پسر يكي يكدانه عباس آقا تا دكان آقاش مي دود و صدايش مي زند كه بدو بيا معصومه آمد. عباس آقا ساتور را بر مي دارد و تا خانه مي دود. معصومه پشت سر مادرش قايم مي شود. هر دو زن جيغ مي كشند. عباس آقا داد مي زند زن برو كنار بگذار تكه تكه اش كنم دختره نانجيب را. مادر كه آب بيني اش از شدت گريه آويزان شده التماس مي كند كه اين دختر چه گناهي دارد. عباس آقا داد مي زند كه اگر بيرون نمي رفت از خانه،‌ اگر انقدر نمي گفت مي خواهم بروم دانشگاه الهيات بخوانم اينطوري نمي شد. عباس آقا خيز بر مي دارد . زنش را پرتاب مي كند گوشه اي و ساتور را بالا مي‌برد كه بزند. معصومه دستش را سپر مي كند چشمش را مي بندد. عباس آقا يك مرتبه دستش را نگه مي دارد و پايين نمي آورد و معصومه هر قدر صبر مي كند دردش نمي آيد. بعد عباس آقا يك چيزهايي از جلوي چشمش مي گذرد. نوار قلبي اش. حرفهاي دكتر، دمبه هايي كه خام خام مثل حب نبات بالا مي انداخته، كله پاچه هاي صبحش و همانجا خشك مي شود و هيكل گنده اش مي افتد روي معصومه كه دارد جيغ مي كشد آقا جون چي شده آقا جون قربونت برم چي شده. شب هفت عباس آقا بعد كه مهمانها مي روند، معصومه مي رود توي پستو رخت خوابش را مياندازد و به خواب سنگيني فرو مي رود. صبح كه بلند مي شود مي فهمد برادرش ممدعلي نصفه شب آمده،‌جلوي دهانش را گرفته و سرش را بيخ تا گوش بريده و او هر كاري مي كند كه مادرش جيغ زنان از وسطش رد نشود كسي صدايش را نمي شنود.
5- بعد از يك هفته رسول و محمود درهاي باغ را باز مي كنند و معصومه را با تيپا پرت مي كنند وسط كوچه. معصومه كه روي برگشتن به خانه را ندارد و توي اين يك هفته به آقا رسول كه اولين مرد زندگي اش بوده دلبسته شده و از طرفي تحقير ناشي از رمبومنشيه رسول و برو بچ جوري شخصيتش را خرد كرده كه به فكر خود نابودگري افتاده بلند مي شود و با مشت مي كوبد به درهاي باغ و با گريه و التماس از آقا رسول مي خواهد كه راهش بدهد توي باغ و پيش خودش نگه‌اش دارد. التماس مي كند كه رسول و دوستانش هر كاري بخواهند با او مي توانند بكنند فقط بيرونش نياندازند. رسول در را باز مي كند و مثل يك تكه زباله شوتش مي كند توي باغ. از آن روز معصومه براي چند ماهي به رسول و دوستهايش سرويس مي دهد. معتاد مي شود. اول مستش مي كنند و لخت توي باغ مي رقصانندش. بعد شيشه و كوكائين به خردش مي دهند و تا صبح هفده نفر با او مهرورزي مي كنند. معصومه را بعد از اينكه اسنيف ديگر جوابش را نمي داد و مجبور مي شود تزريق كند مي فروشند به ژيلا جون. آنجا معصومه دوستهاي خوبي پيدا مي كند و اسمش را عوض مي كند و مي گذارد مهتاب يا مرجان يا نازي. آرزوي معصومه اين است كه آسيد جلال معمم بيايد پسندش كند و براي كاروان بعدي انتخابش كند. مهتاب( معصومه سابق) آرزويش اين است كه آن جزيره اي كه شكل نخل است را ببيند. يك روز مهتاب كه كتك سيري از آقا محمود رفيق آقا رسول خورده، اوردوز كراك مي كند و مي ميرد.


با توجه به شخصيت و سطح فرهنگ خانوادگي معصومه طفلك به نظر مي رسد كه راه پنجم را انتخاب مي كند. سناريويي كه هر وقت شيخ الشيوخ گل مغزي را مي بيند كه مي خواهد از شيخ بگاالملك اراداني طرفداري كند ياد آن مي افتد. شيخ با خودش مي گويد اي كاش عباس آقا آنقدر سختگير نبود، كاش معصومه شعور و فرهنگ بيشتري داشت و به جاي اينكه بماند توي آن باغ و به بگاالملك اراداني راي بدهد كه آنقدر بكند كه كار تمام شود راه مي افتاد مي رفت خانه اش لااقل فمينيست مي شد به اوس ممد خودمان راي مي داد يا اينكه راه سوم را برمي داشت و مي رفت مهاجرتي به جايي مي كرد و خلاص. راه چهارم هم كه يعني آدم اصلا هيچ راي و نظري نداشته باشد و بگذارد تا ممد علي و اوس عباس هر طور صلاح مي دانند كارش را بسازند.
اگر راه اول را هم انتخاب مي كنيد و فكر مي‌كنيد مي شود آدم برود با خانواده اش در چنين شرايطي وحدتش را تحكيم كند و بعدش اوس عبدالله مي آيد همه چيز را درست مي كند، كه خيلي ول معطليد. برويد يك نان بربري بخريد بنشينيد نبش خيابان برزيل با كوكا بخوريد و هر كس از جلويتان رد شد الكي بخنديد. با يك دستتان هم باسنتان را بخارانيد و موهايش را بكنيد.

غاز دهید گاو را، هین که نگار می کند.


1- آسيد ممد از خانه آمد بيرون. عبايش را روي شانه مرتب كرد. يك دستي هم به سرش برد كه دستار نيوفتد. بعد كف كنار لبش را پاك كرد. بعد آمد ايستاد جلوي دوربين و گفت خيلي جدي است. يعني با كسي شوخي ندارد. ترديد هم از اولش نداشته يعني شكي نداشته كه نبايد اين كار را بكند بعد هم چون مطمئن بوده كه كارش غلط است سعي كرده تدبير ديگري بيانديشد كه از آنجايي كه تدابيرش مدام شكست مي خورد مجبور شده علي رغم ميل باطني اش آن كار را بكند. كاري كه ترديدي نداشته كه غلط است. متوجه منظورم مي شويد كه.
2- اينكه آدم از صميم قلب به چيزي كه مي داند از بيخ و بن غلط است اعتقاد و باور داشته باشد يك جور معجزه و كرامتي است كه از سطح معرفت شيخ الشيوخي همچون ما نيز افزون است.
3- اينكه شيخ كجا بوده اين چند وقت يحتمل مي دانيد كه ربطي به شما ها ندارد براي همين هم توضيحي نمي دهم. فقط همين كه نذر كرده بوديم تا آسيد ممد خودش را نشان ندهد خودمان را نشان ندهيم.

توتالي نامربوط

1- شيخ الرئيس را آرزوي ديدار شيخ ابولحسن در سر همي اوفتاده بود پس به خرقان فراز شد. چون به سراي شيخ رسيد. عفريته پتياره بديد كه چادر بر كمر همي بسته تنوره كشد. پس زهره‌اش برفت. خواست زبان بچرخاند كه پتياره پيش زباني كرد كه:"هان فلان به چه كار آمدي؟" بوعلي را رعشه بر چهارستون بيوفتاده، به زمزمه‌اي از بولحسن خرقاني پرسيد. پتياره دهان گشود كه آن زنديق كذاب را اگر شيخ مي گويي بدان كه به خاركشي به بيابان است تو را چه به آن كافر؟ كه زن وي را سخت منكر بودي. پس بو علي به صحرا گريخت تا بولحسن بديد كه در پيش است و خرواري خار بر شيري نهاده مي آيد. شيخ از دست برفت چون به خود باز آمد پرسيد يا شيخ اين چه حالت است. فرمود: تا ما بار چونان گرگي ( زنش) نكشيم چنين شيري بار ما نكشد. (هويجوري)
2- روزي به گاه خردي در محضر شيخ برهان الدين بوديم هنگام چله. مريدان را الحاح بر آن بود كه شيخ المشايخ تفالي بزند مر آن بهره از سال را كه فروهشته و نگذشته مانده بود. كه آيا پس كي "وقت" حاصل همي گردد. شيخ المشايخ را انكار كارساز نشد تا انگشت به كتاب خواجه كشيد و اين شعر بيامد كه
حالا يارم بيا
دلدارم بيا
دل ميل تو داره
سزاوارم بيا

3- بچه را كه از پوشك بگيري خانه صفايي مي گيرد. يك قابلمه لاستيكي كه دستت بگيري و دنبال كون خانم راه بيافتي يك چيزهايي كم كم يادت مي آيد. باور كن.
4- ما بچه بوديم. هنوز گردي زمين را كشف نكرده بوديم. سيب توي سر آن مردك قلتبان نخورده بود و مي شد با چتر از روي پشت بام بپري پايين و نه به خاطر جاذبه زمين بل به خواست خدا بميري و يك حالت عرفاني خاصي در مردم ايجاد كني كه برادرت برود از ناچاري آن همه قداست شيخ بشود و عاقبتش كشكولش قد يك وبلاگ آلتشعر باشد كه شطحياتي كه نگفتي بلغور كند. آخر اين رسمش نبود. ما كه آن وقتها اسم آن نيوتن حرام لقمه را نمي دانستيم كه.
5- خانواده خوشبخت توي ايران تشكيل شده از يك مرد جوان با موهاي كمي روشن و كمي بلند كه يك وري انداخته روي پيشاني، با ريشي تراشيده كه سه تيغه به نظر نرسد. كت و شلوار كرم و پيراهن كرم روشن كه يقه اش باز است. كنارش يك خانم جوان كه كلوز آپ نيست. روسري اش را مدل رخت خواب پيچ بسته و كله اش در قنداق صورتي رنگ جوري پيچيده كه خون به مغزش نمي رسد. پشت سر مرد، يك پسر ده ساله با موهايي روشن تر از پدر و چشمان عسلي با موهاي لخت روي پيشاني سرش را چسبانده به شيشه عقب. پشت سر مادر يك دختر شش ساله با روسري سبز كه زير گردن گره زده و طره بور موهايي كه از جلوي روسري بيرون ريخته، چشمان روشن و دندان افتاده كنار دندان خرگوشي با لب خندان. همه توي ماشيني كه رويش را يك چادر كشيده اند منتظرند. گوينده كه حرفهايش تمام مي شود يك نفر سر روبان را مي كشد و چادر فرتي مي افتد روي زمين و برنده هاي جايزه بانك از توي آكواريوم چهارچرخه خوشبختي‌شان به شما لبخند مي زنند.
6- خانواده خوشبخت فرنگي؛ مردي دختر چهار ساله اش را قلم دوش كرده، پاچه هاي شلوارش را بالا زده و دارد در امتداد ساحل توي آب مي دود. مادر با پسر بچه اش توي شنها قلعه مي سازند و پسرك نوك دماغ مادر را شن مي مالد. مادر مي خندد و باد توي موهايش مي وزد. صداي غش غش خنده دخترك و قاه قاه پدرش از توي موجها بلند است. توي فرنگ همه چشم روشن و بورند.
7- شيخ الشيوخ را حالتي است كه چونان ديروزي را كه از هر سو لعبتكي به خيابان روان و هر گوشه بنگريستي نعمات و بركات نازل، از روزهاي تلخ آفرينش است كه زهر پيري به مذاقش شوكران لاجرم است كه افسوس چون مي رود عمر و ساقي مانده. سخت است روزگاري كه دختركان نيكواندام جمال افزون اينگونه پراكنده شوارع باشند كه دل خسته شيوخ را حكايت دست كوتاه و نخل خرما شود. باشد كه خواهران محجبه سيبيلو شويد كه ما احساس سختي نكنيم.

ضرته متبرکه


1- گويا بعله بروني بوده و شيخ محمد اردكاني گل باقالي را غيابا براي آقا شيريني خورده اند و حال آنكه مشاراليه حكما روحش هم خبردار نيست و هنوز كنج خانه نشسته مي گويد هر چه مامانم اينا بگن و گه گدار لاي پرده را كنار همي زند و مي گويد من مي خوام درسمو ادامه بدم. الله اعلم.
2- تمام طول خيابان ماشين پليس ايستاده. مي پرسم جناب سروان تمرين پارك دوبل مي كنيد. مي گه وايساديم كسي پارك نكنه. مي گم چرا؟ مي گه كه ما پارك كنيم. شير فهم مي شوم.
3- جوان است. خوش پك و پوز. كلاه بره سياه گذاشته يك وري. لباس سبز تيره پوشيده و يك چوب دراز از كنار لنگش آويزان است. صورتش مثل سمباده زبر است و قدش كمي از چراغ خيابان كوتاه تر است. دهانش را انگار با كاتر به سختي از توي گل شكاف داده اند و نگاه نافذش سرخي خاصي دارد. عضلاتش، همه عضلاتش، تاكيد مي كنم تمامي عضلاتش،‌منظورم اين است كه تك تك عضله هايش، مدام منقبض و منبسط مي شود و انگار سنگ جانداري كه مي تپد اين سو و آن سو را نگاه مي كند. از كنارش كه مي گذرم ناخود آگاه احساس امنيت عظيمي مي كنم. غرقه در سرمستي مي گذرم.
4- چند گاهي است بر خاطر شيخ كدورتي حاصل گشته. چونان چون هر چه به سماع و تذكير مي نشيند وقت حاصل نگردد. نقل است كه نيمه شبان را در خواب عربده اي بشنوده از خواب جسته و عرق بر پيشاني به جستجو كه اين چه صيحه بود. اشتري بر درگاه گذر همي نمود. بخواند كه اي اشترك تو را چه در خانه سراي ما اوفتاده كه سمب به فرش ما آلودي. اشترك دلبرخندي زد و فضله اي بيانداخت. تا شيخ از هوش برفت و در دامان زوليخواه مصري به هوش آمد. گفت يا زوليخواه تو را هر آينه قصد مراوده اوفتاده. گفت يا شيخ يوزارسيف آورديم. پس در جمالش مستغرق شده كه يا سنت يوزارس خود تعبير كن. گفت اي شيخ اشتر نماد شتر باشد. پس چون اشتر در سرسرا ديده اي يعني شتري در راهرو خانه قدم مي زده و فضله همان مدفوع است كه اگر چنين ديده اي پس تو را خانه بوي گند گرفته. شيخ اين بشنود و از خود برفت. زان پس نيز وقت خوش نشد كه نشد.
5- ملا محمد بيتوايزي در آثار الباقيه اي كه در نظربلاغ سفلا در وكرده فرموده كه برلين گاهي مثل خواربار فروش سر كوچه ملا محمد اينها گزاره مي بافد و گاه از آن هم بدتر شبيه مولانا.
بلا تشبيه قصدمان نبوده كه خداي ناكرده چيزي به طبع برسانيم كه دامن بقال محل را لكه دار كنيم. نعوذ بالله همان احمقهايي مثل مولانا مثال زديد كفايت مي كرد. راستي موافقم با فرمايشتان در باب آزادي كه اگر اين سانسور نبود هر آينه ادبيات و سينمايمان تا اين منتها پيشرفت نمي كرد.
در اين باره ياد حديثي از شيخ بگاالملك اراداني اوفتاديم كه از سيد پرگار جاموساني نقل مي كرد كه: انه كل تحريم يتمنجر بالبيشرفت و السازندجي.
يعني هر آينه تحريمهاي شما منجر به پيشرفت و سازندگي ما مي شود.
6- روزي بر بالين شيخ المشايخ برهان الدين مسقني رضي ا.. عنه نشسته بوديم به ابتكاء كه يا شيخ به كجا كه ما جمله مريدان هشته و مي روي. شيخ لبخندي زد و گفت يا ايها السوخ. نعره زدم و اتسجابت كردم. گفت نزديك آي. به گوش رس شتافتم. فرمود. تو را پندها خواهم داد كه تا در كار كني. گفتم يا شيخ سايه تان دريغ نكنيد كه پندي نيازمان نشود. گفت خفه. گوش كن. پس صد پند بداد كه برايتان بازگوييم متدرجا.
7- پند اول: عيش امروز به فردا مياندازيد.
8- پند دوم: تا توانيد سخن حق مگوييد تا بر دلها گران نشويد و مردم بي سبب از شما نرنجند.
9- پند سوم: در بند زنان ميوفتيد خاصه بيوگان كره دار
10- روز جهاني گوسفند بر همه مومنين مبارك باد.

یک داستان واقعی


يك روزي كه هنوز به جواني آن وقتهاي پدر بزرگمان بوديم سفري به بندر پهلوي كرده بوديم. زمان طاغوت بود. چيزي از فتنه آذربايجان نگذشته بود و نفت هنوز ملي نشده بود. آن وقتها رئيس فراكسيون حزب توده انزل و هشترود بوديم و سبيلمان مدل عمو ژوزف بلند كرده و ريشمان را مي داديم سلماني انگليسي ها بتراشند كه كسي بهمان شك نكند. نيروي دريايي را تازه انگليسها داشتند راه مي انداختند. توي همسايگي ما يك مستشار آمريكايي بود كه توي تابستان خفقان شرجي يك دست كت و شلوار سفيد خنك با يك كلاه سفيد حصيري مي پوشيد و عصرها نزديك غروب مي‌آمد كنار اسكله و قدم مي زد. آدم جا سنگين چهل و خرده اي ساله بود با قد بلند و چشمهاي آبي خيلي نافذ و ظاهري آرام كه از هر آمريكايي ديگري بعيد بود. انگار با يك ژنرال چيني عصر كونگ فو طرف باشي. ما آنوقتها هنوز كرمي نداشتيم كه براي آمريكايي ها بريزيم. هر چند توي جلسات حزبي هميشه پايه هاي نظام سرمايه داري را مورد حمله قرار مي دايم ولي كاري به امريكا نداشتيم. هنوز 28 مرداد نشده بود و آمريكايي ها بعد از جريان شوستر و بعدش هم آن يكي مستشار بعدي هنوز توي ايران محبوب بودند. يك تصور عمومي هم وجود داشت كه اينها عاشق آزادي هستند و با اينكه ما تنمان مي خاريد كه گيري به آمريكا بدهيم ولي بهانه كافي نداشتيم. همه فكر و ذكرمان كوبيدن انگليسي ها بود. اين مستر ساندرلند(شايد توي كيهان آن موقع بتوانيد اسمش را پيدا كنيد) آدم تنهايي بود. به كسي كاري نداشت. هميشه يك دفترچه دستش بود و چيزهايي ياد داشت مي كرد. گاهي هم يك ماه غيب مي شد و تا برگردد هيچ كس خبري نداشت كه كجا رفته. اهل رفت و آمد نبود. با انگليسهاي نيروي دريايي هم نشست و برخاستي نداشت.
آن وقتها زنهاي قفقازي و گرجي و رشتي و وزنهاي كرد تالشي كه رضا شاه تخت قاپو كرده بودشان و خيلي هاشان خانواده و گوسفندها و بعضا ايلشان را از دست داده بودند توي بندر پهلوي زياد بودند. انگليسيها شنبه شبها توي عرق فروشي بايندر بشاش سورچي ارمني لب بندر جمع مي شدند و سربازها هر كدام يكي از اين زنها را براي شب تعطيل بلند مي كردند. ساندرلند كه من توي زندان به اسم كوچكش يعني ناتانائيل يا به اختصار ناتان صدايش مي كردم هيچ وقت دنبال زنها نبود. توي سلماني، افسران نيروي دريايي انگليس با آن نشان چشم نلسون روي شانه شان مسخره مي كردند كه طرف مخنث است و مردي اش كار نمي كند و فكر مي كردند كه من كه يك ايراني بوگندو هستم انگليسي نمي فهمم و يكيشان مي گفت زنهاي ايراني كه فقط به درد همين يك كار مي خورند و بعد قاه قاه مي خنديدند و من كه انگليسي بلد بودم و فقط يك ايراني بوگندوي عامل شوروي بودم خون خونم را مي خورد كه بگذار اين انقلاب سرخمان پيروز بشود به همين درختها آويزانتان مي كنيم و چيزي نمي گفتم. اما همين خشم ضد انگليسي ام باعث نزديكي به ناتان مي شد. به نظرم قديسي مستغني و آزاده مي رسيد. تازه بيست و دو سالم بود و هنوز توي كله ام بوي سبزي سرخ كرده مي پيچيد. آن وقتها خيلي دلم مي خواست كه با او ارتباط برقرار كنم اما فرصتش پيش نمي امد. پيش خودم مي گفتم چنين آزاده اي بايد جز حزب توده ينگه دنيا باشد.
شبها كنار ساحل مي ديدمش كه با آن لباس ساده و سبكش دارد قدم مي زند و گه گدار خرده ناني براي مرغهاي دريايي مي‌اندازد.
چيزي كه هميشه آزارم مي داد رفتار كسبه و جوانهاي شهر بود. انگليسي ها اسم و رسم داشتند. همه شان نظامي بودند و پول مثل ريگ توي جيبشان بود. اهل بريز و بپاش و خوشگذراني بودند. مردم هر جايي كه يك لباس سفيد انگليسي را مي ديدند تا كمر خم مي شدندو زمين مي بوسيدند و خوش رقصي مي كردند. اما ناتان كه آدم بي كس و كاري بود را هيچ كس تحويل نمي گرفت. اوائل كسي هم كاريش نداشت.
گذشت تا يكي از همين كسبه محل يك روز وقتي رسيد خانه ديد يكي از ملوان هاي انگليسي روي زنش افتاده و دارند مراوده و تعبير خواب و از اين جور حرفها و تا آمد چيزي بگويد ديد از توي آن يكي اتاق يك ملوان ديگر دارد زيپش را بالا مي كشد و بيرون مي آيد و صداي ناله هاي خواهرش هنوز به گوش مي رسد. يكي هم سرش را روي ميز گذاشته بود و مست سياه خرناس مي كشيد. كسبه محل صيحه اي زد و از هوش برفت و چون بر همي خواست اثري از ملوانان زبل مي نيافت كه بانوان محجبه را در اندرون به قران خواندن ديد. پس غيرتش بجنبيد و به كافه جمشيد تركه رفت.( اين قسمت متن به علت اهميت حسي به شيوه باستان نوشته شده)
اين قهوه خانه جايي بود كه ساعت دو بعد الظهر همه جوانهاي شهر و كسبه آن حوالي براي چاي بعد از ناهارشان سرازير مي شدند و تا عصري كه كركره ها را بالا بكشند آنجا ور مي زدند و قليان مي كشيدند. قهوه چي هم يك جمشيد نامي بود از اهالي هشتپر كه مي گفتند پا ركاب ستارخان سر قضيه مشروطه جنگيده و گيريم كه لنگيدنش هم از تيري است كه از جانب فرمانده سپاه تركمان ها در شده و راست توي زانوي ستبرش نشسته و يك سالي زمين گيرش كرده. آدم نخراشيده اي بود كه گردنش را تبر نمي زد. قدش بلند بود و سبيلش دو گوشش را به هم وصل كرده بود. صدايش اما مثل صداي طوطي بود. انگار يك طرقه يا سبز قبايي چيزي جيغ بزند. مي گفتند از نوادگان آغا محمد خان قاجار است. آدم خوش قلبي بود.
كسبه آنروز از خانه يك راست آمد به قهوه خانه كه برادرها چه نشسته ايد كه ايما ناموسه بر باد بيريفته. يعني ناموس ما بر باد رفته است. شرح حال پرسيدند و عربده كرد كه خواهر و زن و مادر و همه بر باد رفت و فلاني ،‌مثلا اصغر آقا، مادر تو هم، تو نرجس خاتون خود تو هم تو ممد آقا خوار و مادرت يكجا و آمار همه را داد و غيرت ايراني از اين واقعه بجنبيد و ميزهاي قهوه خانه را شكستند و با پايه هاي ميز و صندلي رفتند توي خيابان به سمت ميخانه بايندر ارمني. بايندر توي پستو خواب بود. خروش مردم را ديد كه چماق افراشته سر رسيدند. زود خودش از در پشتي در رفت و چوبي برداشت و وارد صف مهاجمين شد. ميخانه خالي بود و چماق دارها از پنجره و در وارد شدند و همه چيز را خرد كردند. توي آن هير و بير يكي پرسيد اينجا را چرا داريم مي شكنيم اينجا كه انگليسي نيست. بايندر گفت خوب بايد بسوزانيم اين بساط خمر و حرام و كفرو. وگرنه ما كه زورمون به انگليسي نمي رسه.
اينها را من روز بعدش فهميدم. مردم توي ميدان شهر جمع شدند و تصميم گرفتند حالا كه زورشان به انگليسي ها و روسها نمي رسد حال اين آمريكايي لكنتي را سر جايش بياورند.
من آن روز جرات نكردم چيزي بگويم شب توي جلسه حزب با رفقا مطرح كردم كه بايد جلوي اين رفتار را بگيريم كه البته راي نياورد. سر خورده شده بودم.
ناتان اما كاري به اين حرفها نداشت. يك روز توي ميدان چند تا از جوانها جمع بودند كه يكيشان را هم خوب ميشناختم. اسمش ممد بود. تازه پشت لبش سبز شده بود و نصف اهالي بندر پهلوي و انگليس و حزب توده خواهرش را ماليده بودند و آنقدر خر غيرت بود كه مادر پيرش را به جايش توي خانه حبس كرده بود و از لاي در غذايش مي داد. ممد و چند تاي ديگر توي ميدان جمع شده بودند و داشتند با لهجه شمالي فحشهايي آب نكشيده اي بلغور مي كردند. ناتان فارسي نمي دانست چه برسد به گيلكي. روحش هم خبر نداشت كه چه شده. از كنارشان رد مي شد و وقتي رويش را بر مي گرداند تا ببيند اين ميمونها چه كار مي كنند همه شان در مي رفتند. ممد هي مي امد از فاصله دور از پشت ديواري سرك مي كشيد و تا مستر ساندرلند را مي ديد هوار مي كشيد خواهرتو بعد فرار مي كرد و آنقدر مي دويد كه سر از آن ور شهر در مي آورد. كسبه محل هم همينطور بودند. وقتي ناتان خريد مي كرد جنس را مي دادند و پول را مي گرفتند و لبخند و تعظيم مي كردند و رويش را كه آن ور مي كرد برايش شكلك در مي آوردند.
شبها توي كافه جمشيد تركه پر بود از خاطرات جور واجور آدمهايي كه توي خيالشان مادر مستر ناتان را به عزايش نشانده بودند. يكي تعريف مي كرد كه چطور آن سفري كه رفته باكو از آنجا خودش را رسانه به آمريكا و ترتيب پنجاه تا زن آمريكايي را داده و اينكه سه تاشان انقدري شبيه مستر بودند كه حتما خواهرشند. يكي ديگر تعريف مي كرد كه چطور با اردنگي از مغازه بيرونش كرده و گفته كه تخم مرغ و پنير ندارد. اگر هم داشته باشد به يانكي نمي دهد. اين يانكي را يمي از بچه هاي حزبي يادشان داده بود. ممد اما از همه سر تر بود. مي گفت كه توي خيابان شلوار مستر را در آورده و در كونش را شلاق زده. همه مي خنديدند و ممد احساس بزرگي بهش دست مي داد. كسبه مذكور هم چند بار ديگر زنش را در حال مراوده با ملوان پهن پيكر ارتش ملكه ديد و خشمش از مستر ناتان بيشتر شد.
ناتان از هيچ كدام از اينها خبر نداشت انگليسي ها هم خبر نداشتند. ناتان مي ديد كه توي خيابان بچه هاي تازه بالغ از فاصله دور اشاره اي مي كنند و بعد فرياد مي زنند و در مي روند. شانه اش را بالا مي انداخت و مي رفت. ممد اما با همه فرق مي كرد. هر روز مي ديد كه خواهرش به كمپ انگليسي ها مي رود. دختر قشنگي بود و ساقهاي تراشيده خوش آب و رنگ گوشتالودي داشت. توي ملوانها سرش دعوا بود. ممد نفرتش روز به روز از مستر ناتان بيشتر مي شد و تصميم داشت كه ضربه بدي به او بزند اما هنوز فقط از پشت ديوار شكلك در مي‌آورد و فرار مي كرد.
يك روز تصميم گرفت كه شجاعتش را نشان بدهد و تهمت ناموس لقي را از روي خودش بردارد. براي همين رفت نزديك مستر ناتان و يك مشت اشپل ماهي را توي دستش آماده نگه داشت و وقتي ناتان داشت رد مي شد فرياد زد و دويد سمتش و دستش را توي هوا بلند كرد كه اشپل را پرتاب كند. ناتان از روي فريادي كه شنيد جا خورد و وقتي سرش را برگرداند يك چيزي مثل اشپل ماهي كه اشپل ماهي بود از كنار گوشش زوزه كشان گذشت و بادش موهاي مرتبش را تكان داد. ممد چند قدمي ناتان سر جايش خشك شد. ناتان هم دهانش باز مانده بود كه اين موجود ريقوي حقير چه مرگش شده كه اينطور داد مي زند و اين مسخره بازيها براي چيست. خواست چيزي بگويد. دستهايش را باز كرد و يك قدم رفت جلوتر. من داشتم از آن سوي ميدان رد مي شدم. چند تا درشكه كنار خيابان بود و آن ور تر دو تا قايق ماهيگيري كنار ساحل داشتند تورشان را جمع مي كردند. ممد در همان حالتي كه اشپل را پرتاب كرده بود مانده و لنگهايش مثل قورباغه پرانتزي شده بود و انگار كه تازه از روي چاه مستراح دارد بلند مي شد و جايي وسط كار گير كرده. دهانش در همان حالت فريادش خشك شده بود و چشمهايش از شدت وحشت داشت بيرون مي زد. ناتان مبهوت مثل ادم برق گرفته نگاهش مي كرد. نمي دانست چه چيزي جوان بيچاره را به اين شكل در آورده. يك قدم ديگر نزديك شد و من راهم را كج كردم كه بروم با همان انگليسي دست و پا شكسته سر و ته قضيه را هم بياورم. ناتان با حالتي كه انگار مي خواست ممد را بغل كند يك قدم ديگر نزديك شد و من صداي شر شر آرامي را شنيدم كه باريكي نمناكي روي زمين ايجاد كرد و پشت و جلوي شلوار ممد را تيره رنگ كرد. اشك توي چشمانم جمع شده بود. ناتان از اين اتفاق ديگر بدجوري كفرش در آمد. خواست چيزي بگويد كه تا دهانش باز شد كه بگويد "وات.." ممد گريه كنان جيغ كشيد و شروع كرد به فحش دادن و نعره زدن و گريه كردن و فحشهاي ناموسي آب نكشيده كه مدام قطار مي كرد و دستش را از جيبش در آورد و ضامن را كه زد يك برقي آمد و من دست ممد را ديدم كه دارد مي لرزد و تيغه توي دستش تكان مي خورد. پنج شش قدم با ناتان بيشتر فاصله نداشت. من دويدم سمت آن دو. كسبه محل هم از مغازه ها دويدند بيرون. اما ممد كه بوي آمونياكش توي شرجي چشم هر كسي را تا شعاع بيست متري مي سوزاند همينطوري كه مي لرزيد و اشك مي ريخت خيز برداشت به سمت ناتان. من داشتم مي دويدم. ناتان مبهوت سر جايش وايساده بود. داد زدم كه جلوي ممد را بگيرم. اما انگار صدا از دهانم كه بيرون مي آمد منجمد مي شد و روي زمين مي افتاد. ده قدم بيشتر فاصله نداشتم كه آن اتفاق افتاد. ممد به دو متري ناتان رسيد. پايش گير كرد به سنگفرش كنار خيابان افتاد و چاقو رفت توي گلويش. من كه رسيدم ممد داشت توي خون و شاش خودش غلت مي زد و صداي خر و خر از گلويش در مي آمد. ناتان هنوز گيج بود. خم شديم كه ممد را از زمين برداريم ولي دير بود. نفس آخري را كشيد و دهانش كج ماند. دو تا از آژانها دوان دوان آمدند. سوت زدند كه بقيه هم برسند. دو نفرمان را كت بسته گرفتند و بردند حبس. من توي زندان موضوع را براي ناتان تعريف كردم. هر كاري مي كردم سر در نمي آورد. مي گفت شما ايراني ها ديوانه ايد. آخر انگليسيها ناموستان را برده اند زورتان نمي رسد چه كار من داريد. بعدش هم وقتي من نمي فهمم كه چه فحشي مي دهيد و چرا فحش مي دهيد چرا اصلا فرار مي كنيد از چي مي ترسيد. من سرم را پايين انداخته بودم و گفتم مي دانم توي ايران مردي به اين است كه آدم از پشت ديوار فحش بدهد در حاليكه پاي همان ديوار مادرش را زده اند زمين و كاري از دستش بر نمي آيد.
اين اتفاق نگرشم را نسبت به زندگي عوض كرد. حزب توده را ول كردم و برگشتم تهران.
مستر ناتان هم بعدا فهميدم كه براي مساحي و تهيه نقشه آمده و بعد هم برگشت كشورش. انگليسي ها هم تا تير سي و يك كه هنوز روابط تيره نشده بود هنوز با خانواده كسبه محل مشغول بودند.

از بساتین طرب


«به نظر می‌رسد طرح پرسش «آزادی چیست؟» اقدامی است نومیدکننده. گویی تناقض‌ها و خلاف‌آمدهای دیرینه در کمین نشسته‌اند تا معماهای اِمتناع منطقی را به اندیشه‌ی انسان تحمیل کنند، به‌طوری که – بسته به این که انسان به کدام گوشه‌ی معما آگاهی دارد – به ذهن راه دادنِ مفهوم آزادی یا مفهوم ضدِ آن همان‌قدر ناممکن می‌شود که دریافتنِ تصور دایره‌ی چهارگوش. این مسأله در ساده‌ترین شکل، می‌تواند در تضادِ میان آگاهی و وجدان ما خلاصه شود، زیرا از یک طرف، وجدان‌مان می‌گوید ما آزاد و از این رو، مسؤلیم، از طرف دیگر، تجربه‌ی روزمره‌مان بر این دلالت دارد که خود را همواره مطابق اصل علیّت، با جهان بیرونی تطبیق می‌دهیم.»
عارفه زكيه هانابيگم آرنت دزفولي
«... در چنين الگوي درهم بافته يي، جايي براي آزادي نيست. جايي که يگانه شکل عرض اندام اطاعت از الگو باشد، جايي که آنچه به آن آزادي نام مي دهيد به معناي نوعي فضاي خالي، ولو کوچک نباشد که در آن حق انتخاب شخصي داشته باشيد و ديگران مزاحم شما نشوند، در چنين جايي امکان آزادي وجود ندارد...»
«جوهر آزادي، همواره در اين بوده که بتوانيد آنگونه انتخاب کنيد که مي خواهيد، زيرا خواسته ايد بدون اجبار، بدون زور، بدون بلعيده شدن در دستگاهي عظيم آنگونه انتخاب کنيد. جوهر آزادي در اين بوده که حق داشته باشيد مقاومت کنيد، عامه پسند نباشيد، به پاي اعتقادات خود بايستيد، زيرا آن اعتقادات را از آن خود مي دانيد. اين يعني آزادي راستين و بدون آن، نه هيچ نوع آزادي وجود دارد و نه حتي توهم آزادي.»
شيخ عايزايا الشريعه برلين
به والله قسم!

تنقیه افکار عمومی و خصوصی


در بیت مکرم شیخ امروز و دیروز طوامیری (جمع طومار) سراسر دشنام از خانم کریمی و چند تا خانم شریفه دیگر دریافت کرده ایم. لاکن مجبور به افشاگری شدیم. استفتای زیر عینا از روزنامه وزین کی هان در تاریخ ۱۸ مهر ۸۷ نقل قول شده و تنها برای تنویر اذهان عموم جاهای خاصی زرد شده است.
البت صاحت شیخ الشیوخی اجل از این توضیحات است. لاکن زانجا که شیخ تازه از بستر بیماری برخاسته و اندکی ضعف بنیه همچنان بر وی چیره همی باشد و با عنایت به این نکته که سب شیخ با فحش های چارواداری آب نکشیده در حال نزع خلاف مروت است لازم دیدیم که به شرح نکاتی اکتفا کنیم.
۱- آن خانمی که فتوای جهاد شیخ را مظهر پیشنهاد همخوابگی تلقی کرده و بر آشفته، باید بداند که مقصود مطلب عمومی بودی و نه خصوصی و دعوت به زنا نبوده و در چارچوب منزل و با حلال خود و بر طبق آیه بینه سوره کتاب مبین بوده و لا غیر. و زحمتی که برادران کی هان کشیده اند را به ثمن بخس نباید آلود.
۲- از یکی از مریدان شیخ سوخ بن منشور خواوانی شنیدم که می گفت: روزی به خودرو اندر، با شیخ همی بودیم. پس پیرزالی ما را بخواست و فراز آمد. شیخ پرسید مادر به کجا می روی. پیرزن گفت: گفت همین جا که ماشینها زنها را می برند. شیخ گفت: به کجا می برند. پیرزن گفت: نمی دانم مادر. شنیده ام می برند بیرون شهر به تجاوز. شیخ گفت: مادر خلاف به عرض رسانده اند. شایعه است. پیرزن متغیر شد پس کیف بر سر مرید زد و گفت: حالا که به ما رسید شایعه شد؟
۳- از شیخ عبید زاکانی شنیدم که می گفت این رساله اول بار توسط بانویی از بانوان دو عالم که از عرفای به نام روزگار بود و برای تمتع جماعت نسوان نگاشته شده که روزی سه مره را هیچ مردی پاسخ نمی داد پس حکم شرعی بیاوردند که التزام کنند و آن روزها زنها را جشن تکلیف نه سالگی هنوز اجاق خاموش نکرده بود در ولایات جم هوری اسل امی.
۴- رساله دیگری از یکی از جماعت نسوان داشتیم که شرع مبین هتک کرده بود و شیخ را با انواع درایات نواخته بود که چون اینجا را می خواند عرض می کنیم که شیخ اهل طریقت است و نه شریعت. و چنانچه از شرع مبین خسته اید شکایت به مفتی برید نه پیر. و هتاکی شما را برازنده هم اگر باشد در فرصت شیخ نیست.
۵- از شیخ صفرعلی مستعان رحمه ا.. شنیدم که در نجابت و بکارت دخترکان میهن همان به که چون بر آنها تیز بنگری از خود جهیده ه دواخانه شتافته بیبی چک همی خرند و عاقد بیاورند که این فلان به من تجاوز کرده.
۶- روزگار بدی شده. مخلصی بود در ایام قدیم که پنجره نگاشتش این بود: " من به تو تجاوز می کنم." پس از درگاهش گذر همی کردند و کسی خدو بر وی نیانداخت و جمعیت خلق نیز افزون نگشت. الله اعلم.
۷- شیخ از بستر تالم که برخاست خود به راست و ریست خواهد پرداخت. عجالتا همین کافیست
یوم شنبه سی ام ذی القعده سنه ۱۴۲۹ هجری قمری
بیت مکرم شیخ عظمی سوخ بن منشور خواوانی(دامه برکاته)

استمتاع


از آنجایی که مریدان را عسر و حرجی افتاده و طلب رهنمون نموده اند در باب روشنگری عرض می گردد که ان مع العسر یسرا:

آمارها بیانگر آن است كه بیش ترین علل و عوامل مستقیم و یا غیرمستقیم افزایش طلاق در میان خانواده ها عدم تعامل سازنده و مفید میان زن و شوهر است. در ریشه یابی طلاق همواره از مسایل جنسی به صراحت و یا كنایه سخن گفته شده است. بطوری كه از نظر برخی كارشناسان مسائل خانواده، بیش از 50درصد طلاقها ریشه در مسائل جنسی دارد.مردان پیش از آن كه به جا و مكان و غذا اهمیت دهند به مسایل جنسی اهمیت می دهند. بر پایه آموزه های قرآنی زنان و مردان می بایست در شبانه روز سه وعده را خلوت كنند و در این سه زمان حتی فرزندان نیز نباید در خلوت گاه ایشان وارد شوند. (سوره نور 58) در این سه خلوت زن می بایست خود را به اشكال مختلف بیاراید و از هرگونه آرایش و زینت بهره برد.
نحوه تعامل خصوصی زن و شوهر:
به هر حال عرضه كردن زن به مرد در خلوتگاه و حریم كاملا خصوصی، اصلی قرآنی است كه نمی توان از آن چشم پوشید. اگر مردی درباره پوشش زن و یا غذا و نحوه بچه داری و مانند آن اشكالی می گیرد ریشه آن را می بایست در جای دیگر جست و این گونه چیزها بهانه هایی بیش نیستند.خلوت سه گانه و اهمیت آن :
یكی از بهترین و نیكوترین روش های همسرداری به طور كلی و شوهرداری به طور خاص آن است كه زن و شوهر در شبانه روز سه وعده با یكدیگر تنها باشند: پیش از نماز صبح و سحرگاهان، هنگام چاشت(ظهر) و هم چنین بعد از نماز عشاء.( نور 58)
زن در خلوت گاه باید خود را عرضه كند. و لذا در اسلام پیش قدمی زن در مسایل جنسی و عرضه كردن پیشنهاد از سوی او امری مستحب دانسته شده است. پیامبر(ص) در بیان ضرورت اعلام آمادگی جنسی زن می فرماید: بر زن واجب است كه از خوشبوترین عطرها استفاده كند و زیباترین لباس ها را بپوشد و خود را به نیكوترین وجه بیاراید و بامدادان و شامگاهان خود را بر شوهر عرضه كند و اعلام آمادگی نماید. این از حقوق شوهر می باشد.
آماده باش دائمی :
مرد بايد هیچ احساس كمبود و نیاز جنسی نكند. این آماده باش هرچند كه در آیه 57 سوره نور نیز بیان شده ، در بسیاری از روایات بر این نكته تاكید شده كه زن می بایست همواره درحالت آماده باش دایم جنسی باشد.
در روایت است كه زنی از پیامبر(ص) درباره حقوق شوهر پرسید: آن حضرت فرمود: بر زن است كه خود را از شوهرش بازندارد و بگذارد تا وی از او كام بگیرد حتی اگر بر روی كوهان شتر باشد
مردان با دیدن غرایز جنسی شان تحریك می شوند و احساس نیاز می كنند و اگر این نیاز برآورده نشود، از راههای دیگر ارضا می شوند كه یا گناه است و یا با عقد موقت و دایم با زن دیگری برآورده می شود از این رو زن موظف است خود را در حالت آماده باش قرار دهد تا شوهر وی به زنی دیگر گرایش نیابد و استمتاع نجوید.
مردان برخلاف زنان دارای تمایلات جنسی قوی ای هستند.
شاید یكی از علل و حكمت های تعدد زوجات و عقد موقت مسئله گرایش های شدید جنسی مردان باشد كه هرگز فروكش نمی كند . خانه غالبا زمانی آرامش می یابد كه مرد از نظر جنسی ارضا شود و نیازهای جنسی او برآورده گردد.از این رو زن باید پروانه وار پیرامون شوهر بچرخد و همه گونه وسایل و آرامش روحی و روانی و جنسی وی را برآورده سازد

. رضایت شوهر، عامل ثبات خانواده :
زنان می بایست به هر شكلی شده رضایت شوهر را به دست آورند .زن برای به دست آوردن رضایت و خشنودی خدا نمی بایست نمازهای بسیار و یا طولانی بخواند و یا روزه های مستحبی بگیرد. از این رو در اسلام جز نمازهای واجب و آن هم در خانه از آنان خواسته نشده و حتی نهی شده است كه زنی نمازش را طولانی كند و شوهر را سركار بگذارد و خود را در كنار شوهر ننشاند و عشوه نكند و روزه های مستحب حتی بی اذن شوهر باطل و گناه است علی(ع) می فرماید: جهاد زن آن است كه خود را بیاراید و زیبایی خویش را آشكار كند و برای شوهرش آراستگی نماید. (نهج البلاغه كلمات قصار شماره 136 )

بانوان مومنه و عارفه بدانند كه ما كه شيخ الشيوخيم فتواي جهاد صادر كرديم.

باربدالدین عطشان



1- امروز حديثي خوانديم از حضرت انيشتين سلام الله عليه: ايشان فرموده بود كه اينكه علي(ع)
دخترش را توبيخ كرده كه چرا گردنبند بيت المال را قرض گرفته اي و در عين حال دلش لبريز عشق او بوده، نشان دهنده اثبات قانون نسبيت است. تبارك الله.

2- چند روزي است ايميلم را با عشق بيشتري باز مي كنم. امروز نامه‌اي داشتم از خانم ني‌كي كري‌مي با اين مضمون:

اره 5
يكبار ديگر ترس و وحشت را به خانه هاي خود دعوت كنيد.
شعار فيلم : من هنوز در ميان شما هستم.

3- روزي به گاه خردي، در محضر يكي از علماي كبار به سماع مشغول همي بوديم و آن گاه، گاه شيخ الشيوخي نرسيده بود. پس عربده كرديم كه ما شيخيم. ناگاه گرزهاي گران از شش جهت بر ما فرو همي رسيد كه تو را از حد تكبر گذر همي گشته و گوشت همي بايد ماليد. پير از مصدر برخاست و امان داد. گرزها برداشتند و دندان تيزان مي نگريستند تا خود كي باز مجال كوفتن رسد. پس پير برخاست كه گرزها بر سر خود زنيد كه شما را تكبر از او افزون باشد. مريدان عربده كردند كه اين چه حال باشد. پير گفت: اين بيچاره در "بي خودي" چيزي گويد و شما در "خودي" زنيدش كه اي واويلا كه چرا جايي كه ما را زهره نباشد كه دعوي شيخي كنيم او زبان بجنباند. پس نخوتتان بجنبيد و او را همي زنيد كه تا ما هستيم چرا او دعوي كند. پس جمله مريدان گرزها علم كرده بر آن نشسته مي گريستند. ما خنديديم و پير نعلينش را سوي پوزه‌مان حواله همي نمود.
4- از مولانا عفن الملك درگزيني شنيدم كه روزي در رسد كه نادره‌اي از بلاد ارادان در زمره وجود آيد كه شيخ بگاءالملك اراداني‌اش نامند و او را كرامتي است كه "دق مرگ" نام و هر كه را نشانه رود في‌الفور دق كرده بميرد و شيخ عنين ابن قوني قدس سره در مقام پيشگويي گفته كه روزي رسد كه دست و پاي همديگر به گاز گاز نپخته بخوريد از غايت جوع و چلپاسه همچنان مي‌خندد و روغن چراغ بشكه اي پنج پول سياه بفروشد و خرج ملك كند كه او را بگاالملك اراداني نام كرده و او هر آينه موكل يكي ز اقمار زحل است و به كار مرگ مشتغل و نقل است كه ملك مقرب حضرت اسقاطيل عليه سلام او را در نظر آورد و پرش همي سوخت و به قعر دوزخ فرو همي افتاد و پس خودرويي كه ورود ممنوع آمده بود زيرش گرفته، بمرد.
5- دوش در مجلس سماع در محضر عارفه اي از مظاهر جمال و از نيكو اندامان حرارت پيكر بوديم. جمله عاشقان دستار بيانداخته و پا افشاني آغاز همي كرده و مي در ساغر مي چرخيد و به هر سو كه مي نگريستي لعبتكي و مرمركي آشكار همي بود. پس اختيار از كف بشد و ردا بيافكنديم و ميانه ميدان در آمديم كه:
مي ريز ساقي پياله تهي شد بيا بوس ده كه باده تهي شد ز جان تلخ
مطربكي در آواز بود. اين شطحيه بشنيد. پس در مقام ترجيع بند در آمد كه:
يالا بوس بده. يالا بوس بده.

عرفا را ولوله‌اي پديد آمد و خروش از سنگ برخاست و به هر سو كه نگريستي جمله مريدان را نظاره توانستي كردن كه حوروشي در آغوش و لبها بر لب. پس عارفه صاحب مجلس نزديك شد كه شيخ الشيوخ را سر آن نيست كه اقتدا به ياران كند؟ و چشمانش درخشيدن همي گرفت. شيخ نعره‌اي بزد و از خود برفت. تا برخاست و پير مغي از پيران مغان زهرخندي بزد كه قاطي خوردي يا شيخ. ما سر به زير انداخته گفتيم:
ان الويسقي لا سازش بمزاجي. يعني ويسقي به مزاجمان نمي سازد. عارفه مقبوله اين سخن بشنيد پس جامه دريد و فرياد:
"آخي نازي" سر داد و بازوان به دور گردن شيخ حلقه همي‌كرد. ساقي زانجا گذر همي كرد. شيخ را بديد پس غيرتش بجنبيد و فرياد كرد كه:
اين قلتبان(ما را مي گفت) انه درينك كل البطري يكجا و سبواً شراباً طهوراً ايضاً. پس دگر بار از هوش برفتيم كه موجب مسرت و گشايش خاطر حاضرين شد.

6- ادويه جان ما را ببخش كه شعر نوشتيم و چارچوب راست نبود و گوشه اي به اين سو و ذره اي به آن سو ماند.
7- ناز بالشيم خاتون. زير سر داشته باش.

و اما مساله...


1- شيخ الشيوخ هيچ چيزش جدي نيست. نه اسمش نه رسمش نه كنيه‌اش. شيخ اعتقاد دارد هيچ چيز اين دنيا جدي نيست. هنوز هم معتقد است كه انگشت را بايد توي بخشي از بدن آنهايي كه خودشان را جدي مي‌گيرند بچرخاند.
چرا؟
براي اينكه مجبور است.
اين لقب شيخ‌الشيوخي هم بعد از چهل سال زندگي مرتاضانه از جانب خود حضرت حق نازل گشته و بس.
2- نقل است كه بوسعيد بر بستر پر نشسته انگور همي‌خورد و در آفتاب تموز مريدي با پر طاووس بادش همي‌زد. پس مريد را اين انديشه در ذهن راه داد كه اين چگونه باشد كه او در كنج عافيت و من اينگونه عرق ريزان به خدمت. بوسعيد را حال آگاه گشت كه سر نهان مي دانست. گفت آنروز كه ما ريسمان بر پاي بسته و سرنگون در چاه، ختم قران مي‌نموديم تو موزي بيش نبودي.(همان موزي كه پدرت خورد و بعد چراغ را خاموش كرد!) حال تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.
3- روزي به مسجد اندر نشسته و سر بر سجده هزارم سوده كه ناگاه نوري از جانب كعبه درخشيدن گرفت و نيكو منظر صاحب جمالي از ذرات غبار اندر عالم وجود ظاهر گشت و گوشه خرقه بر فرق ملاج انداخت و عتاب كرد كه اي سوخ تو را شيخ‌الشيوخ ناميديم به پادافره گناهي كه پيشترت سر زده بود و رعايا را كه راعي سپرده بوديمت به امان گرگ رها نموده و كنج عزلت گزيدي. پس برخيز. خرقه در پوش كه تو را مصاحبت خلق همي بايد كه تا از گناه دوريگزيني پالوده شوي. پس شيخ الشيوخم ناميد و خاموش شد. چون شمعي كه به طوفان در آيد. پس جامه دريده از مسجد برون شدم و خود در ميان دشتي ديدم و مسجد و شهر و محراب همه رفته بود و گنبد فلك نور افشاني همي نمود.از هوش رفتم و چون برخاستم وبلاقي گشوده ديدم و ملكي كه مي گفت: بنويس. گفتم نه آن بار گفتي: "بخوان"؟ گفت آن "آن بار" بود. به ديده منت نهاده نگارش آغاز كرديم.
4- برای دل رابعه ادویه که بد گرفته این روزها:
ز انصاف خو واکرده‌اي، ظلم آشکارا کرده‌اي خونريز دل‌ها کرده‌اي، خون کرده پنهان تا کجا؟
غبغب چو طوق آويخته فرمان ز مشک انگيخته صد شحنه را خون ريخته با طوق و فرمان تا کجا؟ بر دل چو آتش مي‌روي تيز آمدي کش مي‌روي درجوي جان خوش مي‌روي اي آب حيوان تا کجا؟ طرف کله کژ بر زده گوي گريبان گم شده بند قبا بازآمده گيسو به دامان تا کجا؟
دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند اي عجب تو شمع پيکر نيم‌شب دل دزدي اينسان تا کجا؟
هر لحظه ناوردي زني، جولان کني مردافکني نه در دل تنگ مني اي تنگ ميدان تا کجا؟
گر ره دهم فرياد را، از دم بسوزم باد را حدي است هر بيداد را اين حد هجران تا کجا؟

نان خوردیم و لرزیدیم و دانستیم که خر نیستیم.


۱- روستایی در خود مشتبه بود که آیا خر است یا آدم. تا وقتی غذا خورد و بعد از خوردن سردش شد و گفت:« نان خوردیم و لرزیدیم و...»
۲- یارو را آخر به جرم جاس وسی اس رائیل گرفتند. بعد با رافت اسلامی آزادش می کنند که توی انگلیس به تحقیقات و حمایت از آقا ادامه دهد. شاید هم خیلی اگی فیکشن با همان رافت اسلامی اعدامش کردند و خلاص. آنوقت ما می ترسیم زیاد.
3- تابستان ۷۶ در محضر شیخی از علمای کبار بودیم. مریدی از خانه‌زادان شيخ بنگ بياورد و تا در كاهه پيچيديم و به شراره زيپو به دود بياورديم و كام گرفتيم دو از سه و نه بيش. تا جهان را چرخيدن گرفت كه گاه جواني بود و زمين هنوز به چرخيدن مشغول. پس شيخ را پرسيديم اين چه سر است كه اين مرد مي‌گويد و مراد محمد نامي بود از ولايت اردكان. شيخ محصون گيرميزيگل رحمه الله عليه هم در محضر حاضر بود. روي از پرسشمان ترش كرد و برفت. شيخ صاحب مجلس، گرده به سويي خم كرد و ران راست از جاي بلند كرد و يك وري بادي در داد كه بوي بنگ را روي مهتابي كرد. پرسش خويش دگر باره پرسيدم در باب اين اردكاني. گفت اين باد مر گيرميزگل بود كه ترشيد. اما من باب اردكان همان به كه مردي است كه پيشاني بلند دارد و طالع كوتاه. زبانش نرم است و خايه‌هايش نرمتر. اما در اين نرمي سختي‌اي نهفته كه خاص مردم ديار اردكان است و جانتان از بلاياي طاق و جفت به در برد تا از سنوات به گاه هشت بگذرد و در شعبده اش همين به كه جوجه‌ها از تخم سر به در آورند و بال گيرند و تا به سقف آسمان رسند مطبوعه همي زنند تحكيم همي كنند و بر سرش برينند كه تو چه پاي در زمين داري كه ما بال در هوا زنيم. و چون برود دجالي رسد كه بر خري لنگ سوار است معكوس و نمي داند كه چرا هر چه مي رود دورتر مي شود و لاجرم مي خندد و جمله خلايق را با پرسشهايي كه در پاسخ سوالات مي دهد به شگفتي آرد و به چهار از آن سال كه بگذرد دجال چنان در مقعد پرندگان نوپر كاه بتپاند كه آرزوي اردكاني كنند و اينجا بود كه از هوش برفتيم. پس بنگ در شراب كردند. تا خورديم و به هوش آمديم.
4- از حكيم ناصر خسرو شنيديم كه مي گفت: انگشت مكن رنجه ... و ما را اين سخن خوش آمد و جز آناني كه مشت به در كوفتن رنجه كنند انگشتي نرسانيم مر خلق را و از اين خيل همچنين مردمي را كه انگشتشان ببايد تا از حجاب خودي رهايي يابند و قس الي هذا تا الي يوم القيامه.
5- روزي در محضر شيخنا و مولانا گونتر بن حشيش وينترهافني نشسته بوديم و ابر قليان از غنچه لب حلقه همي كرديم. نكته اي ما را در سر جنبيد كه تا بر زبان نجنبانيم راحت حاصل گرديده نه همي شد. پس ابن حشيش را پرسيديم كه تو را در رساله دهل مفرغي كه نبشته اي چه مرگ اوفتاد كه از غايت كثافت و التجان هر چه در عالم امكان بوده گرد همي آورده اي. ابن حشيش روي در هم كشيد و گفت روزي برسد كه چلپاسه اي شما را ولي گردد كه آرزوي كوتوله‌‌ي دهل مفرغي را بكنيد. ما را سر از پرده در نيوفتاد تا سوم روز از ماه تموز رسيد سالي از پيش پيرار.
6- در این مجموعه شما با چندین نوع مختلف بستن شال به سبک عربی آشنا می شوید. نحوه بستن شال کاملا ساده و به صورت تصویری نمایش داده می شود
قيمت : 3,200 تومان
وزن : 60 گرم
جهت مشاهده توضیحات بیشتر اینجا کلیک کنید.
7- هر سگ بچه اي را هواي ولايات قانادا و قبك و اسطرعليا است امروز. تفو بر تو اي چرخ گردون تفو.

هي يو. استندينگ اين د كلد


شيخ شما اندر كمالات مخدرات و ترايق(جمع ترياق) سخن رواند و ما در نعت عليا مخدرات. كه از شيخ المشايخ برهان الدين مسقني همي‌شنيدم كه مي‌فرمود هر آن كس يك من از پياز عكه را بخرد...نه يك چيز ديگر شنيدم كه نمي‌گويم خودت حدس بزن. به هر حال هر كس فانتزي خودش را دارد. ولي من باب عليا مخدرات... اصلا ولش كن توي اين خراب شده‌ي ناخرابات ظرفيت خلق اندك‌تر باشد از مزاياي عليا مخدرات.آدم جان شما هم اگر آدمید که بنا نیست مثل آن ارتش سایه ها از چیزی بترسید. اگر هم آدم نیستید که فبها. در ضمن گفتیم جایمان راست نیست فی الحال. نگفتیم راست نمی شود هیچ حال. تلاشتان را بکنید راه راست برای رسیدن به خدا زیاد است. نقل است از منتهاالولیا سبدالدین مسقان زرندی طوسی که:"تو که خویشتن از پس جامه گرفته ای که نه به سنت است و کنیز را گویی طرف زین بمال حال آنکه ساعت را ساعت زدودن دل بود و جان برق همی بایدت انداخت و به کار کلکل همی آغشته بودی که اینت نباید و جز به طهارت به سرای شیوخ نتوان شد زنهار که شیخ شیوخ باشد و شما را گزندی رسد."رساله الوصایا. باب هفتم. صفحه 456، پاورقی

سارایوو برنابائو


1- ما هيچ چيزمان راست نيست. آن بالا هم نوشته دوروغ. اما در كافكا بودن همين كافي كه هم سل داريم. هم لاغريم. هم سوسك درگاه حقيم. شما اگر چيز راستي در ما سراغ داريد مفت چنگتان.
2- چي بنويسيم كه رابعه ادويه(spice quarter) لذت ببرد. در حال اين بانوان در عجبيم كه ما بر آب راه مي رويم و او سجاده بر هوا مي‌اندازد. ما در همه حسن بصريتمان او را با دل و جان دوست مي داريم كه بزرگترين دلخوشيمان در زندگي پاسخهاي حضرت رابعه است به نظرات در وبلاگش. كه جذابيتش نعوذ بالله از مطالبش بيشتر نباشد كمتر نيست. ظرافتي دارد كه خاص اولياست و بس.
3- نمي دانيم چرا هر چه محمد توي وبلاگ ما پا مي‌گذارد يك بالانس درجا لازم دارد.
4- لاي ديوار گير ننموده‌ايم. آنكه لاي جرز ديوار را مي شايد ما نيستيم. چشم بصيرتت باز كن.
5- يك خاطره ما را فراچنگ ذهن آمد كه روزگاري توي كلاسي جلوس همي داشتيم. استاد مربوطه را گاه معارفه رسيد. فرمود خودتان را به نوبت معرفي كنيد. بعد نگاهي به صفوف به هم تنيده و خجول حاضرين انداخته پرسيد: از همين جلو مي خواين يا از عقب راحت ترين. يكي از بانوان صاحب كمالات بانگ بر آورد كه: "از عقب راحت تريم." هيچ كس نخنديد.
6- يك كنفرانسي رفته بوديم در باب ضرورت اديان براي پاكسازي روح خلايق و اشتراكات مذاهب ابراهيمي در نكوهش زنا و نقش اوليا در كاهش روابط نامشروع
7- روزي سلطان بوسعيد را پولي رسيد مشتي. فرمود تا عيشي ساز كنند. محتسبي از نوع خوانندگان همين سراي درويش، سر همي رسيد و عربده كه شمع توي روز روشن علم كرده‌اي. زهي كفران نعمت و اسراف در ثروت. بوسعيد شرم به گونه آورد و فرمود خاموش كن. محتسب پف كرد ريشش سوخت و جامه گر گرفت و داشت همي‌مرد كه با بيلش بسپوختند(سوختنش متوقف نمودند). پس بوسعيد فرمود:
چراغي را كه ايزد بر فروزد هر آن كس پف كند ريشش بسوزد
8- اليوم به سميناري ديگر اندر شديم. گرما مطبوع و خطيب همچون دست خري نتراشيده ميقروفن را علم كرده و زرت همي‌زد. سر بر جيب مراقبت فرو برده و دستان بانويي ديديم كه به سينه گرفته و بر كرسي پيشين جلوس همي زده بود. ناخنها از ته بگرفته و صورتي و انگشتان در هم قفل. مشت. ساعتي بگذشت. انكر الاصوات به عر و تيز مشغول و ما به دست بانو. انگشتان نه كشيده اما تراشيده. انگار نه كه بر كلاوي كه بر تار زخمه زده بود. ساعتي ديگر بگذشت. انكر الاصواتي دگر بر آمد. اندر جمال تراش و رنگ و اندازه انگشتان وجيهه بانو بوديم و خاطرات آب‌نبات چوبي هاي خردي به خاطرمان بررسيد. شيخ الشيوخ اندر جمال انگشتان يار ساعتي ديگر و روزي دگر و بل هفته اي به نظاره نشست تا جانش در برفت از انتهاي ستون فقرات و بمرد. ما هموييم.
9- شرمنده ولي انقدري دوستت داشتم كه نتونم بهت بگم عاشقت نيستم. بس كه مثل سگ‌ورزا(بولداگ) گير داده همي‌بودي.
10- شيخ هامفرالاسلام تويسركاني كشمش بار خر داشت. جبرائيل بر او گذر كرد. گفت ترسم كه تويسركاني باشي. شيخ گفت: "بترس". ملك مقرب فرمود: ترسم بارت كشمش باشد. شيخ گفت: "بترس." جبرائيل گفت: ترسم مرا كشمش دهي. شيخ گفت: "مترس". جبرائيل صيحه‌اي زد و بالش بسوخت. ملك بال و پر سوخته شيخ الشيوخ شد.

من چه خرسم امروز


آدم لذتي از بازگشت به وطن مي برد كه چند تا ارگ‌اسم خرچنگي مي‌ارزد. چند روزي بيشتر نبوده اما انگار يك عمر گذشته. براي بازگشت سر از پا نمي‌شناسي. از همه درها و ريشها! كه رد بشوي تازه توي صحن مقدس فرودگاهي. ماشينهاي زرد. ماشينهاي سبز. ماشينهاي آبي. يكي از يكي شرافتمندتر. در اين حب وطن چنان غوطه‌وري كه آرزو مي كني اي كاش صد پاره مي شدي و هر پاره اي به كسي مي رسيد.
رنگش را يادم نيست. چشم بر هم نهادم كه تبعيض نشود. در بزرگراه به سمت تهران در راهم. چهار هزار كيلومتر را چهار ساعت و چهل كيلومتر آخر را دو ساعته طي مي كنم. چه سعادتي. سمت راستم گلدسته‌هاي افراشته اي است كه چون نعوذ برخاسته اي خوش‌امدم مي‌گويند. بوي عطر دودي غريب، دودي جامد و صلب و غليظ منخرينهايم را مي نوازد. توي ترافيك سه بار به اشراق مي رسم.
شب بچه ونگ مي‌زند. منزل سر درد دارد تمكين نمي‌كند. ساعت زودتر از هميشه زنگ مي‌زند اما همان وقت هميشه را نشان مي دهد. به نظرم مي‌آيد ساعت دورويي است. بايد عوضش كنم. يك چيني اش را مي‌گيرم كه هر وقت دوست داشت زنگ بزند و هر وقتي را كه دوست داشت نشان بدهد. خدا را شكر لباس اتوكشيده نمي‌پوشم. دو دقيقه و بيست ثانيه ديرتر از هميشه از منزل(با منزل قبلي فرق مي كند!) خارج مي‌شوم و بيست و هفت دقيقه دیرتر مي رسم. جاي پارك ندارم. آقاي رئيس ديشب چيز مشكوكي جاي خاصي از بدن همسرش پيدا كرده و اول صبحي خون خونش را مي‌خورد. لبخندي به گشادي وجدانش تحويلش مي دهم. ...ونش را مي‌كند.مي‌روم. كازيه دارد مي تركد.....
همه جاي بوي خوش وطن مي‌آيد.

همه پيمانها كه شكستي..... زجه مويه ميان دو "هق"


هر قدر هم كه برج، برج عقرب باشد.... مگر توي هواي سرد هم عقرب هست؟ كوير كه سردتر است.
شايد از گرماي خنده‌هاي تو... آن همه عقرب جراره سرزده بود.
چند سال شده حالا؟ تو يادت هست؟
مگر قرارمان نبود...
پراگ، وين، پيترزبورغ، سانتياگو، بنارس، اوزاكا، جيزه، فلورانس؟ حتي يزد هم نرفتيم لامروت.
دختر كوه را به كوير چه كار؟ چرا ماه من هميشه قرين اين عقرب بي پير است؟
چه سركوفتم ‌مي‌زني؟ كه اگر، "مرد كه گريه نمي كند!" شيخ الشيوخ «جز گريه، نمي‌كند.»
چشمهايي كه براي ديدن تو نباشد به كار گريستن مي آيد و بس. كاش اشك هم بود.
همه اندام دروني گوش به چه كار مي رسد وقت شنيدن صدايت؟
چند سال گذشته بي معرفت؟ چه فرقيست ميان سال تا سال، ماه تا ماه.
از ماه من تا ماه گردون هم همان يك نيش فاصله بود.
فرق از زمين تا به آسمان نبود.
كه اگر ماه آسمان دوم بود تو هفتم كه هيچ، فلك زير پايت بود.
مگر نگفتم دختر كوه به كار كوير نمي خورد. مرا نبردي!! مگر قرار اين بود؟
دختر خوب شب را توي خانه‌اش مي‌گذراند.
بگذريم. حديث مكرر است نازنين. روده درازی طریقت شیوخ نیست.

مگر قرار نبود كفشهايت را بگردي قبل پوشيدن.

سلامت را به فرانتس رساندم. گفتم كه قالم گذاشتي. خنديد. گفت بالاخره كه قسمت شد.

قرارمان بود با هم... من اما پراگم...

شيخ الشيوخ نه سايه دارد و نه عكسش توي آينه مي‌افتد. اين دوربينها كه ديگر جاي خود دارد. پاتوق فرانتس را اما به يادگار برايتان مي فرستم.
چشم ببندي وطنم.

براي شيخ جهان وطن است.
شيخ الشيوخ را وطن جانان.

پینوشت: مجبورم کردند فکر کنم به عددها! دو 4 سال و دو روز با امروز از آن روز سیاه گذشته. آنقدر این قبای شیخ الشیوخی را تنگ به تنمان دوخته اند که قالب جانمان شده. از تو و فقدانت که می نویسیم هم بوی رندی می گیرد. بر ما ببخش.

وبلاقی خوشگلک



ما همه گوشیم، جانان سخن بگو!
در عالم شیخوخیتمان عاشق وبلاق هایی هستیم که عکس زیبایی را در کنار جمله ای زیبا می گذارند و مردم از دیدنشان محظوظ همی گردند. خوشگلک وبلاقا! شاید اینچنین طریقتی بهر پویشمان برگزینیم. الله اعلم.
راستی چرا هر چه ما می گوییم همه می خواهند جامه جر دهند؟ جنبه هم خوب چیزیست.

نزهت المحاسن


۱- از شبلی سوال کردند که «عارف کیست؟»گفت:«آنکه تاب پشه نیاورد» وقتی دیگر از او سوال همی کردند، گفت:«عارف آن است که هفت آسمان و زمین را به یک موی مژه بردارد» گفتند:« یا شیخ وقتی چنین گفتی و اکنون چنین می گویی؟» گفت: «حال می کنیم»
۲- شیخ الشیوخ را شعری در دفتری مکشوف گردید ماترک اساتید گذشته با این مضمون:
مقامري صفتي کن طلب که نقش قمار دو يک شمار دگر چه دوشش زند عذرا
تو را مقامر صورت کجا دهد انصاف تورا هليله‌ي زرين کجا برد صفرا
به ترک جاه مقامر ظريف تر درويش بخوان شاه مزعفر لطيف تر حلوا
چنانچه کسی می داند این شعر به چه زبانی است ما را خبر کند.
۳- روزی به درگاه شیخ المشایخ برهان الدین مسقنی قدس السره اندر بودیم در معونت شیخ دون ماچه سیمونه جرجانی و عبدالقطیف منزجی(ره)، سرکنگبین آوردند و سر کاهو. طبق در پیش شیخ المشایخ نهادند شیخ پره ای کاهو در شربت همی زد و به نیش همی کشید و بیلاق ما را نثار همی کرد. عبدالقطیف را غیرت از این کار بجنبید. برخاست و لگد به زیر قدح انگبین همی زد. پاافزار و پا و پاپیچ همه از میان قدح عبور همی کرد و قدح از جا نجنبید. تو خود گویی که همه نقش خیال است. دون ماچه گرگانی که به کیاست افصح مریدان بود زبان بکار گرفت که اینها همه توهم است و شیخ ما را آزمودن خواهد. شیخ پره ای کاهو به سرکنگبین آلوده همی نمود و در دهان من همی نهاد که عجیب شیرین بود و بوی شهدش مرا از خود بیخود همی کرد. برهان الدین پرسید حال چگونه یافتی؟ پاسخ دادم: شیرین! پرسید: مجاز است؟ جواب بدادم: که مجاز همه چیز بود و این بیش مجاز نبود از غیر. آن دو شیخ انباز چون این بشنیدند سینه جامه بدریدند و بر زمین غوطه همی خوردند و از هوش برفتند. شیخ المشایخ نهیب زد که بس است اسباب ملاعبه و مضحکه. برخیزید و گورتان گم کنید. معجزتی شد. الساعه به هوش آمدند و گریختند. تا غروب کاهو سکنجبین خوردیم.

کیمیایی


چاي را توي اين كمر باريكها مثل بهروز وثوق آنطوری، با آرنج سيخ، با يه شات بندازي بالا و گلوت كه جزغال شد بگي گريه خوشحاليه! مرد يعني اين.

در کوچه های تلخ بنارس


لیلی را سگی بود که نامش "باش" بود. روزی مجنون از سر کوی لیلی گذر همی کرد. سگ از کف لیلی گریخت و سر به بیابان نهاد. لیلی آواز داد: "باش" و مجنون بر جای ایستاد تا ماهی نه، که سالی بگذشت.
تو گو "باش" ما به جان ایستیم.
تو گو باش!

ده شلمرود!


کتابی چاپ شده با عنوان " قصه های شیرین تذکره الاولیا"
شب هنگام در خواب بودیم که شیخنا و مولانا، مرحوم شیخ المشایخ برهان الدین مسقنی قدس سره، را بر دیده هوشیار ذهن پدیدار دیدیم که چون چیز بز می لرزید و فحش می داد که ای خاک بر سر هر چی مرید فلان و بهمان است.
بامدادان مریدان را جمع نمودیم و گفتیم هر آنچه از مراد بنیوشیده بودیم. ولوله ای در جمع افتاد و چند تنی کف و خاک به دهان آورده از هوش رفتند. ناگاه شیخ دون ماچه سیمونه جرجانی صیحه ای زد و بیرون دوید.
از پی اش آواز دادیم که به کجا چنین شتابان.
ندا در داد که بمب می بندیم و پنگوئن را می ترکانیم.
الله اعلم.

مدرک جعلی


۱- آقا ما نفهمیدیم چرا آقا می خواهد زوری هم که شده کسانی با سابقه و تخصص ازاله بکارت به خدمت مردم شریف! برسند.
۲- خدوم از اون کلماتی است که به تنهایی دنیایی بار طنز دارد. خدمت گذار هم با دال ذال بیشتر صادق است. از مصدر گذاشتن! متوجه منظورم هستید.
۳- یک یارویی بود توی مدرسه دینی درس می داد. شیخ نبود. شیخک بود. مدام می گفت:"آقا به عرض من برس لطفا!" من می گفتم نه جان من "شما به طول من برس!"
۴- یه خانومی توی مطب نشسته بود آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه! صف هم خیلی طول و دراز بود. می خواستم برم بگویم خانوم نوبت آمپولم واسه شما ولی اگر می شه بذارید من این لپمو بمالم به ساق پاتون. به جون شما. به عرض من رسیدی؟

ناشزه


۱- شیخ الشیوخ هم که باشید بچه را که دیگر باید سر پا بگیرید که!
۲- این شمع کوبی بد جور به خنس خورده. خیلی از پروژه عقبیم. این دختره هم هر روز زنگ می زند روی اعصابم که مثلا پیگیری کند. امروز گفتم: " می خوای یه شمع بکوبم وسط خودت" قاه قاه زد زیر خنده. بعدش چند ثانیه ساکت شد و عصبانی گفت: "کثافت عوضی" و گوشی را محکم کوبید.
نتیجه ۱: اگر خواستید بخندید اول خوب نگاه کنید ببینید چیز قطوری یک وقت جاییتان نرته باشد.
نتیجه ۲: اگر هم خنگ بودید و خندیدید، لااقل دیگر به روی خودتان نیاورید و فحش ندهید به جایش آخرش با یه لحن مسخره ای بگویید: "ای بلا گرفته!
۳- خدا را شکر طبق فرمایشان آقای وزیر داریم کم کم می رویم زیر "خط قناعت" اگر کسی کاری داشت بیاید این زیر.

سنبل طیب



هموطنان عزيز، لطفا با كپي كردن و هديه دادن فيلم سنتوري به يكديگر و جلوگيري از خريد آن از دست فروشان ، با سودجويان عرصه هنر مبارزه كنيد.

راونزبرگر



اونهايي كه فكر مي كنن رابطه بين زن و مرد يه چيزي شبيه درست كردن پازله خيلي راه خطا مي رن. هميشه مي شه قطعاتي كه فرورفتگي و پرجستگي بي ربط دارن رو به هم يه جوري فرو كرد.
در مورد صكص كه هميشه همينطوره. چند بار تا حالا به خودتون گفتين:‌ "اون دختره با اون پسره؟! من كه باورم نمي شه!"؟

همه از همه بدترند



حالم از آدمهايي كه وسواس كمال دارن به هم مي خوره. از آدمهاي ولنگار و بي خيال هم متنفرم. اونهايي كه هميشه جانب اعتدال رو نگه مي دارن كه ديگه حرفشونو نزن.

همون روز پيش در همون روزي


من نظرم اينه كه به جاي اين سنت ولنتايم، ما خودمان 16 ربيع الثاني را كه تولد شيخ عفيف بن قوني است، به عنوان روز زفاف بعد از نكاح جشن بگيريم. به جاي شكلات هم باسلوق مي ديم. شمع رو كاريش نداشته باش. خوبه.

چند روز پيش در چنين روزي


اين ايتاليايي ها آنقدر چيز فهمند كه به چيزكش هاشون لقب سنت مي دن! بعد همه دنيا مجبور مي شوند براي تولد يارو شمع و شكلات به هم فرو كنند.

ترکنم صرحا


- مي دوني عزيزم... من هم عاشقتم ولي خوب با چندرغازي كه تو در مي آري كه نمي شه.
چطوره يه كم صبر كني. ها؟!
- فكر كنم او يارو پرادوييه واسه تو وايساده.

تفو بر تو ای چیز پاره تفو


وقتي آدم مثل پاروي نان سنگكي تمام عمرش هي فقط برود سر كار و برگردد خانه، انتظار بيشتري هم ازش نمي شود داشت. مديريت حكم فرمودند هر چه سريعتر نسبت به طراحي "سانتريفوژ اسلامي" اقدام شود.
پ.ن.: پيشتر از تلاش تمامي همكاران در به ثمر رسيدن پروژه ساخت "نعوذ ياب الكترومغناطيسي" براي نيروي انتظامي متشكريم.

آگهي

مردانگي راست قامت و سترگ با پوشش خاردار و طعم توت فرنگي نيازمنديم.

انجمن فمينيست هاي اديب ايران

با تاريكي نجنگ، ‌نوري بياور

اگر سيگاري بودم، لااقل وقتي توي ظلمات شب وسط كار ضد حال مي زدي چيزتو مي كردي مي خوابيدي، پا ميشدم يكي آتيش مي زدم، دودشو فوت مي كردم به ...

فعال حقوق زنان 1

لطفا به محض جاري شدن خطبه عقد و بعد از به اجرا گذاشتن مهريه و به زندان انداختن همسر خود، وجه مورد نظر را به جنبش زنان اهدا نماييد.
با تشكر
انجمن مبارزه با تبعيض جنسيتي

كلاژ

توي اين شركت ما كلي خانم هست كه اگر از هر كدم چيزي برداري مي شود يك دختر شايسته از تويش در آورد. شاسي از يكي سينه از يكي لب از يكي لپ از يكي چشم از يكي ساق از يكي.... همينه كه من عاشق زنهام..
به قول شاعر:
من از کجا، عشق از کجا

تلمبه


"من راي مي دهم. تو راي مي دهي. ما راي مي دهيم."
شعور موسيقايي من در كودكي از همين ترانه زيبا نشات گرفت. خيلي دلم مي خواست بدانم تلقي باب ديلن از اين قطعه حماسي چيست.
من راي مي دهم.....

مضارع

- خوب! اصل حالت چطوره؟
- اي بابا! اصل حال رو كه شما مي بريد. تازه همش هم هي زر مي زنيد كه مردها فقط به صكص فكر مي كنن.
- چي مي گي؟ حالت رو پرسيدم!
- كدوم حال! 90 درصد حالش مال شماست بعد مي گيد منو واسه بدنم مي خواي.
- حالت خوبه؟
- حال؟!؟! بهت بر مي خوره. مي گي به من توهين كردي....
- برو بابا!
- من بابات نيستم!

با آخرين نفسهايم

توي كتابي خواندم چارلي چاپلين وقتي فيلم سخنراني هيتلر و گوبلز را تماشا مي كرده انقدر خنديده كه از روي صندلي به زمين افتاده. بعد من انقدر تحت تاثير قرار گرفتم كه رفتم به احمدي نژاد راي دادم. آنوقت بود كه فهميدم اين بونوئل چه دروغگوي چيزكشي بوده!

زغال

رفتيم شراب گلابي انداختيم. يك سالي گذشته. توي باغ يكي از همين اراذل بود. دو تا از اين بشكه خيار شور گنده ها. حالا كه رسيده مردك الدنگ نمي گذارد بخوريم. مي خواهد خاك كند كه روز عروسي پسرش به خورد مهمانها بدهد. باز هم دوتا مشكل اساسي دارد. اول اينكه هنوز اصلا زن ندارد. دو اينكه باغ را فروخته. خانه اش هم آپارتمان است جايي براي خاك كردن ندارد.

مگس

من فهميدم كه خدا يا ارادت خاصي به ماركي دو ساد داشته يا اينكه اين طرحي كه از انسان بيرون داده preliminary است و هنوز تكميل نشده. مثلا من نفهميدم كه پريود، انزال زودرس و پرده بكارت را براي چه خلق كرد. تازه حاملگي كه جاي خود دارد.

سوسپانسیون

ما يك سد ساخته ايم يك جايي بين چهار راه پارك وي و پارك ملت. سدمان بزرگترين سد خاكي منطقه است كه از پاي سد تا تاج آن حدود 400 متر ارتفاع است. دو تا مشكل هم بيشتر ندارد. يكي اينكه شهرداري اجازه نمي دهد آب ول كنيم توي ولي عصر. دو اينكه وزارت نيرو برقش را از ما نمي خرد.