ده شلمرود!


کتابی چاپ شده با عنوان " قصه های شیرین تذکره الاولیا"
شب هنگام در خواب بودیم که شیخنا و مولانا، مرحوم شیخ المشایخ برهان الدین مسقنی قدس سره، را بر دیده هوشیار ذهن پدیدار دیدیم که چون چیز بز می لرزید و فحش می داد که ای خاک بر سر هر چی مرید فلان و بهمان است.
بامدادان مریدان را جمع نمودیم و گفتیم هر آنچه از مراد بنیوشیده بودیم. ولوله ای در جمع افتاد و چند تنی کف و خاک به دهان آورده از هوش رفتند. ناگاه شیخ دون ماچه سیمونه جرجانی صیحه ای زد و بیرون دوید.
از پی اش آواز دادیم که به کجا چنین شتابان.
ندا در داد که بمب می بندیم و پنگوئن را می ترکانیم.
الله اعلم.

هیچ نظری موجود نیست: