از روزگار رفته حکایت(شکایت؟!)


آن قدیمها پدر که از سر کار برمی گشت باید می خوابید. مادر می گفت خسته است از اداره آمده و ما سه تا توی آن خانه فسقلی تنگ هم می لولیدیم و دم نمی آوردیم که پدر وقتی بیدار می شود چای اش را بخورد، بداخلاق نباشد. نه مثل امروز که آدم همانطور وظیفه دارد کار بکند که خرها قبل از تشکیل انجمن حمایت از حیوانات وظیفه داشتند بار ببرند. نه اینکه یک جور بگویند پدر رفته سر کار انگار پدر اصولا شخصیتی سر کاری است. یا اینکه پدر از بابت سر کار رفتن و خانه نبودن و مشاهده انواع زحمات مادر انگار گناهکار و بدهکار است و وقتی می آید خانه بر عکس وظیفه دارد که جبران کند.


پدر زیاد نمی خوابید. وقت چای عصرانه هم اتفاقات اداره را تعریف می کرد.

پدر زود می آمد. قبل از پنج خانه بود. چای بعد از شام را خودش دم می کرد. به کوچکترها هم چای نمی داد آن موقع. روزنامه اش را که می خواند درس هم ازمان می پرسید.

مادر سر چای از زنهای اداره می پرسید و پدر انگار در مورد جارختی حرف بزند هر چه آن روز شنیده و دیده بود را می گفت به مادر. بی کمی و کاست. مادر خیالش راحت می شد. آخر پدر قدش بلند بود. موهای پر پشت خوش حالتی داشت. صدایش هم گرمی خاصی داشت. آن قدری که در را که باز می کرد سلام را که می گفت گل از گل مادر می شکفت. خواهر کوچیکه از ساعت چهار به این طرف دیگر کاری به ما نداشت. مادر را تماشا می کرد که چطور لباسش را عوض می کند و موهایش را شانه می کند و ماتیکش را می زند.

ما هر قدر هم که التماس می کردیم باز این مادر بود که در را روی پدر باز می کرد. بعد آبجی کوچیکه می پرید توی بغلش. ما توی خانه مان از این صحنه ها نداشتیم که پدر بیاید توی خانه و مادر سرش را بلند نکند و همانطور شلخته یک جواب سلام تخمی بدهد که یعنی سلام و زهر مار. یا اینکه خانه مثل قبر تاراج رفته سرد و تاریک و بی بو باشد و وقتی می رسی عزا بگیری که کاش ترافیک هیچ وقت تمام نمی شد.

بابا کتک نمی زد. صبح خیلی زود می رفت سر کار. چای را خودش صبحها درست می کرد. می گفت مادر خسته است دیرتر بیدار شود. مادر با سه تا دیوانه سر و کله می زد هر روز. غذامان همیشه به راه بود. دست پختش حرف نداشت. سالی یک بار لباس عید داشتیم. پدر هم کتاب می خرید برامان. خودش هم کتاب زیاد می خواند اگر ما می گذاشتیم. مادر هم می خواند ظهرها که ما را می خواباند. به زور می خواباندمان.

مادر جوشی بود. فحش و نفرین کم نمی داد. با پدر هم که دعوا می کرد فحشش می داد. خودش را و جد آبادش و کس و کارش را می کشید به تف و لعنت وقتی قاطی می کرد. پدر هم داد می زد اما فقط داد می زد. از گل بالاتر به مادر نگفت. فقط هوار می کشید که چه از جانش می خواهیم. ولی کم پیش می آمد دعوا. مادر کم کینه بود. نیم ساعت بعد آشتی می کرد. مثل حالایی ها نبود که انگار دنبال بهانه اند که قهر کنند وهفته ای هفت بار و و روی بیست و یک ساعت در قهر بمانندیا تهدید به طلاق و خودکشی و اینجور چیزها بکنند و اصلا احقاق حقوق زنان انگار وابسته به این است که آدم بگوید چرا نفهمیدی من این گلدان را جابه جا کردم و بعد بیست و چهار ساعت قهر کنند که تو اصلا توجهی به هیچ چیزی نداری و بعد هر قدر التماس و گه خوری کنی هم جواب ندهد و با یک لحن خفنی که آدم را به جنون می کشد بگویند که: "همین. واسه تو ساده اس. حال آدم رو می گیری بعد توقع داری جیک ثانیه آدم دوباره سر حال بشه واست." یعنی که نه عزیزم شما مردها آدمهای بی ملاحظه ای هستین و به ظرایف و لطائف روح زنان واقف نیستین که چطور دلشون می شکنه و دیگه هم مث روز اولش نمی شه.

بیشتر وقتها هم تقصیر مادر بود. ما بچه ها خسته اش می کردیم. زود خشمی خودش هم می چسبید تنگش. کج خیال هم بود کمی. بعد آتش می زد و زود هم فرو می نشست. فقط یک بار با پدر قهر کرد. سه چهار ساعتی توی خانه راه رفت و حرف نزد. پدر چند بار خواست نازش را بکشد اما مادر پس اش زد. پدر هم قاطی کرد و نصف ظرفهای خانه را شکست. مثل خرس زخم خورده توی خانه هوار می کشید و ظرفها را پرت می کرد توی در و دیوار. طاقت بی محلی مادر را نداشت. می گفت فحش بده. چاقو بزن اما قهر نکن. تازه مادر هیچ وقت بهش نگفت "برو دیگه دوستت ندارم. نمی خوام ببینمت." از این جور کثافت کاریهای امروزی. اگر می گفت که پدر در جا خانه را آتش می زد. اعتقاد داشت آدم یا یک چیزی را دوست دارد یا ندارد. اگر دارد هم به این سادگی نمی شود که نداشته باشد. دوست داشتن را خیلی حرمت می گذاشت.

من آنروز خیلی کوچک بودم. یک هفته شب ادراری گرفته بودم از ترسم. مادر از ترس داشت پس می افتاد. انقدر گریه کرد و قربان صدقه پدر رفت که صدایش گرفت. می ترسید پدر سکته کند.

پدر دل نازک بود. به ما که زور نگفت وقت بچگی. اما زورش کم نبود. فقط زور نمی گفت. قاطی ظرفها سه تارش را هم زده بود توی ستون و شکسته بود. دیگر هم دست به ساز نبرد بعدش. مادر ساز را نگه داشته بود اما کسی در موردش حرف نمی زد. دل پدر شکسته بود با سه تارش. کلا کم حرف شد بعد از آن. عادت داشت سر حال که می آمد دستی به ساز ببرد اما دیگر انگار هیچ وقت آن طور سرحال نیامد. آینه دق من شده بود لاشه اش. تمام زندگی ام یک سه تار شکسته سوهان روحم بود. پدر نوازنده قابلی نبود اما مادر خودش را نبخشید بعد از آن.

روزها آنوقتها بلندتر بود انگار. هر شبانه روزی سی چهل ساعت کش می آمد. کارهایی که مادر می کرد برایم از افسانه هم دورتر است امروز. سه تا آتش پاره را تر و خشک می کرد. غذامان را می داد. مدرسه مان را می پایید. لباسمان تمیز بود. خانه البته برق نمی زد. خودش هم زیاد مرتب نبود. تازه کتابش را هم می خواند و بعد هم که شروع کرد به درس خواندن و لیسانسش را هم گرفت. بابا هم می رفت اداره. حقوقش کم بود. اجاره می دادیم اما بعد خانه خریدیم. پدر دست خالی نمی آمد خانه. خرید خانه را مادر می کرد اما همیشه چیزهایی بود که خود پدر می خرید. همیشه هم چیزهای مهمی بود. چیزهایی که مادر با بی حواسی یادش می رفت، که مهم بودند و همیشه هم یک چیزهایی بودند که یادش رفته باشد، یا نوبرانه و دل نوازانه و حتی گاهی وقتها نان سنگک داغ که توی محل ما نبود و پدر معلوم نبود از کجا خریده. خیلی چیزهای ساده. کتاب، گل سر، فرفره، توپ پینگ پونگ. چیزهای احمقانه. همیشه برای هر مشکلی راه حل داشت. ذهنش مثل کامپیوتر بود. همه دوست اشنا مریدش بودند و مادر این را می فهمید و بهش می بالید.

پدر شام کم می خورد. اما سفره را پهن می کرد و خودش هم جمع می کرد. غذا را پدر گرم می کرد. چای هم می ریخت. روزهای تعطیل هم خودش می پخت. درسمان می داد. شعر برایمان می خواند. موهای خواهر کوچیکه را می بافت بعضی وقتها. بعد هم که می رفت توی اتاق کتاب را بخواند دیگر حتی مادر هم سراغش نمی رفت. چراغ مطالعه اش را روشن می کرد و چیز می نوشت. مادر کاری به نوشته های پدر نداشت اما برایش از قران مهمتر بودند. می دانست که تمام زندگی پدر همین دست نوشته هاییست که برای کسی نمی خواندشان.

مادر نابغه بود. نبوغش تنها در این نبود که همه چیز می دانست. در این بود که به چیزهایی که می دانست عمل می کرد. مثلا می دانست که روح پدر را از آن خودش کرده. می دانست که پدر با تمام رفیق بازی و انزوای گاه و بی گاهش مرد خانواده است. می دانست پدر مالیخولیا دارد. می دانست که باید هر از چندی دورش را خالی کند بگذارد برای خودش باشد و این کار را می کرد نه اینکه مثل زنهای امروزی آتش بگیرد که چرا شوهرش بدون او می تواند زنده بماند یا خوشحال باشد.

پدر هر از گاهی قاطی می کرد. از سردماغی می افتاد. سرد می شد. می رفت توی هپروت خودش. وقتی حافظ می خواند صدایش می لرزید. مادر این وقتها افسارش را شل می کرد می گذاشت برای خودش بچرخد. گاهی دست ما را می گرفت می برد خانه مادربزرگ دو سه روزی. می گفت پدر رفته سفر. ماموریت. هیچ وقت هم به پدر طعنه نمی زد که اگر دوستمان داشت دلش نمی خواست ما برویم. از این کارهایی که الان رسم است زنها بکنند. اینکه مثل این سریالهای مزخرف تی وی بنالند که: "تو که بدت نمی آد ما بریم تنها باشی." بعد زیر لب بگویند: "خاک بر سر من کنن" و بعد از این قیافه ها بگیرند که:" واحسرتا از این همه عشقی که به پای این مرد می ریزم و از خداشه که من برم خونه مادرم." از این روانی بازی های امروزی نداشت اصلا. پدر بعدش انگار دوباره متولد شده باشد. دوباره سر حال می شد و محبتش گل می کرد و پر می شد از زندگی. آن وقتهایی که پدر قاطی می کرد مادر بدجور به هم می ریخت اما چیزی نشان نمی داد. با زیرکی مدارا می کرد و بعد هم مزدش را می گرفت. هیچ وقت نگذاشت آنقدر همه چیز کش بیاید که در برود. می دانست که مردها را باید افسار زد اما می دانست که افسار را چقدر باید کشید. همه نبوغش هم در همین بود. زن حسودی بود. می دانست پدر عاشق پیشه است حتی می دانست پدر هیچ وقت آنطور که توی شعرها و کتابهایش می خواند و تعریف می کند عاشق مادر نبوده اما انقدر عاقل بود که بداند آدم بی وفایی نیست. با غریزه زنانه اش فهمیده بود که چطور باید طناب را شل و سفت بکند. پدر سر حال که می آمد خیلی پر حرارت و شوخ و شنگ می شد. انقدری که قند توی دل زنهای فامیل و همسایه آب می شد و مادر می دانست که صاحب این همه شور و حرارت اول و آخر خودش است. بزرگتر که شدم احساس می کردم که مادر در واقع داشت استثمارش می کرد. عین داستان هانسل و گرتل. پدر هم انقدر باهوش بود که این را بفهمد اما اعتراضی نداشت. آدم شلم شوربایی بود.

با تمام حافظ و شمس و تذکره الاولیا خواندن و سه تار زدنش، هیچ چیزش سنتی نبود. مادر هم نبود. مدرن هم نبودیم. یک چیزی بودیم که مال خودمان بود. پدر سه تار می زد اما بیتلز را از شجریان بیشتر دوست داشت. عاشق مایکل جکسون بود. هم قوالی گوش می داد هم دیپ پارپل. امابه دنیس روزز می گفت جلف. تاج و قوامی را دوست داشت. آمریکای لاتینها را بیشتر و راحت تر از کلاسیکها می خواند. هنوز هم عاشق این فیلمهای رقص هی‌پاپ است. عاشق جنیفر لوپز است. چند سال پیش که صید قزل آلا در آمریکا را خریده بودم آمد بردش و تا یک هفته بعد از خواندنش کد می اورد و می خندید.

مادر هم عاشق جامعه شناسی و روان شناسی و مردم شناسی و این چیزها بود. حتی یک بار یک کتاب گیاه شناسی داشت می خواند که من مچ اش را گرفتم.

پدر مشروب نمی خورد اما اصرار داشت که ما خودمان شراب بیاندازیم به شرطی که توی مهمانی ها مشروب ندهیم به کسی. مادر گهگدار لبی تر می کرد اما مشکل پسند بود و بعد تا مدتی دیگر لب نمی زد.

سالها قبل بود. من هنوز در اوج شور جوانی بودم. پدر صدایم کرد و کتابش را بست و بغض در گلو گفت من و مادرت شما بچه ها را نابود کردیم با این وضع زندگی مان. من آنروزها سرم گرم کوه و کتاب و موزیک و دختر و همه چیزهای خوب دنیا بود و نمی فهمیدم چه می گوید. برایم توضیح نداد که کدام وضع زندگی را می گوید. من با تمام ادعایم جور دیگری از زندگی را نمی توانستم تصور بکنم که بخواهم آرزویش را داشته باشم. فقط نگاهش کردم. گفت شما بچه ها برای اینکه مثل حیوان زندگی کنید بار نیامده اید. من خندیدم و قول دادم که سعی نکنم مثل حیوان زندگی کنم. بعد اما زیر قولم زدم.

حالا بعد از سی و چند سال دلم می خواهد قبل از پنج خانه باشم. یک نفر با موهای شانه کرده و لباس مرتب و خوش بو در را رویم باز کند و لبخند بزند. بعد یک چرت نیم ساعت یک ساعته بزنم و برای چای بیدارم کنند. زیر اجاق روشن باشد. بچه ها بدانند پدر خسته است و بدانند این خستگی خیلی الکی الکی چیز مقدسی است. قهر کردن حادثه ای باشد که حاصلش لاشه ساز و شیشه خورده و شب ادراری باشد و عمری یک بار باشد و به یک "به تخمم" هر روزه تبدیل نشود. خیلی چیزها دلم می خواهد. شاید همه آن چیزی که در موردش نوشته ام.

مادرم زن مستقلی بود. پدر رئیس خانه بود. اما مادر از کسی دستور نمی گرفت. یادم هست یک بار پدر به مادر گفت که حاضر است بنشیند توی خانه و همه کارهای مادر را بکند و مادر برود سر کار. گفتم که هیچ چیزشان سنتی نبود. مادر تصمیم گرفت بماند خانه. اگر کار می کرد بیشتر از پدر پول در می آورد اما دوست نداشت کسی رئیسش باشد. مادر حرف مردم به تخمش هم نبود. گذاشته بود پدر در کمال آزادی برای خودش ببالد و زندگی کند. به شوخی می گفت پدرتان توی سن رشد است. پدر هم از آن طرف آنقدر رشده کرده بود که مثل کوه بود. هر زنی آرزو داشت بهش تکیه بدهد. خواهر کوچیکه اعتقاد دارد که مادر زن خوشبختی بوده. من معتقدم که نابغه بوده و آن یکیمان هم می گوید همه اش محض خاطر روشن بینی پدر بوده است.

اما هر چه بوده من که محبوب پدر بودم قول دادم به بقیه نگویم که پدر نگران چیست و سر این قولم ماندم.

حالا احساس خوشبختی می کنم. آبجی کوچیکه هم خوشبخت است. شوهرش نه کتاب می خواند و نه مالیخولیا دارد نه عاشق پیشه است نه کسی ممکن است تورش کند. آبجی کوچیکه در را با روی باز و عطر خوش رویش باز می کند اما طرف نمی فهمد. آبجی کوچیکه شانه اش را بالا می اندازد و به تخمش نیست. به من گوید سوخ خوشحالم که تو هم عاقبت به خیر شدی آخر. من هم می گویم خوشحالم که خوشحال است. اما وقتی خانه پدر مادرجمع می شویم همه مان خلق سگمان می زند بالا. من یاد آن روز پدر می افتم که برای هبوط ما می گریست.

آبجی کوچیکه می پرسد کجای کارمان اشتباه بوده و من به پدر قول داده ام که نگویم اشتباه از آنها بوده برای همین هم فقط می گویم ما مال یک کهکشان دیگریم.



بزرگه اما از همه مان باهوش تر بود. گفت ما بیش از حد به ظرایف حساسیم. برایمان یک سیاهه نوشته که معتقد است موجب رستگاری است. رویش هم نوشته دستورالعمل زندگی به روش زمینی ها.

من خیلی سال پیش پاره اش کردم و انداختم دور.