انا لله و ...


من سوخ نیستم


من گاوِشم.

از روزگار رفته حکایت(شکایت؟!)


آن قدیمها پدر که از سر کار برمی گشت باید می خوابید. مادر می گفت خسته است از اداره آمده و ما سه تا توی آن خانه فسقلی تنگ هم می لولیدیم و دم نمی آوردیم که پدر وقتی بیدار می شود چای اش را بخورد، بداخلاق نباشد. نه مثل امروز که آدم همانطور وظیفه دارد کار بکند که خرها قبل از تشکیل انجمن حمایت از حیوانات وظیفه داشتند بار ببرند. نه اینکه یک جور بگویند پدر رفته سر کار انگار پدر اصولا شخصیتی سر کاری است. یا اینکه پدر از بابت سر کار رفتن و خانه نبودن و مشاهده انواع زحمات مادر انگار گناهکار و بدهکار است و وقتی می آید خانه بر عکس وظیفه دارد که جبران کند.


پدر زیاد نمی خوابید. وقت چای عصرانه هم اتفاقات اداره را تعریف می کرد.

پدر زود می آمد. قبل از پنج خانه بود. چای بعد از شام را خودش دم می کرد. به کوچکترها هم چای نمی داد آن موقع. روزنامه اش را که می خواند درس هم ازمان می پرسید.

مادر سر چای از زنهای اداره می پرسید و پدر انگار در مورد جارختی حرف بزند هر چه آن روز شنیده و دیده بود را می گفت به مادر. بی کمی و کاست. مادر خیالش راحت می شد. آخر پدر قدش بلند بود. موهای پر پشت خوش حالتی داشت. صدایش هم گرمی خاصی داشت. آن قدری که در را که باز می کرد سلام را که می گفت گل از گل مادر می شکفت. خواهر کوچیکه از ساعت چهار به این طرف دیگر کاری به ما نداشت. مادر را تماشا می کرد که چطور لباسش را عوض می کند و موهایش را شانه می کند و ماتیکش را می زند.

ما هر قدر هم که التماس می کردیم باز این مادر بود که در را روی پدر باز می کرد. بعد آبجی کوچیکه می پرید توی بغلش. ما توی خانه مان از این صحنه ها نداشتیم که پدر بیاید توی خانه و مادر سرش را بلند نکند و همانطور شلخته یک جواب سلام تخمی بدهد که یعنی سلام و زهر مار. یا اینکه خانه مثل قبر تاراج رفته سرد و تاریک و بی بو باشد و وقتی می رسی عزا بگیری که کاش ترافیک هیچ وقت تمام نمی شد.

بابا کتک نمی زد. صبح خیلی زود می رفت سر کار. چای را خودش صبحها درست می کرد. می گفت مادر خسته است دیرتر بیدار شود. مادر با سه تا دیوانه سر و کله می زد هر روز. غذامان همیشه به راه بود. دست پختش حرف نداشت. سالی یک بار لباس عید داشتیم. پدر هم کتاب می خرید برامان. خودش هم کتاب زیاد می خواند اگر ما می گذاشتیم. مادر هم می خواند ظهرها که ما را می خواباند. به زور می خواباندمان.

مادر جوشی بود. فحش و نفرین کم نمی داد. با پدر هم که دعوا می کرد فحشش می داد. خودش را و جد آبادش و کس و کارش را می کشید به تف و لعنت وقتی قاطی می کرد. پدر هم داد می زد اما فقط داد می زد. از گل بالاتر به مادر نگفت. فقط هوار می کشید که چه از جانش می خواهیم. ولی کم پیش می آمد دعوا. مادر کم کینه بود. نیم ساعت بعد آشتی می کرد. مثل حالایی ها نبود که انگار دنبال بهانه اند که قهر کنند وهفته ای هفت بار و و روی بیست و یک ساعت در قهر بمانندیا تهدید به طلاق و خودکشی و اینجور چیزها بکنند و اصلا احقاق حقوق زنان انگار وابسته به این است که آدم بگوید چرا نفهمیدی من این گلدان را جابه جا کردم و بعد بیست و چهار ساعت قهر کنند که تو اصلا توجهی به هیچ چیزی نداری و بعد هر قدر التماس و گه خوری کنی هم جواب ندهد و با یک لحن خفنی که آدم را به جنون می کشد بگویند که: "همین. واسه تو ساده اس. حال آدم رو می گیری بعد توقع داری جیک ثانیه آدم دوباره سر حال بشه واست." یعنی که نه عزیزم شما مردها آدمهای بی ملاحظه ای هستین و به ظرایف و لطائف روح زنان واقف نیستین که چطور دلشون می شکنه و دیگه هم مث روز اولش نمی شه.

بیشتر وقتها هم تقصیر مادر بود. ما بچه ها خسته اش می کردیم. زود خشمی خودش هم می چسبید تنگش. کج خیال هم بود کمی. بعد آتش می زد و زود هم فرو می نشست. فقط یک بار با پدر قهر کرد. سه چهار ساعتی توی خانه راه رفت و حرف نزد. پدر چند بار خواست نازش را بکشد اما مادر پس اش زد. پدر هم قاطی کرد و نصف ظرفهای خانه را شکست. مثل خرس زخم خورده توی خانه هوار می کشید و ظرفها را پرت می کرد توی در و دیوار. طاقت بی محلی مادر را نداشت. می گفت فحش بده. چاقو بزن اما قهر نکن. تازه مادر هیچ وقت بهش نگفت "برو دیگه دوستت ندارم. نمی خوام ببینمت." از این جور کثافت کاریهای امروزی. اگر می گفت که پدر در جا خانه را آتش می زد. اعتقاد داشت آدم یا یک چیزی را دوست دارد یا ندارد. اگر دارد هم به این سادگی نمی شود که نداشته باشد. دوست داشتن را خیلی حرمت می گذاشت.

من آنروز خیلی کوچک بودم. یک هفته شب ادراری گرفته بودم از ترسم. مادر از ترس داشت پس می افتاد. انقدر گریه کرد و قربان صدقه پدر رفت که صدایش گرفت. می ترسید پدر سکته کند.

پدر دل نازک بود. به ما که زور نگفت وقت بچگی. اما زورش کم نبود. فقط زور نمی گفت. قاطی ظرفها سه تارش را هم زده بود توی ستون و شکسته بود. دیگر هم دست به ساز نبرد بعدش. مادر ساز را نگه داشته بود اما کسی در موردش حرف نمی زد. دل پدر شکسته بود با سه تارش. کلا کم حرف شد بعد از آن. عادت داشت سر حال که می آمد دستی به ساز ببرد اما دیگر انگار هیچ وقت آن طور سرحال نیامد. آینه دق من شده بود لاشه اش. تمام زندگی ام یک سه تار شکسته سوهان روحم بود. پدر نوازنده قابلی نبود اما مادر خودش را نبخشید بعد از آن.

روزها آنوقتها بلندتر بود انگار. هر شبانه روزی سی چهل ساعت کش می آمد. کارهایی که مادر می کرد برایم از افسانه هم دورتر است امروز. سه تا آتش پاره را تر و خشک می کرد. غذامان را می داد. مدرسه مان را می پایید. لباسمان تمیز بود. خانه البته برق نمی زد. خودش هم زیاد مرتب نبود. تازه کتابش را هم می خواند و بعد هم که شروع کرد به درس خواندن و لیسانسش را هم گرفت. بابا هم می رفت اداره. حقوقش کم بود. اجاره می دادیم اما بعد خانه خریدیم. پدر دست خالی نمی آمد خانه. خرید خانه را مادر می کرد اما همیشه چیزهایی بود که خود پدر می خرید. همیشه هم چیزهای مهمی بود. چیزهایی که مادر با بی حواسی یادش می رفت، که مهم بودند و همیشه هم یک چیزهایی بودند که یادش رفته باشد، یا نوبرانه و دل نوازانه و حتی گاهی وقتها نان سنگک داغ که توی محل ما نبود و پدر معلوم نبود از کجا خریده. خیلی چیزهای ساده. کتاب، گل سر، فرفره، توپ پینگ پونگ. چیزهای احمقانه. همیشه برای هر مشکلی راه حل داشت. ذهنش مثل کامپیوتر بود. همه دوست اشنا مریدش بودند و مادر این را می فهمید و بهش می بالید.

پدر شام کم می خورد. اما سفره را پهن می کرد و خودش هم جمع می کرد. غذا را پدر گرم می کرد. چای هم می ریخت. روزهای تعطیل هم خودش می پخت. درسمان می داد. شعر برایمان می خواند. موهای خواهر کوچیکه را می بافت بعضی وقتها. بعد هم که می رفت توی اتاق کتاب را بخواند دیگر حتی مادر هم سراغش نمی رفت. چراغ مطالعه اش را روشن می کرد و چیز می نوشت. مادر کاری به نوشته های پدر نداشت اما برایش از قران مهمتر بودند. می دانست که تمام زندگی پدر همین دست نوشته هاییست که برای کسی نمی خواندشان.

مادر نابغه بود. نبوغش تنها در این نبود که همه چیز می دانست. در این بود که به چیزهایی که می دانست عمل می کرد. مثلا می دانست که روح پدر را از آن خودش کرده. می دانست که پدر با تمام رفیق بازی و انزوای گاه و بی گاهش مرد خانواده است. می دانست پدر مالیخولیا دارد. می دانست که باید هر از چندی دورش را خالی کند بگذارد برای خودش باشد و این کار را می کرد نه اینکه مثل زنهای امروزی آتش بگیرد که چرا شوهرش بدون او می تواند زنده بماند یا خوشحال باشد.

پدر هر از گاهی قاطی می کرد. از سردماغی می افتاد. سرد می شد. می رفت توی هپروت خودش. وقتی حافظ می خواند صدایش می لرزید. مادر این وقتها افسارش را شل می کرد می گذاشت برای خودش بچرخد. گاهی دست ما را می گرفت می برد خانه مادربزرگ دو سه روزی. می گفت پدر رفته سفر. ماموریت. هیچ وقت هم به پدر طعنه نمی زد که اگر دوستمان داشت دلش نمی خواست ما برویم. از این کارهایی که الان رسم است زنها بکنند. اینکه مثل این سریالهای مزخرف تی وی بنالند که: "تو که بدت نمی آد ما بریم تنها باشی." بعد زیر لب بگویند: "خاک بر سر من کنن" و بعد از این قیافه ها بگیرند که:" واحسرتا از این همه عشقی که به پای این مرد می ریزم و از خداشه که من برم خونه مادرم." از این روانی بازی های امروزی نداشت اصلا. پدر بعدش انگار دوباره متولد شده باشد. دوباره سر حال می شد و محبتش گل می کرد و پر می شد از زندگی. آن وقتهایی که پدر قاطی می کرد مادر بدجور به هم می ریخت اما چیزی نشان نمی داد. با زیرکی مدارا می کرد و بعد هم مزدش را می گرفت. هیچ وقت نگذاشت آنقدر همه چیز کش بیاید که در برود. می دانست که مردها را باید افسار زد اما می دانست که افسار را چقدر باید کشید. همه نبوغش هم در همین بود. زن حسودی بود. می دانست پدر عاشق پیشه است حتی می دانست پدر هیچ وقت آنطور که توی شعرها و کتابهایش می خواند و تعریف می کند عاشق مادر نبوده اما انقدر عاقل بود که بداند آدم بی وفایی نیست. با غریزه زنانه اش فهمیده بود که چطور باید طناب را شل و سفت بکند. پدر سر حال که می آمد خیلی پر حرارت و شوخ و شنگ می شد. انقدری که قند توی دل زنهای فامیل و همسایه آب می شد و مادر می دانست که صاحب این همه شور و حرارت اول و آخر خودش است. بزرگتر که شدم احساس می کردم که مادر در واقع داشت استثمارش می کرد. عین داستان هانسل و گرتل. پدر هم انقدر باهوش بود که این را بفهمد اما اعتراضی نداشت. آدم شلم شوربایی بود.

با تمام حافظ و شمس و تذکره الاولیا خواندن و سه تار زدنش، هیچ چیزش سنتی نبود. مادر هم نبود. مدرن هم نبودیم. یک چیزی بودیم که مال خودمان بود. پدر سه تار می زد اما بیتلز را از شجریان بیشتر دوست داشت. عاشق مایکل جکسون بود. هم قوالی گوش می داد هم دیپ پارپل. امابه دنیس روزز می گفت جلف. تاج و قوامی را دوست داشت. آمریکای لاتینها را بیشتر و راحت تر از کلاسیکها می خواند. هنوز هم عاشق این فیلمهای رقص هی‌پاپ است. عاشق جنیفر لوپز است. چند سال پیش که صید قزل آلا در آمریکا را خریده بودم آمد بردش و تا یک هفته بعد از خواندنش کد می اورد و می خندید.

مادر هم عاشق جامعه شناسی و روان شناسی و مردم شناسی و این چیزها بود. حتی یک بار یک کتاب گیاه شناسی داشت می خواند که من مچ اش را گرفتم.

پدر مشروب نمی خورد اما اصرار داشت که ما خودمان شراب بیاندازیم به شرطی که توی مهمانی ها مشروب ندهیم به کسی. مادر گهگدار لبی تر می کرد اما مشکل پسند بود و بعد تا مدتی دیگر لب نمی زد.

سالها قبل بود. من هنوز در اوج شور جوانی بودم. پدر صدایم کرد و کتابش را بست و بغض در گلو گفت من و مادرت شما بچه ها را نابود کردیم با این وضع زندگی مان. من آنروزها سرم گرم کوه و کتاب و موزیک و دختر و همه چیزهای خوب دنیا بود و نمی فهمیدم چه می گوید. برایم توضیح نداد که کدام وضع زندگی را می گوید. من با تمام ادعایم جور دیگری از زندگی را نمی توانستم تصور بکنم که بخواهم آرزویش را داشته باشم. فقط نگاهش کردم. گفت شما بچه ها برای اینکه مثل حیوان زندگی کنید بار نیامده اید. من خندیدم و قول دادم که سعی نکنم مثل حیوان زندگی کنم. بعد اما زیر قولم زدم.

حالا بعد از سی و چند سال دلم می خواهد قبل از پنج خانه باشم. یک نفر با موهای شانه کرده و لباس مرتب و خوش بو در را رویم باز کند و لبخند بزند. بعد یک چرت نیم ساعت یک ساعته بزنم و برای چای بیدارم کنند. زیر اجاق روشن باشد. بچه ها بدانند پدر خسته است و بدانند این خستگی خیلی الکی الکی چیز مقدسی است. قهر کردن حادثه ای باشد که حاصلش لاشه ساز و شیشه خورده و شب ادراری باشد و عمری یک بار باشد و به یک "به تخمم" هر روزه تبدیل نشود. خیلی چیزها دلم می خواهد. شاید همه آن چیزی که در موردش نوشته ام.

مادرم زن مستقلی بود. پدر رئیس خانه بود. اما مادر از کسی دستور نمی گرفت. یادم هست یک بار پدر به مادر گفت که حاضر است بنشیند توی خانه و همه کارهای مادر را بکند و مادر برود سر کار. گفتم که هیچ چیزشان سنتی نبود. مادر تصمیم گرفت بماند خانه. اگر کار می کرد بیشتر از پدر پول در می آورد اما دوست نداشت کسی رئیسش باشد. مادر حرف مردم به تخمش هم نبود. گذاشته بود پدر در کمال آزادی برای خودش ببالد و زندگی کند. به شوخی می گفت پدرتان توی سن رشد است. پدر هم از آن طرف آنقدر رشده کرده بود که مثل کوه بود. هر زنی آرزو داشت بهش تکیه بدهد. خواهر کوچیکه اعتقاد دارد که مادر زن خوشبختی بوده. من معتقدم که نابغه بوده و آن یکیمان هم می گوید همه اش محض خاطر روشن بینی پدر بوده است.

اما هر چه بوده من که محبوب پدر بودم قول دادم به بقیه نگویم که پدر نگران چیست و سر این قولم ماندم.

حالا احساس خوشبختی می کنم. آبجی کوچیکه هم خوشبخت است. شوهرش نه کتاب می خواند و نه مالیخولیا دارد نه عاشق پیشه است نه کسی ممکن است تورش کند. آبجی کوچیکه در را با روی باز و عطر خوش رویش باز می کند اما طرف نمی فهمد. آبجی کوچیکه شانه اش را بالا می اندازد و به تخمش نیست. به من گوید سوخ خوشحالم که تو هم عاقبت به خیر شدی آخر. من هم می گویم خوشحالم که خوشحال است. اما وقتی خانه پدر مادرجمع می شویم همه مان خلق سگمان می زند بالا. من یاد آن روز پدر می افتم که برای هبوط ما می گریست.

آبجی کوچیکه می پرسد کجای کارمان اشتباه بوده و من به پدر قول داده ام که نگویم اشتباه از آنها بوده برای همین هم فقط می گویم ما مال یک کهکشان دیگریم.



بزرگه اما از همه مان باهوش تر بود. گفت ما بیش از حد به ظرایف حساسیم. برایمان یک سیاهه نوشته که معتقد است موجب رستگاری است. رویش هم نوشته دستورالعمل زندگی به روش زمینی ها.

من خیلی سال پیش پاره اش کردم و انداختم دور.


ناموس!

1- الان یعنی سپاه پاسداران بخش خصوصیه؟ یعنی ارگان مسلح و مدافع نظام جمهوری اسلامی بخش خصوصی محسوب می شه. یعنی نظام جمهوری اسلامی هم یک نهاد خصوصیه؟
پس¬فردا می بینی سهام وزارت نفت رو نظام مقدس جمهوری اسلامی(سهامی خاص) خریداری می کنه و به حول و قوه الهی خصوصی میشه می ره پی کارش همه مون راحت می شیم.
2- شیخ می داند کسی نمی فهمد چه می گوید. از روی نظرهایی که می نویسند دستگیرش می شود. اما تا می آید دهان ببندد برهان الدین تنقیه اش می کند. زنگ می زند که مکلفی. سوخ بن منشور معترض است به اجبار شیخ المشایخ که در طریقت رندان "باید" نبوده پیش از این، ز چه رو به بدعتی یا شیخ. برهان الدین اما معتقد است که "باید نداشتن" هم خودش یک جور "باید" است و "باید" شکستش. و از این فلسفیات که به عقل شما قد نمی دهد.
3- پسرخاله یکی از همین مریدان برهان الدین توی کمیته فیلطرینگ است. یک جایی شبیه همین. خلاصه که فیلترچی است. مغز متفکر است. نصف فیلطرشکنهایی که می بینید را خودش پیدا می کند و منتشر می کند. بعد از چند روز هم کشفشان می کند و می بندتشان. واسه این کارش هم پاداش می گیرد. توی کمیته یا هر چی که اسمش هست شایع شده که فلانی چشم عقاب دارد. سایت نامطلوب از زیر دستش در نمی رود. فیلطرشکن را روی هوا می زند. کلی وضعش خوب شده این چند وقته. ممکن است بشود رئیس معاونت راهبردی کمیته فیلطرینگ. روز قدس شیخمان خطابش می کند تا دیگر چرا آمدی نان خودت را آجر کنی. جوابش بغرنج¬ترین چیزی است که توی زندگی شنیده ام. "می گوید فیلطرچی هستم. بی¬¬ناموس که نیستم." قرار است توی تهیه منشور تعیین مصادیق جرائم اینترنتی هم مشاور باشد.
4- یکی از مریدان سوخ علیشاه که برای تلمذ علوم غیر انسانی ضاله مسافر ینگی دنیاست امروز زنگ زد که یکی از دانشجوهای لبنانی اینجا می خواست منو صدا کنه اما اسمم یادش رفته بود واسه همین از پشت سر داد زد احمدینجاد و من هنوز خودم رو نمی بخشم که چرا برگشتم!

نوسفراتو


"اليوم استعمال نوشابه و باتوم باي دخل کان، حرام و مرتکب در حکم محاربه با ..."

فقیه عالی قدر اندکی جابجا می شود. کتاب تاریخش را ورق می زند. می خواهد مطمئن شود فتوایش از نظر تاریخی چیزی کم از میرزای شیرازی نداشته باشد. باز خودش را جابجا می کند اما درد خرش را ول نمی کند. آقازاده ادعا کرده که نماینده های مجلس استعمال باتوم و شیشه نوشابه برایشان محرز شده. آقا باز هم روی صندلی اش جابجا میشود. خم و راست می شود. درد می دود توی پیشانی اش. از پایین می زند توی ستون فقرات تا بالا. بالشی می گذارد زیرش و دوباره متن فتوای میرزا را می خواند. یک جای کار می لنگد انگار. فتوا درست نمی شود. نامه آقازاده را می خواند. جوان بیچاره نمی داند که در فقه احراز یک امر معنایش با احرازی که هیات تقنینی می گویند توفیر دارد. باید مسجل بشود. باتوم را باید که طبقه بندی کرد. شیشه نوشابه هم از حیث نوع و شکل و جنس که به کنار تا کجایش هم باید تعیین بشود و این مهم کرده نیاید مگر به تجربه. حضرت آقا باز هم از این لمبر به آن لمبر می شود و یا الله می گوید و با خودش فکر می کند نکند نوعی بوده که امتحان نشده باشد. فتوا باید جامع و مانع باشد. قابل تعمیم باشد. اگر بناست که نوشابه ای مستثنا شود باید که از قلم نیفتد. آقازاده را صدا می کند. مهدی جان. بابا مطمئنی هیچکدام از قلم نیفتاده ( آن پایین چیزی تیر می کشد و گره به ابرویش می اندازد)
آقازاده جواب می دهد: مرتضی هستم آقا جان. مهدی سه سالگی توی صحن حضرت معصومه رفت زیر چرخ درشکه. یادتان رفته.
آقا آهی می کشد و تاب خوران روی نشیمنگاه، زیر لب می گوید: آی مهدی. مهدی جان.

هیچ آبی در لیوان هست؟

هیچ که نباشد چند خاصیت دارد:
1- معلوم می شود خیلی از کسانی که نگران سلامتشان بودیم هنوز زنده اند.
2- چند روز قبلش شکنجه ها طوری می شود که طرف توان نشستن با ظاهر عادی را داشته باشد.
3- دستور می دهندچند روزی توی صورتشان نزنند.
4- حمام و لباس تمیز و بعضی وقتها اصلاح در بعضی موارد گریم هم انجام می شود.
5- خروج از انفرادی
شیخ برهان الدین یاد داده که بخش خالی لیوان را نگاه نکنیم اما کاش بجایش نفرین و طلسم و وودوو و این جور چیزها یاد می داد. خیلی بیشتر به درد مبارزه بدون خشونت می خورند.
در مورد خالی لیوان نمی خواهم حرفی بزنم. حتی نمی خواهم بهش فکر بکنم. کیفرساخت را نخواندم ایم بار. شنیدم فقط یک آدم نیمه فلج که توان حرف زدن هم ندارد می خواسته با کمک ماکس وبر آقا را مورد مراوده قرار بدهد. خدا به همه توفیق بدهد.
همیشه دلم برای آنهایی می سوزد که توی دادگاء نیستند. کاش مومنی را هم آورده بودند. کاش سالم باشد.

دباشی

مصاحبه با حمید دباشی را از اینجا بخوانید. البته این متن خلاصه شده است تا حدودی.
حیف مشکل حرفهایش از اینجا ناشی می شود که ایران زندگی نمی کند. تصور کنید لوتر کینگ یا گاندی قرار بود فرسنگها دورتر در امنیت مطلق حرف از موازنه منفی و جنبش مدنی بدون خشونت بزنند.
البته شیخ مخالف نیست با کلیت حرفهایش اما بر خلاف حرفهای خودش به ماوراالطبیعه جریانات انسانی توجهی نمی کند. یعنی اینکه هر قدر هم حرفی منطقی باشد باید با احساسات بشر هم سازگاری داشته باشد تا مقبول شود.
یعنی مردم وقتی حرف شما را قبول می کنند که باید توی خیابان راه رفت و شعار مرگ بر فلان و بهمان نداد و اصلا شعار نداد که احساس کنند شما هم اندازه آنها یا لااقل تا حدودی اندازه آنها در معرض خطر مرگ، شکنجه و تجاوز هستید.
در کل اما ارزش خواندن دارد

نازک آرای تن ساقه گلی

سخنگوی قوه باء اعلام نمود که به کسانی که مورد تجاوز واقع شدند به میزان روزهای زندان نفقه تعلق می گیرد، ‌مقام مذکور که نخواست نامش فاش شود شایعه‌ مبنی بر اینکه نفقه زنان نصف مردان است را تکذیب کرد. وی همچنین در پاسخ یکی از خبرنگاران قارس نیوز که پرسیده بود که با توجه به اینکه وقوع تجاوز را قبلا شدیدا تکذیب کرده ایم، این نفقه به چه کسانی تعلق می گیرد، گفت:
طبق آیین نامه شماره 287 مصوب شورای تقویت قوه باء، "متجاوزن به" باید تمامی شرایط مندرج در بندهای هفتگانه را دارا باشد. شایان ذکر است که آیین نامه مذکور با همکاری وزیر بهداشت و وزیر رفاه دولت آینده که به خاطر شرایط خاص جسمانیشان از مسائل مربوط به هر دو جنس آگاهی دارند تنظیم شده است.
به گزارش سوخ‌نیوز آیین نامه مربوطه به شرح زیر است:
بسمه تعالی
ان الله جمیل و یحب الجمال
علی رغم تلاش فریب خوردگان و منافقین کوردل در تاریک نمایاندن زوایای رافت اسلامی و با عنایت به حدیث شریفه که چنانچه خلخال از پای زن یهودی خارج کنند جا دارد که مومن دق نموده فوت نمایند و در جهت استیفای حقوق "متجاوزن‌به" های احتمالی(کذاب)، در صورت استیفاد تمام مندرجات متذکر در ذیل، "متزانی علیه" مشمول برخوردای از نفقه به میزان مصوبه در جلسه ماضی هیات مراجع عالی قدر باء می باشد. مندرجات معروفه به شرح ذیل میباشست:
1- "متجاوزن به" باید همراه خود چهار شاهد عادل که صحنه تجاوز را دیده باشند بیاورد. چنانچه شاهدین زن باشند باید هشت شاهد تعبیه گردد.
2- استعمال هر گونه شی خارجی بی جان از جمله باتوم و بطری و قس علی هذا مصداق تجاوز نمی باشد و نفقه به آن تعلق نمی گیرد. همچنین، برهنه نمودن، ‌دستمالی، به اشتراک گذاشتن فانتزی های جنسی کارشناس با هنرجو و ...
3- چنانچه متجاوز از دخول به "متجاوزن به" متلذذ نگشته باشد و نیتش تنها تعزیر بوده باشد، نفقه منتفی بوده و متجاوزن به علاوه بر کفاره می بایست با تکرار ماوقع موجبات التذاذ کارشناس مربوطه را فراهم بیاورد.
4- صحنه تجاوز با حضور شاهدان عینی و دو طرف دعوی باید بازسازی شود و حق نشر و تکثیر فیلم مربوط به بازسازی صحنه جرم تنها متعلق به برادران خدوم قارس نیوز است.
5- اثبات انعقاد زنای به عنف بستگی به میزان دخول دارد و چنانچه از ختنهگاه متجاوز نگردد تجاوز صورت نگرفته و نه تنها نفقه ای تعلق نمی گیرد که روزه را هم باطل نمی کند. لازم به ذکر است که حد جدید ختنهگاه تا قبل از ماه مبارک رمضان اعلام خواهد شد. (مراتب باید به تایید هر چهار شاهد برسد.)
6- چنانچه "متجاوزن به" توسط چند کارشناس مجزا مورد رافت قرار گرفته باشد به علت زنای مکثره مصداق افساد فی الارض است و چنانچه زیر 18 سال باشد، اعدامش تا رسیدن به سن قانونی به تعویق خواهد افتاد.
7- میزان نفقه به ازای هر روز یک مشت گندم، جو، تخم شبدر، ارزن،‌ دانه مرغی،‌تخم شربتی یا هر یک از سایر غلاتی که قوت لایموت مردم را تشکیل می دهند،‌ است. مشت باید به گونه ای باشد که از لای انگشتان چیزی بیرون نریزد در عین حال که انگشت دست دیگر را هم نتوان توی آن فرو کرد( یعنی خالی نباشد). ضمنا هزینه درمان و دوخت و دوز و واکسن هپاتیت و رابر از نفقه مذکور کم خواهد شد.

واعد دولهم مستطیل من قوت
دبیر هیات تقویت قوه باء
سنبل طیب عرفانی
جمادی الاخر سنه 1434 هجری قمری

یقوقیل

یقوقیل شائولیان در دادگاء به اتهام کودطای مخ ملی محاکمه شد. اولش فکر کردم یکی از سران سازمان موثاد را گرفته اند. بعد وکیلش از قاضی خواسته که به علت صغر سن(متولد 69) از گناه متهم که حضور اتفاقی در میدان فاطمی و فرار از دست مامورین بوده گذشت کند. من مانده ام که اینها چرا انقدر دارند صداقت به خرج می دهند؟! نکند همه اش تله باشد.
توضیحات:
بنده قصد تمسخر اسم کسی را ندارم ، حتی دلم نمی خواست اسمش را به طور کامل و صحیح بنویسم که توی سرچ پیدا بشود اما دیدم هر تغییر که توی این اسم بدهم به طور کلی ناخوانا شده و از حیث اعتبار ساقط می شود. به جان برهان الدین قسم تا به حال هفده بار این اسم را نگاه کرده ام توی سایتهای مختلف تا مطمئن باشم درست دارم می بینم. مدام هم یادم می رود و مجبور شدم روی یک تکه کاغذ یادداشتش کنم که بعد از پست این مطلب کاغذ مربوطه را باید معدوم کنم. راستش طبق عادت رفتم سراغ خبرهای دادگا و چشمم که به این اسم افتاد داشت چارستون بدم لرزید. گفتم یکی از فک و فامیل عزازیل را گرفته اند و انگار راست است آن قول علامه مجلسی که هواداران دجال با شال سبز می آیند. بعد که شرح دادگا را خواندم البته مقداری دلم آرام شد.
همه اینها به کنار، یک آدمی را هم گرفته اند که معتاد به شیشه است و خدا را شکر کرده که در زندان فرصت ترک پیدا کرده. اعتراف کرده که رفته بوده کنار کیوسک بصیج! شیشه بکشد توی حال خودش بوده که دیده نصف کیوسک را سوزانده اند این بیچاره هم از فرصت استفاده کرده و نصفه دیگر را سوزانده. برای این کارش هم از تمام ملت ایران و مغام مئزم عذر خواشته.
یکی هم بود که جرمش این بود که از روی کنجکاوی کوکطل مولوفن ساخته رفته توی یک کوچه بن بست یواشکی انداخته که امتحان کند اما کوکطل عمل نکرده و او که داشته بر می گشته دیده یک عده ای دارند می دوند و یک عده ای هم یک چیزهای کلفتی گرفته اند دستشان و دنبال آنها هوار می کشند و این بیچاره هم از ترس اینکه زیر دست و پا نماند دویده و مجبور شده دو تا سنگ پرتاب کند به مامورها که هیچکدام هم نخورده و البته خوب از همه زمین و زمان هم به خاطر تقارن آزمایش علمی اش با شورشی ها عذر خواسته.
البته طرف از قرار معلوم دانشجوی هوافضاست و 8 تا اختراع ثبت شده دارد و جز برندگان خوارزمی هم هست.
امروز به علت کثرت مشغلت تنها به همین خبررسانی اکتفا می کنیم تا در روزهای آتی که شیخ از زاویه بیرون بیاید.

رستمالداموس

ما اين قول "ان الوقت كالاسپيقال"،‌يعني "به خدا سوگند كه نباشد زمان را مگر كه اسپيرال باشد" از حضرت برهان‌الدين نقل نموده بوديم در ايام ماضيه. اما من باب ادله براي اصحاب محاجه عرض شود كه در رستم التواريخ اوضاع احوال زمانه ما اينگونه پيش بيني شده كه در ذيل مي آيد. يعني كه اين رستم الحكما كه به علوم سريه و خفيه اشتغال داشته در سير عالم امكان به مشاهداتي دست يازيده كه يوحنا را به چارچنگول همانطور بمانانده. ملاحظات عاليه مستدعيست.
چون بيست و پنج سال از مدت سلطنت آن فخرالسلاطين گذشت... زاهدان ِ بي معرفت و خرصالحان بي كياست به تدريج در مزاج شريفش و طبع لطيفش رسوخ نمودند و وي را از جاده جهانباني و شاهراه خاقاني بيرون و در طريق معوج گمراهي وي را داخل و به افسانه هاي باطلبي حاصل او را مغرور و مفتون نمودند.... امور خر صالحي و زاهدي چنان بالا گرفت و امور عقليه و كارهاي موافق حكمت و تدبير در امور نيست و نابود گرديد.
ديباچه بعضي از مولفات جناب علامه العلمايي آخوند ملا محمد باقر شيخ الاسلام شهير به مجلسي را چون سلطان جمشيدنشان و اتباعش خواندند كه آن جنت آرامگاهي به دلايل و براهين ِ آيات قراني حكمهاي صريح نموده كه سلسله جليليه ملوك صفويه نسلا بعد نسل، بي شك به ظهور جناب قائم آل محمد خواهد رسيد، از اين احكام قوي دل شدند و تكيه بر اين قول نمودد و سررشته مملكت داري را از دست رها نمودند....
زمره خرصالحان،‌ به افسانه و افسون، رسوخ در مزاج آن خلاصه ايجاد عصر خود نمودند و او را از شاهراه قانون حكيمانه جهانداري بيرون كردند و به كريوه گمراهي كه مخالفت عقل و حكمت و مصلحت است او را داخل نمودند... اصفهان بلكه همه ايران مانند طويله و اصطبل بي مهترشد،‌ خلايق به شيريني در هم افتادند و هر كس به پهلواني و شب روي كه مي توانست از زن و دختر و پسر و مال هر كس محظوظ و ملتذذ بشود كوتاهي نمي كرد...
وزير اعظم عاشق زيبا پسري از خانواده بزرگان گرديد،‌ جاسوسي نزد او فرستاد و او را به وصال خود راضي نمود و در مكاني مرغوب از او وعده خواست و به لباس مبدل رندانه با يكنفر ملازم در آن مكان رفت. پيش از رفتن وي در آن مكان، رندان دردمند سينه چاك و سرهنگان متعصب بي باك از اين داستان آگاه و با خبر شده بودند، آمده بودند و همه به لباس رندي و اسباب شب روي با روهاي پوشيده در كمينگاه آرميده بودند.
چون وزير... داخل خانه يار مهربان و معشوق شيرين زبان گرديد و چند جام باده ناب از دست ساقي شيرين شمايل در كشيد... ناگاه رندان عيار... از كمين بيرون آمدند و از نهانخانه بيرون تاختند و آن خام طمع را به روي انداختند، و ... عمودهاي لحمي خود را سپر شحمي وي فرو كوفتند( بعني وزير را دسته جمعي...) و ريش و سبلت و ابرويش را تراشيدند و مقعدش را داغ كردند.... چون آن سلطان جمشيد نشان از اين داستان اطلاع يافت دلتنگ شد و چاره اي نمي توانست نمود، بنا بر مصلحت امر ِ خود التفاتي نفرمود و گذشت.

رستم التواريخ- رستم الحكما
حكايت مفصل است، ‌اينجا مجال تقرير كل ماوقع نيست البته. اين را محض خاطر ذوالبابين(دودره باز) كريمه حضرت نيكي مرتبت كه ميل مطلوبش به ادبيات باستان گرويده اخيرا، آورديم كه بهانه نكند اين منكرات، راو به اسباب مزاحمت، به بارگاه جاندارك زمانه دخترك سايه نشين خرگوش خواب شيرين گفتار ما نرود كه هر آنچه تاريخ ملوك را خواسته باشد اگر مرد است از شيخ طلب كند. بشمار.

مسئل‌تن‌: اما اميد! !Masalaton: and now Hope


اميد شمشير دو لب است. از سويي خداي تعالي را نااميدان، راندگانند و از سويي شيطان را اميد، مخدري است عظيم. راه رفتن روي لبه تيغ است. به گاه شيخي بايد بگويم اگر با پاي چوبين استدلاليان به محكمه برويم بايد بگويم كه اميدي نيست. اما اگر اين دل عاشق باشد كه بايد بگويم ته دلمان روشن است، هر چند كور سويي بيش نيست.
اميد را بايد ته دلتان بجوييد. بكشيد بيرون و آينه كنيد جلوي صورتتان. بايد ديد. اميد مسكن بي هوشي نيست. تيغ جراح است. اميد يعني عمل در نااميدي. "بي عملي در اميد" و حتي "عمل با اميد"، اينها هر دو نشئگي و خماري مخدر ابليس است.
پاسخ ندادن ‌به استفتايتان نه از سر بي عنايتي كه از سبب بي دانشي بوده است. شيخ شرم ندارد كه معترف است دانشش را حدي است و از شيخ برهان الدين هم متذكر شده كه زبان به آنچه نمي دانيد، نگشاييد. نمي دانم اين روشنفكران بي اميد كه مي گوييد كدامند. يعني نمي دانم كه اميد شما تا چه حد است و نااميدي ديگران تا چه اندازه. اگر اميدت باشد كه يكباره اين كاخ ستم فرو بريزد و جايش را بارگاه داد بگيرد و به طرفه العيني( عمر جواني تو) مملكت گل و بلبل بشود، بنده، خير، اميدي ندارم. يعني حتي باوري هم ندارم. "اميد" پيشكش، حتي آرزويش را هم ندارم.
براي همين است كه مي گويم بايد رفت. آينده براي تو نيست فرزند. اگر هنوز انقدر انساني كه از چيزي "مي‌ترسي". اگر انقدر چشم و گوشت باز شده كه "پول و رفاه" را دوست داري و اگر حقوقت با مسافركشي هم برابري نمي كند، هم پول نداري و هم چيزهاي ترسناك دور و برت زياد هست،‌ بايد بروي. براي اينكه فارغ از اينكه آن بالا چه كسي بنشيند، اين خاك، خاك سفله پرور است.
از بايزيد(به گمانم) پرسيدند در اين طريقت از همه بهتر چه بايد؟
گفت:دولت مادرزاد
گفتند: اگر نبود
گفت: چشم بينا
- اگر نبود
- گوش شنوا
-اگر نبود
- مرگ مفاجا!

مريدي از شيخ برهان الدين همين پرسيد. گفت:
- دولت مادر زاد
- اگر نبود؟
- عموي صاحب جاه
- اگر نبود؟
- دائي صاحب جاه
- اگر نبود؟
- مادرِ به خطا
- اگر نبود؟
- مرگ تدريجي!
اگر بن مايه مستحكمي نداري از باب ما ترك و پول و پله و روابط و اقوام دور مادري و پدري، يا بايد مادر به خطا باشي يا بايد مادر به خطا بشوي يا اينكه بروي دختر يك مادر به خطايي را بگيري.
اميد به نظرم براي حضرت عالي به مثابه سم است. تجارب شيخيمان را مي گوييم.
آن سال، سيد ممد كه اول بار آمد، ما در وضع الان شما بوديم. اميد آمده بود. درس داشت تمام مي شد. كار داشت شروع مي شد. دكترا گرفتن البته آن روزها زياد مرسوم نبود. همان ديپلم را كه گرفتيم "ام سوخ" سفره حضرت عباس پهن كرد به شكرانه. آن روزها رفتن هنوز اينطور تخم لق دهان هر كسي نبود. مع الاوصاف، چيزي نمانده بود كه رفتني بشويم كه يك مرتبه پنجره باز شد. لاي پنجره البت. نسيمي آمد و دلمان لرزيد.
جواني بود و رهايي. سفر زياد مي رفتيم. پاي "رفاه" و "سيري" بمگذار كه بي چيز بوديم. كوله و كفش پاره و تن ماهي. بعضي‌ها اسپرتكس كفش ملي پايشان بود نوك قله. همين شعرها كه حالا شما توي خيابان مي‌خوانيد(نيم) آن وقتها لاي دره ها و نوك تپه ها ساز مي كرديم. زياد بوديم. كم شديم. "خوب" هم كم نشديم. "بد" كم شديم. چند تايي خوب رفتند و يكي دو تا خيلي بد.
بگذريم، سفر زياد بود. كوه بود و كوير و صد حيف كه اين خاك عجب دامنگير است. پشت نيسان بع بع كنان از دهي به دهي ديگر. البرز كهن به كنار، زاگرس با آن دامنه هاي مضرس، هنوز هم از دور هم روحم را مي مكد. حكمتش را نمي‌دانم، چون شيراز طوري است كه از دور ديده اي زاگرس را گفتم. روزها زير آفتاب هوا و حنجره و توي سايه گهگاه تاري، گيتار، ستار يا فلوت و ني و سطل هم تمبك. شبها كنار آتش درس برهان‌الدين. روزگار خوبي بود.
روزنامه را كشف كرديم. شروع به خواندن سفره‌هامان كرديم. يادش به خير. روزنامه هاي رنگي،‌ لايشان سبزي‌هاي تازه. چه خوردني داشت سبزي هاي جامعه و توس و ...
گروهمان ديگر مخفي نبود. اعلان عضو گيري‌اش توي تابلو، كنار اعلان جلسه دفاعيه مان بود.
به همين سادگي. هواي تازه. دكترا مي خواهد چه كند آدمي كه آزاد است هر جا مي خواهد برود. هر جا مي‌خواهد بچرد. كه مي رود سر كار و حقوقش كفاف اجاره خانه اش را مي دهد؟ تازه هر از چندي هم كه دستي به قلم ببرد يك جايي توي كاغذ پاره‌اي چيزي چاپ بشود. مرگي ندارد كه. كنديم و مانديم. هواي تازه و خاك كهنه. سيد ممد هم آبي بود سر آتش كله داغ و جوانمان. قياس مع الفارق است. مي دانم. نهايت مقصود اين است كه اميد بود. روزني بود كه نوري داشت و آفت جانمان شد. همين.

بعد بزرگ شديم. يك باره. عشقها هم انگار ديگر بزرگ شد! توي چادر جا نمي شد ديگر. بايد خانه مي گرفتي برايش. عشق با تن ماهي هم سير نمي شد. عشق پا برهنه بي كفش پاشنه بلند؟! اين بود كه واقعيت ها جايش را پس گرفت از حقايق رنگي مجعول.
بعد رفتيم لاي منگنه. سبزي خوردن از سبد غذايمان كنار رفت. تربچه و شاهي و ريحان. گفتند كود انساني مي ريزند پايش. بعد گفتند فاضلاب صنعتي. مادر هم شيشه را پاك نمي كرد ديگر. مي گفت پنجره‌اي كه باز نمي شود را بايد با پرده پوشاند. چه فايده كه تميز كني. كثيف مي شود. مي فهمي؟
ما شاگردان برهان الدين بوديم. آنكه دولت مادرزاد و عموي صاحب جاه داشت و آنكه همسر مادر به خطا گزيد همه رفتند. عاقبت به خير. باقي يا رفتند بلاد كفر يا مثل اين عفيف بن قوني ماندند به مرگ تدريجي و همه روزه به دعا كه مرگشان را مفاجا كند كه نمي كند. من و چندي هم از بي چيزي رفتيم دنبال بي نيازي. به همين سادگي. برهان الدين، آن را كه از همه بيش "آلت مغز" بودي به شيخ الشيوخي گماشته، خود شيخ المشايخ شد و از عالم صورت نهان شد. ما مانديم و بار الشيوخي كه بزرگ بود از شانه مان. بماند، آن روزها شيخ‌ ِ ما را درنگ بلاد كفر نبود. آخر بار كه به مكاشفاتمان حاضر شد اما گفت بايد مي رفتيد. گفتيم اگر رفته بوديم شيخ الشيوخ نمي شديم. گفت براي همين بايد مي رفتي. حالا من هم همين را مي گويم. اگر نروي پر پرش مي شوي شيخ الشيوخ و ما بايد برويم در پرده شيخ المشايخي.
اميديم نيست فرزند چرا كه خانه از پاي‌بست ويران است. خانه حاج آقا گفتم زمان اسپيرال است. يك جور فنري البته. يعني مغز يك اسپيرال را بگيري مثل يك فنر بكشي در راستاي محور زمان صوري. يك فنر مخروطي مي شود. هر طول و عرض براي خودش يك نظيري دارد كه با معادله اين منحني تابعي است از طول و عرض اصلي. ارتفاع اما فرق مي كند. و اين ارتفاع همان زماني است كه ذهن ما مي فهمد. براي همين شما عين ما نمي شوي. ما هم شبيه پدرانمان. اين آشوب هم به قول آغا كاريكاتور آن فاجعه قبلي بيش نيست. نه كه ارزشش كمتر باشد كه بيشتر است اما همان نيست. الله اكبر روي بام كاريكاتور نيست به نظرت؟
عيب از سيد ممد نبود. هفتاد ميليون گونه روانپريشي را مي توانم نام ببرم برايت. ديو بيمارخويي مسكن گزيده اينجا. تكثر جايش را به تشتت داده. آن روزها فكر مي كرديم جواني را سرمايه كرديم براي روزهاي آزادي. زهي خيال محال. هزار ترجمه داشت آزادي كه نهصدتايش استبداد بود و نود تايش هرج و مرج و و نه تاي ديگرش خواب و خيال و آن يكي آخر را هم هنوز كسي ننوشته. مي فهمي؟ بديهيات اينجا كار نمي كند. ما توي يك كشور چپه زندگي مي كنيم. يعني بنزين كه ناياب مي شود ماشين گران مي شود. فلان شركت ورشكست مي شود شاخص سهامش در بورس به شدت رشد مي كند. ديپلماسي مان بي كفايت كه مي شود اقتدار جهاني اش بالا مي رود. راست‌ترينهاي تاريخمان رفقاي اولتراچپ دارند و دم از حقوق محرومان مي زنند. ما يك جور خاصيت آيينگي داريم. برعكسيم. اگر جاي راحت مي خواهي اينجا نيست. اميد اگر براورده هم بشود حاصلش حسرت است و حسرت. در طول تاريخ خوشبختي مان محدود به زماني بوده كه از تولد اميدمان تا به ثمر رسيدنش فاصله بوده. يك سال انقلاب مشروطه. شش ماه انقلاب اسلامي. چند ماه اين ور آنور دوم خرداد. حالا هم كه از بيست و پنجم خرداد امسال شروع شده و هر كجا كه تمام بشود بدان كه آنجا جاي تو نيست.
اميد را چه حاصل كه اين ديو پليد سرهاي بيشمار دارد و از لايتناهي جهل بشر است كه تغذيه مي كند. هر سرش را كه مي كوبي هزار سر جديد بر مي آورد و يكي از همين سرها اميدمان را بلعيد و ديگري جوانيمان را و آن ديگر دهان به گزيدن دلمان گشوده. ديگري دندان به جانمان آخته.
غرض از اينها اما چيست؟
غرض اين است كه اگر به اميد بهروزي اين خاك مانده‌اي كه نمان و برو. اگر اميد بريده‌اي و عاشق ماندني كه دل از رفتن بكن و بمان. اما اگر ماندي عاشق باش وگرنه يا تن به مادرچپگي مي دهي يا به مرگ تدريجي مي روي. دل قوي داشتن اما شروطش همان است كه بايزيد گفت. امتحانش را هم پس نداده هنوز. گفتيم كه پر پر‌اش مرتبه شيخ‌الشيوخي است كه هنوز در بوته آزمايش است.
عاشق بودن هم بلد باش. خرده مگير. نان اگر داشتي شكر. اگر نداشتي عربده نكن. دلبر اگر بود نوش اگر نبود مراقبت. راحت اگر بود به صفا اگر نبود صبر. دشمن را البت بايد كشت.
يك نكته هم در نهان مي گويم. يك راه آخر هم داري. عاشق زني باش كه همه چيزت را دوست داشته باشد. ديگر نيازي نيست جايي بروي.( البت روي اين يكي زياد حساب نكن. يادت باشد كه راه آخر است نه راه اول. در واقع راه نيست فقط يك شانس است. شيخ به تجربه اين را مي داند. اگر شانس آخر را اول يافتي مي تواني باقي را رها كني اگر نه كه دنبالش نگرد تا مگر مگريزد.)

... ادامه

واي خدا نوشته از طريق IELTS قصد شناسايي نخبگان داشته اند كه با اعطاي بورس تحصيلي آنها را جهت براندازي انتخاب كنند.

آدم از اينكه اين چرنديات به فارسي نوشته شده احساس حقارت مي كنه!
شعار جديد: مردم چرا نشستين، پاشي برين گمشين بميرين

زايشگاه

- فيلمنامه كه آلت‌شعري بيش نباشد. كارگردان كه بي سواد و خرفت. تهيه كننده آن‌كاره چه كار مي كند؟
- بازيگران معروف را مي كشاند سر صحنه.
پي.نوشت: انقدر دادگاه مضحك است كه اعتبارش را تنها از شاخصين اصلاحطلب مي گيرد.
پي.نوشت2: وقتي مربي فوتبال و هنرپيشه نقش وليد و عمو پورنگ را ببرند سر تنفيذ، زيد آبادي و تاجرنيا را هم بايد ببرند براي دادگاهي كه متهمينش گوگل وفيس بوك و تويتر و سفراي خارجي و امثالهمند.
پي نوشت3:كيفر خواست:بديهي است كه كشورهاي غربي در راستاي مبارزه با اسلام با اختراع موبايل و ماهواره و اينترنت قصد براندازي نظام را داشته اند.

پي نوشت4: چرا سفراي كشورهاي مداخله جو كه در تظاهرات شركت داشته اند دستگير نشدند؟(چه سوال ابلهانه اي)

واژه نامه اكسپرسيوفاشيسم

كاريكاتور:
كاريكاتور تصوير سياه و خون‌بار و خشني است كه از روي يك تصوير مضحك و بي محتوا كشيده شده و وحشت بر اندام نقاشان تصوير اصلي مي اندازد.

خبرگذاري


خبر اختصاصي(متن كامل كيفرخاست*- فوري):
بعد از افشاي نقش بنياد آلبرت انيشتين( مروج جنبش بي خشونت، مهره صهيونيزم و عامل كشتار برادران مسلمان هيروشيما و ناكازاكي) در ناآرامي‌هاي اخير، به تازگي يكي از به استلاح اسلاهتلبان به استلاح زنداني در اعترافات خود به همكاري با كمونيست ورشكسته و وازده، نيكلاي گوگول، كه از عوامل اف بي آي در بر اندازي حكومت دوست و برادر، شوروي سابق، بود و در پوشش زيبايي‌اندام‌كار چند باري به ايران سفر كرده بود،‌ اقرار كرد.
همچنين يك لبنياتي در تهران با نام هابرماست كه ارتباطش با منافغين اثبات شده، متهم به توزيع ماست آلوده به ويروس مننجيت در بازداشطگاه ها شد كه يكي از اين بازداشطگاه ها به علت استفاده از محصولات لبني غير استاندارد پلمب شده و وزارت درمان و دادگستري از هموطنان در خواست كرده جهت دريافت كوپن رفات، به ساير محلهايي كه به زودي در برنامه تفسير خبر ووآ اعلام مي شود مراجعه نمايند.
در ادامه افشاگري هاي تكاندهنده سران آشوبها در دادگاء و همچنين اعترافات جاسوس معروف حسين آقا كه به كانادا هم سفر كرده، معلوم شد كه اغتشاشگران طبق يك برنامه مدون كه از سرويسهاي بهداشتي و امنيتي ساير نقاط جهان به آنها ديكته شده است، سعي در كشيدن ابعاد به اسطلاح جنبش به تمام زواياي زندگي مردم داشته اند:
1- شاخه زنان: اين طرح كه ابتدا توسط شخصي موسوم به شبنم توازع با نام مستعار لويزيا مي آلكوت و علامت اختصاري "ش.ت."، كه از عناصر شناخته شده يكي از باندهاي فساد معروف محله پولدارنشين چيذر است، با نام "زنان كوچك" و به قصد تحقير زن مصلمان مطرح شد، با درايت مردم در هم شكسته شد. اما عناصر ورشكسته و فاسد باقي مانده از اين گروهك،‌ همچون "م.ا.ك"، "ش.ص" و همينطور "س.ي" با اسم رمز سوسانو يونتابال و همچنين بورسيه ارگان صهيونيستي نوبل، "ش.ع" با عضوگيري از بين جوانان بي دين و فريبخورده طبقه متمول، شاخه زنان انغلاب پشمي را به وجود آوردند. جوان بائز، جميله بوپاشا، آنگ سان سوچي از ديگر اعضاي معلوم الحال اين گروهك هستند.
2- شاخه اراذل و اوباش: اين شاخه كه توسط فردي به نام دونالدداك، معروف به رامزفلد، در تپه هاي سيدخندان تاسيس شده با همكاري كنفدراسيون جوانان تاي چي چوانيست كه شاخه نظامي چريك هاي مائويست موسوم به خمرهاي سرخند و با همكاري پل پت و انورسادات و زني با نام اشرف غرارگا، اقدام به عضوگيري از اوباش شناسنامه دار تهران كرده و جهت تخريب اموال عمومي و مخالفت با هر گونه مدرنيزاسيون به سطلهاي زباله مكانيزه شهر كه يكي از شونصد هزار اختراع ثبت شده در دول‌ات نهم است، حمله كرده و اقدام به پرتاب سنگ به پرندگان كرده اند.
3- شاخه خارج از كشور: اين شاخه در تمام كشورها به جز صوريه و لبنان و ونضوعلا، شعبه داشته و از طريق موبايل، گاز اشك آور، متاليكا و مواد كشتار جمعي سعي در براندازي داشته اند.
ياد آور مي شود كه بسياري از اعضاي اين سازمان مخوف هم اكنون دستگير شده اند و از آنها انواع اقسام موبايل، كارت اينترنت، تويتر و تعداد زيادي عكس احمد شاه مسعود كشف شده است.
گفته مي شود جمعي از دانشجويان مسلمان در اقدامي خود جوش پرچمهاي كانادا(توليد كننده نوشابه مضر معروف)، لوكزامبورگ(صادر كننده اجناس لوكز و تجملات و مخرب مصرف الگوي اصلاح)، ليبريا(حامي ليبرال دموكراسي و نهزت به اسطلاح آزادي) و نروژ(همينطوري الكي) را به آتش كشيده و با شعار مرگ بر كانادا، مرگ بر كره جنوبي، مرگ بر صدام انزجار خود را از عوامل سحيونيظم جهانخار آمريكا و هم پيمان كثيفش، نادر شاه قاجار نشان دادند و خواستار تعطيلي سفارت ملبورن در ايران شدند.
همچنين در ادامه موج اغتشاش در تهران، حدود دوازده تن از طرفداران موصوي با تجمع در يك ايستگاه اتوبوس اقدام به شعار دهي نمودند و سمعك پسر سيزده ساله ناشنواي كارگر كفش ملي را كه از آنجا رد مي شد دزديدند، كه با دخالت گردان هفتم تاصوعا اين آشوب ها در هم شكسته شد. متاسفانه سي و هفت نفر از پرسنل خدوم كه با لباس شخصي جهت خريد از خانه خارج شده بودند و به علت احساس تكليف به كمك برادران گردان هفتم رفته بودند به شهادت رسيدند. پيكر پاك اين عزيزان پس از يك ماه در صردخانه كحريزگ به خانواده آنها تحويل داده خواهد شد.
* به خدا دادصتان همينها رو خوند تو دادگاء

پاسخ به استفتا

1- يكي از مريدان رساله اي نگاشته به اعتراض كه حضرت شيخ امتنان داريم فلان را تمشيت كنيد. در توضيحات آورده كه مي دانيم كه پيوندش را چون دانستيد كه موجبات خطر است حذف نموده ايد و خائن است و از ولايت شيراز است و همه اينها.
شيخ سوخ بن منشور كه ما باشيم،‌ پس از رويت رساله به انديشه فرو افتاد كه چه كناد. از طرفي خواسته مريدان فروهشتن را شرط مروت نباشد و از طرفي ديگر حكايتيش ياد آمد كه هماره با يادآوري اش از تداعي چهره گداخته برهان الدين لرزه به اندامش مي افتاد. پس شيخ مصمم شد به نگارش دفتري من باب خواهش ياران كه بي ذكر آن حكايت، كرده نمي شد.
خاطر شُمايخوي* حضرت سوخعليشاه آيد كه در ايام تلمذ؛‌ روزي چند شحنه گرزآفريد! به اندرون حجره شيخ برهان الدين تاختند كه اي بزرگ مشايخ، چه نشسته‌اي كه يكي از مريدانت را جنون حاصل گشته و داروغه ما را فرستاده كه خلاصش كنيم تا نحسي بر شهر نيوفتد، حال آنكه ما را رخصت شيخ لازم باشد مگر كه معصيت كنيم. شيخ گيوه بركشيده و ما به دنبالش و شحنگان دوان از پيش به چارسوق رسيديم. در ميدانگاهي سگي ديديم به قدر الاغ بچه، كه به خود پيچيده و زجه همي‌زد و يكي از طلاب شيخ، ساق پاي سگ را به دندان گرفته و روي زمين به دنبال هيبتش كشيده مي‌شد و رها نمي‌كرد. شيخ عفيف بن قوني زبان به آفرين گشود كه لاولله عجب آرواره‌اي. داروغه به سكوي جارچي برشده بود و نعره مي‌زد كه ول كن ساق اين سگ پدر را و چند شحنه طلبه را زير مشت و لگد داشتند تا دست از ابرام بردارد كه بر نمي داشت. پس شيخمان،‌ برهان الدين، ردا به حركتي كه از شيخ ايستوود آمخته بود به كناري زد،‌ گره به ابرو انداخت و چهره بر افروخته از خشم چونان نعره اي بزد كه سگ بمرد و تلميذ از دست بشد. من نيز از خوف ديدم كه دنيا به دوار اوفتاد و شيخ عفيف بن قوني را طهارت واجب گشت. پس گلاب بياوردند و آب ليمو و به منخرين طلبه ماليده هوشش آورند. شيخ پرسيد چرا پاي نجس گزيدي؟ طلبه گفت: پارس مي كرد يا حضرت شيخ. نمي گرفتم مي گرفت. شيخ گفت: پس چرا رها نكردي؟ گفت: قبض كه حاصل شد حالي عظيم پديد آمد مرا، كه به رها كردنم تابي نبود. پس برهان الدين بر سر زده، رو به مريدان كرد كه اين است استحاله، كه چون پاي سگان گزيديد لاجرم سگي كنيد و شما را اگر معرفت شيوخ نباشد به گردابه سبوعيت فرو افتيد. پس باشد كه از سگان واق‌گقتار دوري كنيد كه سايه برهان الدين هميشه بر سرتان نيست كه عربده غيرتش منجيتان شود.
دراز سالها از آن روزگار گذشته و حضرت سوخ،‌كه ما باشيم، ديري است به گاه مالاندن گوش خاطيان دقيق مي‌شود كه آيا از بهايم ني اند؟ كه اگر بودند شيخ را كه بي حضور برهان الدين زهره سگ كشي نيست دست از ابرام بر دارد.
اما من باب اين مريد سعيد كه نامش را اگر خواست خودش در ذيل همين قامنتها عيان كند بايد گفته گردد كه:
اين بنده خدا(بهايم هم از بندگان خدايند كه مرغ تسبيح گوي و يارو در خواب است و اين حرفها) ديري‌ست من باب اينكه آدم است يا نه، در تشكيك است. يعني در آينه كه دقيق مي شود شواهدي مي بيند اما در كردار خود كه مداقه مي كند اميدش رخت مي بندد و چون ايماني قوي دارد، كه البت بايد گفته آيد كه ايمان يك نقيصه ارثي‌ست و چاره ايش نيست، آرزويش هست كه روزي به يقين خودش را آدمي بداند. (حكايت آنكه نان خورد و لرزيد و دانست كه خر نيست را پيشترك آورده بوديم)
الغرض،‌ اين آدمنماي قصه شما از قسم دوپاياني است كه يك چيزهايي بر او مشتبه شده است. يعني خوب كه معاينه كني مي بيني كه طرف يك اعتقاد عظيمي دارد كه خلل ناپذير است. همينطور كه پيشتر ذكر شد اين نقيصه را درمان نيست. چرا كه آنكه را هيچ در جبه نباشد و ترسش از هيچ فزون شود لاجرم به تعصب مي انبارد. يعني اگر كه اندرون از اميال تهي گردد و خرد داخل نشود لاجرم براي گريز از تهيوارگي كه مشخصه ابدال است،‌ وجود بي جود را حربه اين شود كه از عصب مالامال كند كه فساد است و عدم هم حلّالش نيست.
اما من باب ولايطمداري اش بايد مذكور گردد كه اين اعتقاد نه از سر رندي كه مع الاسف از روي اخلاص است. بايد كه روزگار را به كالبدشكافي اين انعام مشغول باشيد تا ادراك كنيد كه چگونه است.
اين طفلك از نوعي اديپوس حاد با نام ميرو اديپوس يا اديپوس ميرور (عقده اديپ آينگي) در رنج است. بدين منوال كه بيمار( چه از دوپايان چه چهارپايان) تحت آلام اديپ زدگي حاد، يك جور حس بي پدري (توام با پدركشي)مزمن گريبانش را مي گيرد. يعني تنفر از پدر بيولوجيقي به علت نابساماني دوره پست كلينيكال بعد از زايمان مادر و كمبود مفرط حامي آسماني،‌ كه بالذات نقشش را پدر بر عهده دارد، سبب گرايش مجعولي ميشود كه به آن اديپوس آينگي مي گويند و در آن "نفر" من باب تسكين اين ميل جانكاه، آينه اي از پدر بيولوجيق و با الگويي آسماني براي خود تعبيه مي كند كه به آن ميروپادروس( يا پدر آينه اي) مي گويند. اين ضايعه آنقدر همه‌گير است و آنقدر در عموم مردم نافذ كه حتي جايگاهي در مذاهب نيز براي خود پيدا نموده است و اگر نيك نگريسته شود در سده هاي مابعد، همه اديان توجيهي جهت اين نقيصه برساخته اند كه از آن نمونه به ادعيه معروفي همچون دعاي "اي پدر ما كه در آسماني" كه خاص زنار بندان است مي شود اشاره نمود كه مع الاسف به مسيح اشاره دارد.( حال آنكه در هيچ كتاب آسماني شاهدي بر اين نيست و خدا حتي در قران خودش را از فرزند داشتن و پدري كردن مبرا دانسته و امر كرده به همان پدر خودتان اكتفا كرده خودتان را گل كسي نياندازيد) و اين خود بيشتر اسباب تالم است كه براي پدري كه در آسمان مي جويند هم چهره اي انساني همچون پدر وازده بيولوجيقي ترسيم مي كنند و از اينگونه اند حاميان پدر استالين و پيشوا هيتلر و پدر موسيليني...
اما در اين خطه، افسوس كه اينگونه بيماران را ملتجايي بس عجيب پديد آمده كه با نام ولايط عجين گشته است. يعني كه اين بندگان خدا، در حسرت مهر پدري كه تيغ را حواله اش كرده اند، دست به دامان شيخي مي شوند تا آينه آسماني پدرشان شود. پدري كه نقايص و ناپاكي هاي پدر خودشان را ندارد. پس مخلصين اين مقال را اينگونه است كه مي انديشند كه پدرشان را حكمتي عظيم و قدرتي مهيب و عصمتي ناخدشه است كه هر آنچه او خواهد، همچنان كه زيبنده رابطه پدر و فرزندي(كنايه به كذبيات شيخ بگاي) است، بايد اطاعت شود.
اما من باب برداشت اين مخلوقات از قدرت و عصمت و حكمت بايد بيان شود كه قدرت مهيب را "پدر" از همين ارادت بي خلل مي گيرد كه تمام منوياتش را ملتزم به اجرايند و در باب عصمت و حكمت نيز از آنجا كه اين دو صفات برگزيده مسلمين است نياز به افسانه است تا كرده آيد. پس بايد كه اين حكمت افسانه اي را مرتبط به ذات احديت كه كمال حكمت است نمايند و اين كرده نيايد جز به نيابت از امام غايب كه خود معصوم است. و اينجا ديگر پاي از دايره شريعت هم برون گذارده نايب را در عصمت مراد شريك مي دانند. اما در حوزه متكلمين اين برسازي تا بدانجا رسد كه گويند كه ماه و ستارگان و گردش فصول را خداي به جاي نياورد مگر به اذن امام. كه همين "شيخ مخاطب هاله نور" بر آن دلالت كرده در فرصتهاي بسيار. پس اينچنين نظريه پردازان و آن گونه بيماران را پيامد اين است كه پندارند "پدر" يا همان "آقا" نايب امامي است كه سر آمد حكمت و وارث عصمت و خاتم عدالت و شريعت است.
اگر از يك "نفر" مبتلا به ميرو-اديپوس پرسيده شود كه حجت شما بر اين نيابت چيست؟ خلق الساعه در غدد فوق كليوي، بيضه ها و غده شبه هيپوفيز( غده اي مشابه غده هيپوفيز انسان) هورموني ترشح مي گردد كه رگ گردنشان را طناب كرده و باد به حنجره شان مي آورد و ناخواسته دست به خشونت مي برند چرا كه اين هورمون به مثابه سدي در راه رسيدن مواد قندي به سلولهاي خاكستري و در نتيجه ترك برداشتن "آينه-پدر" عمل مي كند. پس حتي اگر "نفر" خودش حتي من باب آدم بودنش تشكيك كند باز هم از آنجا كه پدر، لازمه وجودي هر مخلوقي است، ‌اجازه نمي دهد در تصوير "آينه-پدر" كسي اظهار شك نمايد كه برايش تهديدي به مثابه عدم است.
پس نيازي به تحريك هورمونهاي مذكور نيست و تنها كافي است كه عوارض و جوانب اين مرض جانگاء را در ذهنتان شبيه سازي كنيد. براي مثال "نفر" فكر مي كند كه اين آقا نايب آن آقاست و هر كاري كه مي كند آن آقا از جانب خداي عزوجل برايش امر فرموده. پس اين آقا هم هر چه گفت بايد كرد. در اينكه از كجا مي داند اين نايب است كه خوب جاي سوال نيست. اما در اينكه چه تضميني وجود دارد كه اين آقا به عنوان انسان جايز الخطا هميشه امين مكنونات قلبي آن آقا باشد و در معرض فساد ناشي از اين اقتدار عظيم و پر آزمون قرار نگيرد، باز ذاكر مي شوند كه نه خود حضرت اگر نايبش خطا كند گوشش را مي گيرد و اين البته همه پيرو اين نكته است كه واقعا قضيه نيابت را به محاجه نكشيم. پس اين را هم قبول مي كنيم كه آقا اگر ديد نايبش راه خطا رفته با قدرتي كه اين طفلكان افسانه‌اي و جادويي مي دانند(حال آنكه حتي مرسلين نيز شهادت داده اند كه بشري مثل باقي ابنا بشرند) گوش اين آقا را خواهد ماليد و البت نيازي هم به اين محفل خبرگاني كه علم شده هم نيست.
باز اين پرسش مطرح است كه چرا در هزار و دويست سال گذشته آقا نايبي براي خودش دست و پا نكرده كه البته پاسخش اين است كه هيچ وقت شرايط اينطور محيا نبوده است و در اينجاست كه اين پرسش مطرح است كه حالا كه انقدر شرايط توپ توپ است و محيا است و حضرتش هم تصميم گرفته كه در باب حكومت شخصا و عجالتا از طريق نايب، دخالت نمايند و اين همه جان عزيز هم جمعه صبحها به دعا و پس از نماز خمسه به دعاي فرج مشغولند و سينه شرحه از فراغ دارند و در روايات هست كه اگر سيصد و سيزده نفر يار مخلص حاضر باشد حضرت خواهد آمد و ياران خاصه نايبش اكنون از چند هزار افزون است، با تمام اين تفاسير چرا ظهور حادث نمي شود و علي‌رغم وعده هاي شيخ بگاي كه مدام مي گويد تا دوسال ديگر مي آيد و شيخ كرگدن‌الاسلام هم نامه نوشته و به اسم كوچك و لفظ جون خطابش مي كند و آن شيخ مرحوم هم از تچكيك(چك كردن) نام نمايندگان نشيمنگاه شوراي اصلامي با حضرت و تاييد ايشان پرده برداشته بود،‌ هنوز خبري از ظهور آقا نيست.
اما اين پرسش هم سبب ترشح هورمون مذكور شده و فرايند تسلسل را تكرار مي كند و مانند شمارشگري كه صفر كند بر مي گرديم به نقطه اول و كار بدانجا رسد كه اين "نفر" طفلك شب در هواشناسي مي بيند كه فردا آفتابي است و بعد صبح كه بيرون مي رود رگبار تا شرتش را خيس مي كند و به خودش نهيب مي زند كه مباد كه فريب ظاهر را بخوري. نماينده نايب آقا در سيما گفته كه آفتاب است و باران نيست و اين باران چيزي نيست جز شبهه اي كه دشمن ايجاد كرده تا فريب خوردگان غربزده را اغفال كند.
حالا من به مريدي كه از من مي پرسد با همچين مخلوقي چه بايد كرد چه پاسخي بايد بدهم؟ اين مهجور معتقد است كه هر آنچه "پدر-آقا"‌يش گفته،‌كلام خداست و هيچ ترسي هم ندارد كه اين خود مصداق شرك است، و معتقد است كه چون اين آقا خود حضرت حق( با واسطه نايب خداست)** است پس لزوما هر سيئه‌اي كه به آن بفرمايد عين صواب است و هر كس كه او گمارد بر حق است و هر جنايتي كه رخ دهد صورت است و در باطن جز حكمت نيست و حق آن است كه در تي وي گويند و قس علي هذا.( كسي هم كشته نشده اين روزها،‌ از اول دندون نداشت و مننژيتش هم مادر زاد بود)
اينجاست كه هر پرسشي كه حتي اركان پايين اين پيكره را، حتي مجري بيست و صي، را تخطئه كند از ‌آنجا كه غيرمستقيم پايه هاي الگوي ميروپادروس را به لرزه مي آورد از ريشه غلط است و منجر به ترشح هورمون مربوطه مي شود.
نيك نيز كه بنگري، كدام موجود ناقص الخلقه و نابالغي نيست كه نخواهد به بهانه ضعف ادراك و استعداد تا ابد در كنف حمايت پدري مقتدر و والا و بي همتا قرار گيرد و حال آنكه اين پدر اينطور هم جسيم و مصور حاضر گرديده و قابل لمس و شنيدار است و خوابيدن پاي بسترش مستضمن امنيت است.
افسوس كه اين مرض را دوايي نيست و مبتلايان از مرگ پدر به دامان پدري ديگر اوفتاده تا بدانجا روند تا مرگ فراگيردشان و هرقدر كه به عوارض بيماريشان بتازيد تعصبشان(خود مرض) سخت تر مي گردد.
پس پند حكايت شيخ دريابيد از گزيدن پاي سگ بپرهيزيد و اگر دانيد كه در سر كوچه سگ بسته اند از سر ديگر به داخل رويد و اگر پارس كرد پارس نكنيد كه كار به درازا كشد و اگر دنبالتان دويد نترسيد كه سگ بوي آدرنالين را مي‌شنود و گستاخ مي شود.

· شمايوخي: بر وزن همايوني
· ** معلوم نيست خدا كه توان حفظ نايب را دارد خود اصل را رو نمي كند؟

2- ديم نكته اينكه اين ها آنجا كه از باب اخلاص خارج و قصد رندي مي كنند و اين خوشمزه‌بارگي‌ها تا بدانجا كه تفال به گلستان شيخ اجل هم زنند هم مي كشانند ديگر كارشان از كار گذشته و نه تنها از عود بيماري مدت مديد گذشته، ‌كه شما هم در دام بازي توپ رو بنداز من بگيرم افتاده ايد، يعني اصل قضيه را گذاشته اند كنار و دنبال اينند كه بين دو نيمه به شما گل بزنند. يادم هست پسرخاله اي داشتم كه عاشق شطرنج بود. شطرنجش هم اينطور بود كه هر وقت كه دوست داشت هر كدام از مهره هاي من را كه عشقش مي كشيد از بازي پرت مي كرد بيرون و اگر اعتراض مي كرم خاله،‌ كه هر دوي ما را نگه مي داشت مي آمد تشر مي زد كه اي سوخ چرا بازي را به هم مي زني. طبعا با هفت حركت اول تنها شاه من در ميدان باقي بود و با حركت هشتم مات مي شدم. پسر خاله شكلاتش را كادو مي گرفت و خاله بغلش مي كرد و مي بوسيد. توي فاميل صحبت از استعداد بي رقيب پسرك در شطرنج بود كه پسرخاله قهرمان كشورش را در چند حركت مات مي كند. در عالم بچگي دوست داشتم با اين ضايعه بشري بازي نكنم اما مادر كار مي كرد و خاله تنها كسي بود كه نگه ام مي داشت. باختن برايم راحت تر بود تا اينكه بازي نكنم. عارم مي آمد كه خاله با پوزخند به مادرم بگويد سوخ مي ترسد با پسرم بازي كند. خلاصه اينكه پسر خاله پنجم را سه بار خواند و پدرش هم تا سوم راهنمايي اش را خريد و امتحان نهايي هم فكر كنم كسي را اجير كردند كه جايش امتحان بدهد. خلاصه با سيكل رفت راسته فرش فروشها. ذوقمرگي هاي بصيجي وار اين آدمك هم وقتي خوشمزگي هاي كم نمكش را مي كند و به خيال خودش با گامبي شاه و گامبي وزير مضحكش شواهد عدم تقلب را از قول دم روباه آورده توي بلاقش مرا ياد پسرخاله كودنم مي انداخت كه وقتي پياده را مي برد بالا و مي كوبيد توي سر اسب من كه هنوز از جايش بيرون نياورده بودم و پرتش مي كرد وسط هال،‌چگونه مي خنديد و دست مي زد و خاله ام قربانش مي رفت. "دل بد مكن"
3- به جاي اين ابله ها اين را بخوانيد.

راز شال صبز ميدان وليعسر

1- بيدادگاه شروع شد. تف به گور قاضي شارع.
2- خدا سومين پدرش را هم به درك واصل كند.
3- چند خانواده محترم كه براي اندكي پيك نيك و صرف كاهو سكنجبين به دشتهاي اطراف "آباده" رفته بودند به علت عجله در بازگشت به خانه جهت رويت سريال جومونگ، دخترچهار ساله خود را در بيابان جا گذاشتند. دخترك مرد.
4- شيخ غلتان دارد اعتراف مي كند. چيز مهوعي است.
5- چيزي به تنقيه و تنظيف نمانده!
6- هيچ
7- برو حال نداريم...

شيخ عبدالمفروق كنيبال‌جاه( خوف سره)

پنجشنبه، اتاق انتظار، كانال يك، بالاي صفحه آرم شبكه قران( يا چيزي شبيه آن).
مردكي ريشو و پهناور در سمتي. شيخي مهيب در سوي ديگر.
پرسش آقاي مجري: حاج آقا اگر انساني توسط انسان ديگري خورده شود و تمام اعضاي بدنش جذب بدن خورنده شود، در قيامت هنگامي كه قرار است دوباره آن انسان با اندام خودش زنده شود،‌حكمش چيست در حاليكه خورنده در واقع بدن او را هم در خود دارد.
پاسخ شيخ مهيب: در اسلام اعضاي بدن به دو بخش اعضاي فرعي و اعضاي اصلي تقسيم مي شوند و اين چيزي است كه علم هم حالا ثابت كرده و اين جز معجزات اسلام است كه در هزار و چارصد سال پيش اين مساله را بيان كرده. اعضاي اصلي همان سلول است. يعني همينطور كه در علم امروز مي گويند همان ژنتيك و سلول اصلي كه از آن مي شود تمام اعضاي بدن را باز سازي كرد. اعضاي فرعي هم شامل ساير اعضاي بدن مي شود. وقتي كسي خورده مي شود. اعضاي اصلي و فرعي بدنش جذب بدن خورنده مي شود و تبديل مي شود به اجزاي فرعي بدن او. در حاليكه در قيامت، خداوند با حكمت خودش ترتيبي مي دهد كه از همان اعضاي اصلي، بدن دوباره بازسازي شود. حال اگر يك قطره از خون يا پوست يا استخوان فرد خورده شده باقي مانده باشد و آن عضو اصلي يعني سلول را در خود داشته باشد،‌كه خيلي هم محتمل است و هيچ كس نمي تواند يك نفر ديگر را بدون اينكه ذره اي تلفات داشته باشد بخورد، مي شود در عقبي او را دوباره به اذن الهي زنده كرد.

مي توانيد زنگ بزنيد سروشسيما و درخواست كنيد فيلم برنامه را برايتان بفرستد. فكر كنم دور و بر ساعت ده يازده صبح بود. اگر هم باور نمي كنيد يعني هنوز نفهميده ايد چه خبر است. باقي مطالب شيخ به علت كاهش صداي قوطي حرام قابل تشخيص و تميز نبود. اما داشت در مورد پيشبيني هاي پيامبر در آخر زمان مي گفت كه زنها يك جوري لباس مي پوشند كه آدم رويش نمي شود بگويد و بعد سلمان مي پرسيد: جون من؟ يا رسول الله. جدي مي فرماييد؟ و هر قدر كه حضرت تاكيد مي كرد هيچ كس باور نمي كرد كه روزي قرار است برسد كه زنها از شوهرانشان اطاعت تام نكنند و لباسهايي كه نمي شود اينجا گفت بپوشند. اين هم البته از معجزات اصلام بود.
فراز بعدي بيانات شيخ در باب زيارت بود كه اگر زاير حاضر باشد عارف است و اگر حضور حاصل شد به عرفان مي رسد و اگر زاير حاضر باشد به عين و غايب به ذهن اين اتصال منقطع است و مرتبه عرفان حاصل نمي شودوووووووووو....

روي دايره

براي حامد ملك( به بهانه نظرات متن آخر نيك آيين):
فرزند، چند گاهي است كه وبنوشته هايت را مي خوانم. (از وقتي نيكي لينكت كرده) اعتراف مي كنم كه كم مي فهمم كه چه مي نويسي. اما چرا با اين حال همچنان مي خوانم:
1- براي اينكه تخلصت حامد پاپتي است. و اين پاپتي بودن در حالت عادي مساله مهمي نيست اما وقتي كه متونت را مي خوانم در كنار اين پاپتي بودن معناي جديدي پيدا مي كند. انگار با ديوژن خم نشين يا يحياي تعميد دهنده ديوانه طرفم. كه البته از هر دوي آنها بهتر است.
2- دوم اينكه اخيرا در باب اينكه عموي سرجوخه زاده اي(‌به قول زنش) يا خاله اش براي خودت تشكيك شده بود كه باز هم جاي تقدير دارد و اصولا شيخ به كساني كه اشكشان دم مشكشان است ارادت دارد.
3- دلم مي خواهد ببينم اين جنون مهيبي كه توي نگهدارخانه عريان كرده اي به كجا مي رسد. كم مي فهمم كه اين قفس فرشتگان قرار است چه كار كند اما برايم در عالم شيخوخيت جالب است كه جوانها تخيلاتشان را به پرواز در بياورند.
4- نمي فهمم چه مي گويي براي اينكه انگار يك شعر ايتاليايي را با مترجم گوگل به فارسي برگردانده اند. برادر عيب از فارسي شماست. اما جالبش اين است كه مثل يك چيستان مي توانم براي خودم بنشينم و حدس خودم را بزنم و عاقبت حالي ببرم.
5- "نمي فهمم" به اين معنا نيست كه "حس" نمي كنم. اميدوارم فرق اين دو را بداني.
اما چرا اين را مي نويسم:
1- اين سارا كماندو(بانو اره) هر جا كه مي رويم به پاچه گزيدن ما مبادرت مي كند. اخيرا در جايي كه نه كسي كاري به او داشته نه دخلي به او دارد برگشته باز به گندزباني. عرض كرده كه براي شما متاسف مي شد اگر من دركتان مي كردم.
2- سوالم از شما اين است كه آيا خودتان هم از اينكه بنده دركتان كنم متاسف خواهيد شد؟ و آيا داريد تعمدا به زبان رمز مي نويسيد كه بنده نفهمم و كد رمزش را داده ايد به خانم پارسي!
3- بنده دلم مي خواهد بدانم با چه كسي طرفم و به چه كسي لينك داده ام. نه اينكه فقط به آدمهاي موافق لينك مي دهم. نه. اما بايد بدانم طرف چه جور آدمي است. يعني از اين آدمهايي است كه نياز به مدافعي از اره‌سانان داشته باشد يا خودش مرد شده كه حرفش را بزند.
4- عرض كردم كه با حدس و گمان مي فهمم منظورتان را. ازتان خواهشمندم كه به طور شفاف و مثل يك مرد بفرماييد كه نوشته هايتان بيشتر به حدسيات بنده نزديك است يا به ادراك عميق سارا خانم رجبي!
5- واقعا اين سوال برايم مطرح است كه از نظرهايي كه اين خانم برايتان مي دهد چندشتان نمي شود؟ بنده كه چند وقتي است خوشبختانه فقط با فحاشي هايش طرفم كه انصافا از ادراكاتش قابل تحمل تر است.

تكمله: مي دانم در وضعيت بدي قرارتان داده ام. اما شيخ الشيوخ خاصيتش اين است كه با كسي تعارف ندارد همه چيز را مي ريزد روي دايره. فحش را هم راحت تر از تملق تحمل مي كند. شما هم مختاريد كه همان تملق را انتخاب كنيد. ما هم قول مي دهيم فحشتان ندهيم. اما اگر جواب ندهي لينكت را به جرم بزدلي حذف مي كنم.

پي نوشت: از قديم گفته اند نبايد با خوك كشتي گرفت. كثيف مي شوي اما بدتر اينكه خوك از اين كار لذت مي برد. اما خوب اين مساله براي مردم معمولي است. شيخ الشيوخ را عطوفت به درجه اي است كه لذت خوكان را هم به لذت خود اقدم مي داند.

مهران برره

يك دانشمندي نامه نوشته به مهران مديري كه در حمايت از جنبش سبز از همكاري با صدا وسيما خودداري كن. (اشاره به خبر پخش سريال تازه مديري در پاييز)
برايم جالب است كه مردم چه فكري توي سرشان است. اگر چند ماه بعد اين قوطي حرامزاده را بازكرديد و ديدي تويش يك سري از اوباش برره با شالهاي سبز و با چماق مردم را كتك مي زنند و اسم سردسته شان ميرفرهاد است تعجب نكنيد لطفا. حقتان است كه ديگر شما باشيد نامه ننويسيد.
باز خدا را شكر به ا.م.جوله كسي نامه ننوشت.

اسكيزوافكتيو + نارسيسيسم

1- راستش شيخ الشيوخ استنادش به پارك ژوراسيك اسپيلبرگ بود و اميديش نبود از باز آفرينش دايناسورهاي علف خوار كه اين درندگان خون خوار را چاره شوند اما شيخ المشايخ برهان الدين، پس از آن مرقومه ما را بخواست و اندكي گوش بماليد كه چرا چنين زبان به هرزه ميراسينوزوروس گشودي،‌ پس سياه چال گشوده ما را به حبس چند صباحي در تاريكي بيانداخت تا از كرده ندامت شود كه شد.
2- آورده اند كه زني ريش دار در آخرالزمان نشانه است ظهور را. كه جمعي از اعزّا را امر مشتبه نمود كه چنانچه به سپوختن مردان گماريده شوند باري ممكن است زني ريش دار كرده آيد. پس سياه‌چالگان بيانباشته به خدمت مشغول گشتند.
3- از احوالات شيخ بگاء همين بس كه انگار از گاستن خلايق فارغ آمده به گزيدن اصحاب مشغول گشته است. خدايش بيامرزاد.
4- جمعي از نوابغ را نامه نگاري به مشايخ عظام اسباب مشغله است اين روزگار تا باشد كه خري از خويش برون آيد و كاري بكند. غافل از اينكه مشايخ را اگر خطر باشد كه گزندي رسد بر مال و اموال و نواميس و آبرو و جان و آسايش و آرامش و وعده هاي سه گانه طعام و خواب قيلوله و زفاف سوگلي و سوهان ناخن، فرض است كه تقيه كنند و كان مبارك بي جنبشي در ثبات محفوظ آورند كه مبادا چربي طعامشان را ببرد. پس نامه ها را دستمال مستراح كرده به عبادت مشغولند.
5- برخي از علماي طب را مرقومه اي صادر آمده در باب عارضه جانكاهي كه شيخ بگاءالملك آراداني راست و آن همان كه در سرنامه همين مرقومه آورده ايم. اما از علائمش بعضي را مذكور شده اند كه از آن جمله هستند: هالوسينيشن، سلف آگرانديزمنت، گرانديوسيتي اين فنتسي، لك آو امپثي(امپتي)، نيد تو ادميريشن، نميدونم چي مانياك
6- در اخبار آمده بود كه علما را مكشوف شده كه باكتري ها پيش از حمله با يكديگر حرف مي زنند. اگر نديده بوديم باور نمي كرديم.
7- هنوز با اين كتيبه جديد احساس قرابتي ژرف حاصل نيامده. نگارشي اگر تقرير شد نه از باب دلخوشي كه از باب تسليم به قضاي الهي بود. چرا كه از اسلاف شيخ المشايخ ما نيز روايت شده كه بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر..

كوچ

در اعتراض به تجسس در احوال شخصيه از خانه سابق كوچيديم.

breaking news

شرح سفر بماند براي بعد.....
فعلا به خبري كه هم اكنون به دستمان رسيد ادرار كنيد...
تفسير خبر:
حال فرضا كه ما اينجا آمديم شعور را چماق كرديم توي سر بي مهرگان كه بياييد برويد زير علم فلان، سينه بزنيد و يقه براي كسي جر داديم و حالا مانده ايم كه كار ملك را چطور دست اين جماعت مخنث سپرده ايم كه همه روز و شبشان به خاله زنكي است و خشم الشيوخ اگر بناميم خويشتن را پر بيراه نبوده كه وااسفاه بر ملكي اين چنين كه تخم طلا مي طلبيديم تخم دو زرده هم از لاي لنگ هيچ مرغي برون نشد. حال فكرش را بكن. آخر مگر به كار خاله خان باجي باشي است؟! بنده خدايي مي گفت ميراز تقي خان و آن سلفش قائم مقام پرت رفته اند كه آنقدر بي جنبه هنوز هيچ نشده خودشان را به فاك فنا داده يكي توپي پارچه در حلقش تپانيده و آن ديگر رگ به تيغ فصاد سپرده و فين آخرش را در حمام كشيده و خلاص. كه مي گفت اگر سياس مي بودند شايد مصلحتي، انعطافي در وكرده بيده بودند كه كار به اينجا نكشد. باشد كه ملك پيش از آن كه دست ميرزا آقاخانها بي‌اوفتد اندكي به صلاح رود. يعني چشم بپوشيده بودند به خاله و عمه همايوني كه چگونه انگشت در ماتحت اجرائيات كرده مي چرخاندند و وا مصيبتا كه ما در ملكمان حقوق زنان نداشته ايم وگرنه چه مي شد. اين شيخ پيش از اين سرسپرده، كه آنجور آنروز مي گفت، حجتش بر اين بود كه سيد ممد خوب خم مي شود و تركه خيس است و نه چماق گردو. پس هر طرف بادي بوزد مي وزد و دم نمي زند مبادا كه گزندي برسد نه به او و نه به باغچه. بگذريم از لطايف مشعشع جامعه سوپاپي جات كه شرمسار دو عالم كرده اند عقل سليم را، كه در پيشگاه وجدانشان همين كه يك چيزي را به فلان فلون حواله كنند رضايت است و بس. پس اما اين شيخ پيش از اينِ درگذشته، مي گفت كه سيد ممد اشتباه آميز تقي خاني نكرده اينبار و ايستاده تمام قد تا به اصلاح ملك بكوشد و مچين دو دست از تيزي جلاد به امان برده تا روز مبادا نرسد. حال ما كه الشيوخيم. حال چه شيخ آنها چه خشم الشيوخ. بايد بگوييم كه آب را زديم به راه كه سيد ممد پس از گل چيدن و گلاب آوردن و هزار زير لفظي كه ستانده پا از حجله برون داشته و انگشتي به گود رسانده كه ما هستيم. عربده هم كشيده كه يعني خيلي هستيم و جدي هستيم و اينها. بعد يكي نيست بگويد مردك تو كه جدي نيستي مرضت چيست كه مي گويي با جديت. خوب همانقدري كه در قواره ات مي گنجد و با همان ناز و عشوه آمدي، بگو نه با جديت تمام بلكه شوخي شوخي آمادگي خودم را تا اطلاع ثانوي براي شركت در انتخابات اعلام مي دارم. اي زپلشك به اين جديتت مرد. كه ما را شيخ صاحب شيوخ مكثر را مضحكه رعايا و مريدان كردي. حال هر گند دهاني آواز قهقهه بر مي دارد كه شيخ ريد. وضع ملك آن گونه گرديده كه هر مزلفي دايعه خدمت دارد. اي خاك بر سر آن دهر كه چنين روزي بر تو خواست اي زمين. آقاي عزيز اين نامه را به تو مي نويسم. مختصر و مفيد. بدان كه ستاد انتخاباتي با فن كلاب دو چيز است. اگر فكر كردي مايكل جكسني كه هر غلطي بكني مردم باز بيايند پاي منبرت برك دنس بزنند ول معطلي آبجي. اين را بدان كه وقتي مي گويي جدي هستي بعني دلقك بازي را بايد بگذاري كنار. هر چند كارت اصلا خنده هم ندارد. پس يعني مرد باش و بگو گه خوردم وگرنه به همين ريش شيخوخيتم چنان ريشه ات را بكنم كه جلبك هم جايت سبز نشود.
اما تو دايناسور كله كدو. يك هفته نبودم آمدي خودت را بعره شتر بيابان كرده اي و نشسته نتراشيده پريدي وسط ميدان كه حالا كه همه طالب خدمتند پس ما هم هستيم. وقتي مي بينمت تن و بدنم مي لرزد. يادم مي آيد كه دور تا دور مدرسه با شعار الله اكبر مي دواندندمان و بعدش ‌آن آدم چاق و ريشو برايمان از حسين فهميده مي گفت كه از حالاي ما كوچكتر بود و آن كار را كرد و من مي ترسيدم كه اين بار كه اتوبوس جلوي مدرسه بايستد شايد مرا انتخاب كني كه جلوي تانك دشمن قرباني شوم براي رضاي خداياني كه تو مي پرستيدي و آن بزرگترهاي ديوثت برساخته بودند. مي فهمي چه مي گويم. قيافه ات ياد كوپن پنير دانماركي و مرغ يخ زده و صفهاي چند ساعته كره و شكر مي اندازدم. اگر اين مردك شيخ بگا قيافه اش كابوس بود تو خود كاريكاتوري. باورت مي شود. همه چيزت فكاهي است. دماغ بدتركيبت. آن شعار اثول گراي اسلاهتلب ات. همه چيزت فكاهي و مسخره است. حتي كانديداي مستقل بودند. يك نگاهي به آينه انداخته اي. اي ضد امپرياليست. حالا كه بعد از بيست سال خواب تابستاني و زمستاني كك به تنبان عافيتت افتاده و يك خري توي جلدت رفته كه يعني اين است همان موعود معهود كه از غار كهف سر به در كرده بيرون شتافته كون برهنه. آخر مير مشتي، من چه بگويم تو را كه همين بنده حقير چهار سال پيش با همين دستمال ريش ريش چقدر ماليدم و برق انداختم و واكسيدم كه بكش بيرون خودت را از لاك شلمانيshellman، كه زنگ "خورد و خواب" تمام شده بلند شو كه گل نخوريم بيشتر. اما انگار نه انگار كه آن وقت تكليف نكرده بود انگار ملك الموت بر تو كه بلند شوي خدمت كني! چرا كه نايب برحقت سوار خر مراد شد و راند تا به همين امروز كه مصداق افلاس و نكبت است. مردك، از تو متنفرم و حتي اگر انقدر هم حقير باشم كه روزي رايم را به كاسه پليدت بريزم باز هم نفرتم را از تو نخواهم پوشيد چرا كه از خودت و خدايي كه ساخته اي و اصولي كه مي پرستي منزجرم. از همه چيز كهنه زنگ گرفته بوگندويت عقم مي گيرد. از نقاشي هاي مسخره ات. از اسم مسخره روزنامه ات. ازهمه چيزت. معناي همه اين چيزها را مي داني يعني چه. يعني مردم باز هم توي قوطي. يعني ما با مسلهت نزام و باقي زعما مي نشينيم و براي شب و روز و آخرت و دنياي همتان مي بريم و مي دوزيم و مي پوشيم و شما همانطور برهنه بمانيد. تقسيم عادلانه فقر. مرحبا به شيخ بگا كه در گسترش فقر زياد جانب عدالت را نداشت لااقل. حال بگذريم. به نظر مي رسد كه براي باختن آمده اي و همين است كه بيشتر آتش به انتهاي ستون مهره هايم مي اندازد. براي باختن آمده اي. مثل همان فرهنگ شهادت طلبانه ابلهانه اي كه توي كله نوجواني مان مي كردي. بدبخت تو و آن زورباري ملايري كه بازيچه دست بازنده هاي فرصت طلبيد. حالم را به هم مي زنيد. شيخ بيش از اين انگشت توي سوراخ نشسته تان نمي كند.
آن نوابغي كه قائل به سوپاپ بودن آن ممد گلابي بودند حالا بيايند تحويل بگيرند كه چرا همان دستي كه آن سالها جلوي تركيدن بخار حضرت عليه را گرفته حالا پيدايشان نمي شود تا دست به دست هم ندهند به مهر كه اين سردار مهرورزي شيخ بگا دوباره انتخاب نشود. ها؟
شيخ در هزيانات است. يك از صد خشمش برون نريخته هنوز. فن كلاب ممد جكسن اعلام كرده كه اوس ممد قصد فداكاري دارد به نفع مير مشتي. آدم ياد فيلم ليلاي مهرجويي مي افتد. رفتند زن ديگري بگيرند براي علي آقاي باصفا كه شايد اين بار بچه اش بشود. آفرين بابا. دست مريزاد. باز خوب كه معناي جديت و عزم راسخت را فهميديم. نمي دانم چه بگويم. فقط همين كه اگر طرح دولت ائتلافي راي بياورد بر همه تكليف است كه از آن حمايت كنند. حتي اگر شيخ بگا رئيسش باشد. دليلش هم مشخص است. يعني چند گروه آدم توي اين مملكت هست كه مي توانند دور هم بنشينند و بر سر يك چيزي كه منفعت خودشان است تصميم بگيرند حال چه سردار دكتر لر بيرون بيايد چه سردار دكتر خلبان. به هر حال از قرار معلوم يك آدمهايي هستند كه سياست و زد و بند و حزبيت و اين چرنديات را تا حد الفبا بلدند. اي خاك بر سر جرياني كه نه حتي كاري مي كند كه به منفعت خودش باشد. چه برسد به مردم.

حالا عجالتا برويد براي خواستگاري از باران خانم SMS‌بزنيد به همان شماره كه گفته اند. شايد آقا بفهمد كه جديت را چطور مي نويسند.
بعدا بدتر هم مي شود.
شايد هم نشد!

پینوشت: شیخ در عتاب است. هیجانات که فروکش کند به پوسته کراماتش بر می گردد. فی الحال زمان هتاکی است.

ریتوریقای با لوبیای چشم بلبلی و ماست موسیر


1- صحبت الملك ثامن‌الشرطيج(ره) ناسخ منظومه متفرقه "ساي بابا، ساي بابا" در صحيفه منوره" الاول السيخ في آخر المولا" به سنه 789 از سوار شدن نبي اكرم بر كول خليفه راشدين اول و بر جاي گذاشتن خليفه چهارم در آن شب كذا كه تيغهاي آخته مكيان بر بالاي بستر حضرت فراز شده بود و هجرت نبوي آغاز شد، فرموده كه علم، برخلاف صحبت قدما، كه پيشرفتش را مديون اقشار پايين جامعه دانسته و امثال شيخ اوليورالله تويست‌ركاني (رضي‌ا.. عنه) كه در شوارع بغداد به طراري مشغول بوده را مسئول پيشرفت دانش جهاني مي دانند، در واقع شيوخ ذي نعمت و مكنت و بهرمندان از خوانهاي نعمات الهي بوده اند كه در پيشبرد اين مهم در اين سنوات ماضي كوشيده اند. تا بدانجا كه هر چهارگوشه هفت اقليم را كه زير و رو كنيد هر چه بوده از عالم و فاضل و شيخ و صاينطيصط كه بوده چي‌چيزالدوله و ماركي الملك و كنت الممالك و دوك‌السلطنه اي چيزي بوده اند . شيخ صحبت الملك در ادامه با بيان اين نكته نظريه جديدش در باب سرمايه داري را به اين شكل توجيه مي كند كه از آنجايي كه فراغت لازم جهت تحقيق و تفحص ناشي از آسودگي خيال از بابت جيفه دنياست پس لزوما اين شيوه كه عده‌اي از انسانها لاجرم بايد بر ديگران تفوق مادي داشته باشند بلكه از اندرون اين خيل قليل، حداقلي از نوابغ پشت گرم پيدا شود كه عمر در كار فتوحات علمي كنند، مورد تاييد است. بدين شكل كه چنانچه زماني فلان بارون الممالك سر به هوا كه يك دست در توبره رعايا داشته و دستي بر بوته آزمايش ، حال نيز، با بذل توجه به پيچيدگي صنعتي محدوثه، اقتضا بر اين است كه قليلي از متملكين گرانبار كه در سر سوداي اكتشاف دارند بنشينند و با اسثمار ساير رعايا راه براي اينوويشن و نوپديد آوري بگشايند. يعني كه اين فلان كه در حوزه علميه هاروارديه يا در مدرسه نظاميه آقسفورت مشغول به تمشيت رازهاي پوشيده خلقت حضرت احديت است بايد شيره جان فلان فعله مزدور چشم تراخمي را كه در ايالت سوات پاكستان در كار گل مالي به سقف خانه ملاي طالبان ايالت است را بمكد و در ناز مكنت و ابريشم عافيت، از خمره معرفت كائنات صراحي بگيرد و نوش نمايد تا بدانجا رسد كه پاي گل از ديوارهاي خانه برچيده شود آن فعله كه حال پلك مجروحش را به تيغ جراح و سرمه كحال شفاييده نيز ايظوقام بر طاق اسقف طالبان بچسباند. تا ديگر رعيتي نماند و همه به اربابي آغشته و مشغول گردند كه باري معيار سعادت بشر است.
2- تربت مبارك شيخ عالي مقام جنت مكان مهيار سروري (قدس سره) به نفس خجسته پي امام شهيد ناصر پيرفراست متبرك شده است. در حلقه بندگان ديروز سخن از طي طريق الهي به شيوه سروري رضي الله بود. نقلي از شيخ المشايخ برهان‌الدين مسقني شيخ كبير اين حقير به ميانه مجلس كشيده شد كه سيندخت جبراني يكي از عارفه‌هاي زكيه را كه به مناسبت هشتم جمادي ‌المارج كه روز نسوان در بلاد كفر نامگذاشته شده، در محفل علماي شهيد، به سخنوري اشتغال داشت، غيرت بجنبيد . روي به رنگ آتش، عربده كرد و پاچه بالا زد. جمعيت شيوخ را جامه سست شد و زهره‌شان نبود كه از جاي بجنبند. پس آن ناشزه زكيه از كرسي برخاسته بر روي ميز برفت و شمشير آخته بر كشيده به طول سه زرع و پهناي نيم زرع كه قوسي همانند كمان ابروي تطو شده اش بر كمر شمشير اوفتاده بود. شيخي كه از برهان الدين نقل كرده بود چشم بسته بود و مي خنديد به اين سودا كه بانو را رقص شكم بر روي ميز نيت اوفتاده، پس تيغ بجنبيد و سر از اين سو به دامان شيخ سوخ بن ممدوح افتاد همانطور كه كيل بيل سلام الله عليها نموده بود. پس سيندخت بجنبيد كه هوي فلان چه باشد كه واژه منحوس "ماسقولاريظم" بر زفان آوردي. سوخ چشم فرو بست كه مگر تو "فيمين‌ايزم" نگفته بودي؟ سيندخت جبراني را رگ از جبين بيرون زد. سوخ برخاست بر روي ميز رفت. مطربان طرب قدسي از پرده برون شتافته بر ضربها پنجه همي كوفتند كه گويي كوس نبرد است. پس يك در ميان دو اوفتاد و سه در ميان چهار و چنان چون شد كه به سالسا گرويد. عارفه گريبان پيرهن و پاچه دامن به طرفه اي از هم دريده، نوكي از انگشت اشاره در امتداد دست كشيده اي كه شمشير را رها نموده بود دراز كرد كه سوخ بگرفت و تا پاسي از شب بر حول شمشير علم شده در ميز سالسا رقصيدند و مريدان هد بنگ مي زدند.
3- شيخ بليه "زورباي ملايري" (عندالله رزقه) در واپسين درفشاني گهرباري كه سفيدآب به چهره شيخ بگا.. ماليده كرده است فرموده كه رعايا را از روغن الارض، سهم خواهم نمود. گفته آيد كه بار پيشين امت مسلمين را به پنجاه پشيز ماهانه حواله كرده بود كه كرده نشد و چون چونانكه شيخ بگاء (دامه اضافاته) پشيز را به پشكل بدل نموده و ديگر غلامي به اين بها ابتياع نتوان كرد،‌شيخ كبير "زورباي ملايري" فرموده چيزي مي گويم كه شيخ "ماموت بگاء" ببرد. به نظر مي رسد كه حضرت زوربا بنا دارد ركورد دروغ را كه در اختيار شيخ بگا و نايب برحقش شيخ سوخ بن ممودح است بشكند. الله اعلم.
4- روايت است كه بزي قندي سه كودك دلبند در خانه رها كرد و پند داد كه در نگشاييد جز بر من. پس برفت. چون پاسي از روز بگذشت دق الباب شنيدند. شيخ گرگ‌علي شاه، قطب فرقه سگزي‌الحق، در پاسخ قره العين شنقول بن قندي كه "هل من خلف الباب" فراز نموده بود در آمد كه منم منم مادرتون. منقول كه هوش از پدر مجهول و زكاوت از مادر قندش به ارث برده بود به ميان آمد كه پس چرا صدات كلفته. گرگ عليشاه را ديگ خشم به خروش آمد و زهره نداشت كه دم بزند. پس برفت. ساعتي حنجره به شبنم نخود تلطيف نمود و تمام دعا مي خواند. به دق الباب رجعت كرد. باز آواز "هل من خلف باب" رسيد. صدايي چون بز از خود در بكرد. حپه اي از انقور خواست دستش ببيند. پشم و پيل بيرون بود. باز منگول كه پشم از لاي در بديده بود ريفيوز نمود كه مادرمان اپي ليدي دارد و تو هر آينه او نيستي. پس گرگ‌علي شاه داروي نظافت خريده و در تشتي از واجبي غوطه همي خورد و باز گشت. باز نداي كيستي رسيد. گرگ علي شاه فرمود: اين بار به خدا مادرتان هستم. تاكيد مي كنم من بز هستم. باور كنيد من بز هستم. اين صداي نازكم. اين هم دست بلورم ببينيد. شنقول بن قندي در آمد كه پس چرا دندانهايت تيز است و پوزه ات دراز است و چشمهايت سرخ است و يك به يك وجنات شيخ را بر شمرد. گرگ علي شاه را زهره بر جهيد پس از هوش برفت. غروب هنگام به خود آمد. آوازي حزين سر داد كه اين به چه كرامت يافتي "يا ايها الشنقول و المنقول و باقيه الاشقيا". شنقول پاسخ داد: آيفون تصويري داريم.
حال شما كه گرگيد مدام بيايد با اسامي مختلف و بي نام همان گرگيتان را مكرر كنيد و "تاكيد" كنيد كه بزيد. باشد كه مقبول اوفتد.
5- شيخ سوخ بن ممدوح، با معيون نمودن عواطف فلسفي مخاطبين عزيز، من باب روشنگري معروض مي دارد كه مير فندرسكي(ره) را نزديكي به آثار مشائيان نبودو هر چند وي را تالي بوسينا پنداشته اند اينگونه نبود و قرابت وي به انديشه افلاطوني بسي قابل تامل تر مي نمايد. تا بدانجا كه در قصيده مطولي اين ابيات را فرارو آورده كه:
چرخ‌ با اين‌ اختران‌ نغز و خوش‌ زيباستي‌ صورتي‌ در زير دارد آنچه‌ در بالاستي‌ صورت‌ زيرين‌ اگر با نردبان‌ معرفت‌ بررود بالا همي‌ با اصل‌ خود يكتاستي‌ در نيابد اين‌ سخن‌ را هيچ‌ فهم‌ ظاهري ‌ گر ابونصر استي‌ و گر بوعلي‌سيناستي‌
از سوي‌ ديگري‌ اهل‌ بصيرت‌ به‌ روشني‌ مي‌دانند كه‌ قاعده‌ي‌ امكان‌ اشرف‌ و اتحاد عاقل‌ و معقول‌ صبغه‌ي‌ مشائي‌ نداشته‌ و به‌ مشرب‌ افلاطون‌ نزديك‌تر است‌. شيخ‌الرئيس‌ ابوعلي‌سينا، با صراحت‌ تمام‌، اتحاد عاقل‌ و معقول‌ را مردود شمرده‌ و بضاعت‌ علمي‌ افلاطون‌ را در مورد اين‌ مسئله‌، مزجات‌ دانسته‌ است‌. نكته‌اي‌ كه‌ بايد به‌ آن‌ توجه‌ شود اين‌ است‌ كه‌ ميرفندرسكي‌ در رساله‌ي‌ حركت‌، مُثُل‌ افلاطوني‌ را فضل‌ دانسته‌ و گفته‌ است‌ در مكوّنات‌ به‌ وجودد مُثُل‌ نيازمند نيستيم‌. آنچه‌ در اين‌ رساله‌ راجع‌ به‌ مُثُل‌ آمده‌ با آنچه‌ او در قصيده‌ي‌ سابق‌الذكر ابراز داشته‌ سازگار نيست‌. و در اينجاست‌ كه‌ بايد يا قصيده‌ را مجعول‌ بدانيم‌ يا اينكه‌ در صحت‌ نسبت‌ رساله‌ي‌ حركت‌ به‌ ميرفندرسكي‌ ترديد روا داريم‌. البته‌ راه‌ سومي‌ نيز وجود دارد و آن‌ اين‌ است‌ كه‌ بگوييم‌ ميرفندرسكي‌ رساله‌ي‌ حركت‌ را تنها بر مذاق‌ و مشرب‌ حكماي‌ مشائي‌ به‌ رشته‌ي‌ تحرير درآورده‌ است‌. اين‌ نظريه‌ كه‌ گفته‌ شود او رساله‌ي‌ حركت‌ را بر مشرب‌ حكماي‌ مشائي‌ نوشته‌، طبيعي‌تر است‌ از اينكه‌ بگوييم‌ اين‌ فيلسوف‌ قصيده‌ي‌ معروف‌ خود را مطابق‌ مشرب‌ ديگران‌ به‌ رشته‌ي‌ نظم‌ كشيده‌ است‌.
6-
1- روزگاري پيش‌ترك، در سراي شيخ الشيوخ مكتبي بر پا و مريدان همه جمع بودند كه تا مريدي در آمد كه يا شيخ ما را از گربه الشرودينقر نقلي كن. كه چون است كه او آنجا مرده باشد و ما زنده پنداريم و يا كه زنده و ما مرده انگاريم. كه اگر آن ضربت به جام سياه‌نور اصابت همي نمايد در آن يك دقيقه كذا باشد كه گربه بميرد. گفتيم كه اينگونه بود كه از شيخ معتزله نقل گرديده كه پديده هاي عالم را وجود نباشد مگر اينكه به مشاهده آيند. يعني كه آن را كه ممكن الوجود است الزامي بر وجود نيست تا به منصه ظهور نرسد. پس اندر فضاي درشت‌انگاري نيز همچون مقياس ذره‌بيني بدين شكل است كه فضايي از حالات ترسيم همي شود و چونان چند كه در جبر و مقابله گنجد جدولي پديد آيد كه هر مولفه را حالتي است كه احتمالي باشد مر ظهور ذره را. كه ما هيچ نيستيم در مقابل حق كه حتي ذره هم نيستيم. پس من يعني شيخ معتزله و اين فلان كه شيخ الشيوخ جماعت ضاله است خود در ميان نيستيم مگر به مشاهده آييم. كه اگر هم در ميان باشيم خود معلوم نيست كه در كدام موقعيت است كه احتمال بسيار است. يعني كل عالم وجود در عالم امكان سرگردان است و پيش رو احتمالات و دوراهي و چند راهه هاي بسيار دارد و تصويري كه حادث مي شود نهايتا موكول به بيننده است كه چگونه مشاهده كند و در لحظه ديدن است كه وجود حادث مي شود و ممكن بودن هر احتمال ديگري همچنان پا بر جاي خواهد بودن كه اگر مناظره‌اي ديگر حاصل مي گرديد شايد تصويري ديگر محدوث مي‌شد. اما علما را در اين مقال اختلاف اوفتاده بود. تا بدانجا كه اينگونه شد. فرض كه سگي يا حماري در قوطي كنيم. يك تكه از آخشيجي كه هر راديواقتيوي باشد را در قوطي نگهداشته، با سنجشگري كه در صورت تساطع ذره، چكشكي را فعال نموده جام زهر بشكند، در يك دقيقه مابين ساعت 12 تا يك دقيقه پس از آن. كه هيچ كس را جز حضرتش نداند كه نيم عمري از عنصور كي فرادرخواهد رسيد و تساطع حادث. پس اگر اشعه اي ساطع شد در يك دقيقه كه جام بشكند و خر بميرد و اگر نه كه احتمالش فرضا 10 به 90 است از صد، خر زنده بماند. حال چه كسي را تواند گفتن كه خر مرده است يا زنده تا در نگشايي. اين پاسخي بود مر شيخ شرودينغر را به شيخ معتزله، كه تو اگر چنان مي گويي كه ذات وجود قايم به مشاهده باشد پس زندگي و مردگي حمارك نيز منوط به مشاهده شيخ باشد. يا اينكه خر نود از صد بمرده و ده از صد زنده است. يعني كه سر و گوش خر زنده و اشكم و چهار دست و آلت و دم مرده. كه اين در كنف عقولت سالم نفسان نمي گنجد و يا اينكه خر زنده باشد تا بنگري بميرد و يا خر مرده باشد و تا ديده بگشايي زنده بيني و يا بدتر آنكه بين مرگ و زندگي آونگ باشد و تثبيتش موكول به نظر حضرت عالي گردد. كه در عالم ذره بيني را هر چه صدق نمايد در عالمه گنده بيني( درشت انگاري) لازم به صحت نيست. شيخ معتزله همچنان بر مسند نظرش ابرام مي كرد كه جهان نسبي است و ناظر است كه جهان را مي سازد از ديد خود و خر اگر تو ننگري نه زنده است و نه مرده. حال اگر حتي خود چيزي غير از اين حس نمايد. يعني كه خر خود را زنده پندارد و اعتراض نمايد كه چرا مرا آونگان داشته اي. حال آنكه خود خر نيز به مشاهده خود را زنده يافته است كه در لحظه ثابتي كه در "آني" اتفاق اوفتد، خود را ديده و درك مي كند. و تا پيش از آنكه خود را نبيند پس زنده نباشد. پس جهان را لايتنهاي كثرت موجودات باشد و هر يك ناظري كه جهان را مي سازند. شيخ الشيوخ اينجا پايمردي كرد تا بحث را درز گيرد پس در آمد كه پس چه پيش آيد كه جمله خلايق جهان را يك جور ببينند. پس شيخ معتزله عظيم الهيبته در آمد كه چرا كه او،‌ آن يگانه،‌ زودتر از هر آنكه ذهني پديد آيد در را مي گشايد و جهان را "ديده" بيند و همانگونه رها كند و هر كسي ديگر كه چشم بگشايد لاجرم همان بيند كه او ديده است و او را هزاران چشم است و در هر چشمي تصويري بيند كه ساكنين تصاوير را بي انكه خود از حال تصاوير ديگر مخبر باشند توهم اين است كه همين باشد و غير اين نيست و آنرا كه زودتر چشم بگشايد و نزديك تر باشد به او از همه، پس او را ممكن است كه گردني كشد و از نزديك برون آورد و تصوير ديگري بيند و يا شايد كه تصويري ديگر در آينه از يكي از هزاران چشم و يا شايد خداي عزوجل را سر اين بيايد كه طرفه اي نشانش دهد پس ديوانه گردد. شيخ الشيوخ را دانستگي از سبب ديوانگي چونان خوش آمد كه در سماع شد. پس شرودينغر(عليه الرحمه) سري بجنباند به انكار و در كار نگاشتن معادله اي شد كه در ادامه خواهد آمد:
معادله شرودینغر در حالت ساده به صورت زیر است:
در اینجا H یک عملگر خطی در فضای (اصولاً بینهایت بعدی) هیلبرت است و عملگر همیلتونی نام دارد. ویژه‌مقدارهای این نگاشت اصولاً مقادیر کوانتومی انرژی هستند. ‎ ψ>‎، یک بردار در فضایِ هیلبرت است، که حالت ذره را توصیف می‌کند. اگر این بردار را به صورت یک تابع زمان و مکان بنویسیم، معادله شرودینگر چنین حالتی پیدا می‌کند:
البته اگر ما ‎ψn>‎ را به عنوان ویژه‌بردار H انتخاب کنیم، آن وقت این معادله دیگر متغیر زمانی نخواهد داشت:
با در نظر گرفتن نظریهٔ نسبیت خاص، معادلهٔ شرودینگر دیگر صادق نیست و در این حالت از معادله دیراک که کلی‌تر است استفاده می‌شود و در باب آن اگر پرسشي بود بعدها پاسخ مي دهيم.

7- ديگ ريتوريقا را هول ميكنند زود از اجاق برداشتيم. دم كشيده شايد اما "ري" نيامده هنوز. مي شد كه قد بكشد آنقدر كه ارضا كند در كشنده را. باشد كه سادگي بيش از حد اين بار ملال نياورد.

پي نوشت(خصوصي): به نابغه ادهار: اي نازنين بي پروا، شما را چه مي شود. من چگونه نظر خصوصيت را پاسخ بدهم وقتي نه وبلاغي داريد و نه ايميلي. مجبورم همينجا بگويم. متن سابق بر اين بعيد است دريوزگي موهبت معني بدهد كه شما نوشته ايد در جستجوي محبتش اينجا نيايم و براي بي محلي هايش( حالا اين مفرد غايب كيست خدا مي داند) به خودش رجوع كنم. گره رواني بنده را شما مكشوف شديد خوب عيبي ندارد عجيب است كه شما فهميديد از خيل اين همه خلق الله. اما عيبي ندارد لاجرم بايد كسي مي فهميد. ضمنا، بنده نه باهوشم و نه جسور. من شيخم. شما را تشبيه كردم به كسي ديگر و ديدم كه انگار واقعا خودتان بوديد. تنها يك نفر انقدر از هوش دم مي زند و آن كسي است كه آنجايي كه گفتم درس خوانده. همان محل نگهداري آدمهاي باهوش. اما بنده را نيازي نيست كه هيچ فرزانه اي جان سالم از دستم به در برد. اگر هم فرزانگان را نگراني باشد بايد از حضرت عزرائيل باشد نه بنده حقير خداوند. اما فضيحت. دو چيز مرا بر مي آشوبد. يكي كسي كه از شيخ بگا رهروي جويد و مريدش باشد و ديم كسي كه مانند مريدان هم او(شيخ بگا)، بيانديشد و عمل كند. خارج از موضوع حرف بزند. آمار غلط بدهد. همه را پيرو خودش بداند. فكر كند چون مهندس است جنگ نمي شود. فكر كند كه هميشه راست مي گويد و همه او را با انگشت نشان مي دهند و تقديرش مي كنند. ايمان بي تقوا و ارادت بي تعقل داشته باشد. عشق به خدمت را با افراط در زحمت اشتباه بگيرد و همه دنيا را باد نصايح پرمحتوايش ببرد. اميال دروني اش با اقوال بروني اش دو تا باشد و هميشه بي ارتباط ترين جواب را به سوال بدهد. گروه فشار راه بياندازد كه شيوخ كبار را در وبلاگهاي اين و آن بزنند و در توهم باشد كه همه چشم بد بر او دارند و هر هرزگي در جهان به جهت هتك آبروي او صورت گرفته است و همه مي خواهند با او دشمني كنند و او با عشق در مقابلشان طاقت مي آورد و از همه بدتر، فكر كند اگر حرفهاي شيرين و قشنگ بزند و به خودش و همه تلقين كند كه همه چيز عالي و زيباست و چشم اميد جهان به ماست و ما در دنيا اوليم و من آزادم و عاشقم و اينها تاثير مثبت حرفهايش حقايق سياه را دگرگون مي كند. آري بانو. از شيخ الشيوخ تمناي كظم غيض در اين دو فقره نكنيد. مي دانم كه 10 درصد حرفهايم را هم نمي فهميد اما بدانيد كه فرزانگي را به مسخره گفتم. خواستم به كچل بگويم زلف علي اما انگار درست از آب در آمد و همه موهاي زلف علي ريخته در اين چند سال. جالب است كه بدترين افكاري هم كه در مورد شما مي كنم درست از آب در مي آيد. حالا اينكه جهان حول محور شما مي چرخد ديگر بدانجا رسيده كه فكر ميكنيد زنها همه جز فرزانگانند واين بنده حقير را اگر بعد از نزديك به چهار دهه عمر عزت بار كار بدانجا رسيد كه محتاج بنده خدا گردم بايد گره كارم را يكي از اين جماعت باز كند. حاشا كه شيخ الشيوخ را زنان بي مدعاي زيبا سيرتي كه هوشي به قدر كفايت دارند بس است. خط قرمز را گفتم. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.
پي نوشت 2: ما را تعقيب سيد ممد اوفتاده بود. ليكن نمي دانم كه چرا چنين شد كه بعد از او با تاخيري چند روزه. خواستيم ببينيم عباي جديدش چه رنگي است اين بار كه دير رسيديم. اينجا شيراز است. بعد به ياسوج مي رويم. بوشهر در برنامه ماموريت نيست وگرنه هاچ زنبور عسل مي شديم كه هر جا مي رسد، رفته. هواي شيراز وضع بي مثالي ندارد. گند و گرم و مگس آلود و گرد و غبار است. شايد شب نفسي برسد از شيخ اجل ياكه داناي غيب. تفال اگر خواستيد تا شب ميل بزنيد. به درخواستهايي كه در اين محل نوشته مي شود ترتيب اثر داده نخواهد شد.(اين قسمتش را جوري نوشتم كه همه بفهمند.)

ماسکولاریسم



اگر بيش از شش ماه از زندگي مشتركتان يا رابطه عشقيتان گذشته اين مطلب به دردتان نمي خورد. كار از كار گذشته و ديگر زندگي تان رنگ جادويي خوشحالي را به خودش نمي گيرد. بگذاريد بروم سر اصل مطلب.
به زنتان يا دوست دخترتان بگوييد:
دلتان مي خواهد براي مدتي، يا هر از چند وقت يك باري تنها باشيد.
از نظر شما اين يك جمله كاملا سليس، انساني، منطقي و سر راست است. از نظر خانم هم تا وقتي كه به صورت يك تئوري مورد بحث قرار گيرد و بنا بر اجرايش نباشد و يا اينكه در مورد غريبه ها باشد كاملا صحيح و صادق است. اما واي به آن روزي كه شما، آدم نگون بخت، با كمال بلاهت و صداقت و در نهايت كش آمدگي ذهني دچار چنان خريتي مي شويد و اين جمله را به زبانتان مي آوريد. نمي دانم اين اشتباه كه به دوست دخترتان بگوييد دلتان مي خواهد چند روزي تنها باشيد و هيچ كسي را نبينيد مرتكب شده ايد يا خير. يا فرضا به زنتان گفته باشيد كه كاش مي شد يكي دو روز در ماه هر كسي براي خودش تنها باشد و به كارهاي خودش برسد. اگر مرتكب نشده ايد كه تا آخر مطلب بخوانيد و راه حل جلوگيري از اين اشتباه را ببينيد. اگر هم دسته گل را به آب داده ايد هم كه با آرزوي تسكين آلامتان، سعي كنيد با ياد گرفتن راه هاي جديد از تكرار مصائبي كه طي اين مدت كشيده ايد اجتناب كنيد.
شايد تا به حال از عمق فاجعه مطلع نشده باشيد. ببينيد، شما به عنوان يك انسان نيازمنديد به گوشهايتان و مغزتان استراحت بدهيد. تنها باشيد و هر چند وقتي با خودتان تنهاي تنها روبروي بشويد و چك كنيد كه چيزي گم نشده باشد. اما آن جمله لعنتي كه خواسته طبيعي شما را بيان مي كند معناهاي متنوعي در ذهن خانم تداعي مي كند. با خودش فكر مي كند
من را دوست ندارد و با اين جمله اعتراضش را نشان مي دهد: مي خواي من برم تو هر قدر دلت مي خواد تنها بمون واسه خودت. يا اينكه اگر مي خواستي تنها باشي چرا زن گرفتي. يا همه شما مردها عين هميد. زود هر چيزي دلتون رو مي زنه مي خوايد عوضش كني. يا اينكه مي خواي تنها باشي چه غلطي بكني؟ ها؟ جواب بده مردك... يا اينكه باشه عزيزم مي خواي من يكي دو روز برم خونه مامانم اينها تو تنها باشي. آره دقيقا همين جمله. تعجب نكنيد. اين وحشت ناك ترينشان است. اگر انقدر ساده لوح هستيد كه همچين پيشنهادي را تاييد كنيد بدانيد كه كارتان زار است. اگر هم با تاييدش چيز سنگيني توي گيجگاهتان فرود نيايد و طرف برود خانه مادرش احتمالات زيادي وجود دارد كه به هيچ چيزي نمي ارزد. اولا كه ممكن است كه خانم ديگر از آن خانه برنگردد و احساس كند كه تنهايي خيلي هم خوب است و نيازي به تحمل موجود مغرور و بيخود و بي خاصيت و زورگو و قدرنشناسي مثل شما نيست. يا اينكه فردا صبحش خاله و دائي و عمه جان و همسايه ديوار به ديوار و نگهبان پاركينگ و بقال سر كوچه پدرخانمتان و مادربزرگ مرحومتان زنگ بزنند و تف لعنتت كنند كه دختر دسته گل را اينطور فرستادي خانه مادرش. فرض محال هم كه هيچكدام ازاينها نشد. خانمتان مي رود خانه مادرش بعد از يك روز هم كه شما براي خودتان تنها بوديد بر مي گردد سر زندگي اش. البته خيال بافي بس است اما شما بعد از يك روز دلتان براي زنتان تنگ مي شود و مي خواهيد كه دم در ببوسيدش. او صورتش را كنار مي كشد جوري هم اينكار را مي كند كه يعني من با تو مشكلي ندارم ها. فقط اصلا حضورت رو احساس نكردم و در نتيجه متوجه نيستم كه مي خواي ببوسيم. بعد اگر هم توي خانه از فردايش مثل برج زهرمار نشود و به محل نگهداري جورابهايتان، نحوه غذا خوردنتان يا همه ‌اش فوتبال نگاه كردنتان گير ندهد و جيغ نكشد، بدانيد كه يك چيزي دارد تلمبار مي شود و يك روزي انتقام سختي پس خواهيد داد. ضمنا از آن به بعد حتي توالت رفتن هم جز زمانهاي تنهاييتان به پايتان نوشته مي شود. بعد از يك ماه مي بيني كه در واقع با احتساب زمانهايي كه خواب بوده اي، در توالت بوده اي و يا سر كار يا توي ترافيك بوده اي نزديك بيست و پنج شبانه روز كامل تنها بوده اي. البته به اين شكل مطرح نمي شود. طرح مسله به اين شكل است كه مي دوني توي يك ماه گذشته ما فقط به اندازه دو روز با هم بوديم. روزي دو ساعت هم با من حرف نزدي. اصلا برات مهم نيست كه من از زندگيم چي مي خوام ووو.... و خيلي چيزهاي ديگر كه شما فكر مي كنيد مستقلند اما در واقع به همان خبط شما در بيان آن نياز بشري مربوط مي شوند.
چي كار كنيد؟مي خواهيد بي خيالش بشويد؟ لازم نيست بگوييد كه نياز به تنهايي داريد؟ پايتان را مي اندازيد روي پا كه كتاب بخوانيد؟ هر ده دقيقه يك بار صدايتان مي زند كه يك كار بياييد انجام بدهيد. اگر دلتان مي خواهد اخبار صداي آمريكا را گوش بدهيد مدام در مورد لباس اخبارگو برايتان اظهار نظر ميكنيد و درست لحظه حساس خبر ازتان مي پرسد فردا ناهار چه مي خوريد. در حاليكه حتي مي دانيد قصد غذا درست كردن هم ندارد. اگر ظهر روز تعطيل بخوابيد هم برايتان مشكل ساز مي شود. خدا نكرده يك وقتي توي خانه كه هستيد در اتاق را نبنديد. يك جوري كه مدام در بسته را به رختان بكشند از پشت در يك چيزهايي مي گويند كه شما نمي شنويد و مجبوريد بلند شويد در را باز كنيد و بپرسيد دخترخاله مامانت در مورد ماشين جديد مهري جون اينها چي گفت؟ تازه اينكه بعدش يك هفته كون محل بشوي روي شاخش است. فيلم مي خواهيد ببينيد؟ تنها؟ گه مي خوريد. با هم؟ حتما بايد تويش زن داشته باشد. يك رابطه عاطفي هم تويش شكل بگيرد.
وحشتناك تر از همه هم زنهايي هستند كه ادعا ميكنند كه زن و شوهر بايد هر از چندي براي خودشان خلوت داشته باشند و موافق تنهايي هستند. اين جور زنها يا دروغ مي گويند و زن نيستند كه در اين صورت شب زفاف توي حجله كار دستتان مي دهند و يا اينكه دروغ مي گويند و شبانه روز جوري كار دستتان مي دهند كه ديگر از اين غلطها نكنيد.
راه حل: زنها عاشق دروغ شنيدن هستند. زندگيشان با شنيدن حقيقت مالامال از درد مي شود. دروغ بگوييد. اين حرف شيخ است. شما بگيريد فتوا. يعني اينكه مثلا جلسه تان طول بكشد اما برويد پارك قدم بزنيد. زياد جلسه كاري برويد. خيلي زياد. خيلي خيلي زياد. براي سينما رفتن. براي پارك رفتن. براي چشم چراني كردن توي مراكز خريد. براي كافه رفتن با رفقا. براي بحثهاي سياسي كردن با اين و آن. موبايلتان را سايلنس كنيد. مي دانم سي بار زنگ مي زند. عيبي ندارد. يك بارش را برداريد و پچ پچ كنان و با لحن خسته بگوييد كه اين مهندس فلان احمق بدجوري وقتمان را گرفته ول هم نمي كند. راهكار دوم ماموريت است. برويد يك هتل يا مسافرخانه آرام و بگوييد رفتيد ماموريت سنندج. بافق. جزيره هرمز. چه مي دانم يك جهنم دره اي. آن وقت هر كاري دوست داشتيد انجام بدهيد و با سوغاتي مربوطه به خانه برگرديد.
خلاصه كلام: در مورد تنهايي و فرديت‌تان همان تاكتيكي را پيش بگيريد كه اگر معشوقه پنهاني داشتيد در موردش انجام مي داديد. هيچ مرد احمقي نمي رود به زنش بگويد عزيزم من تو رو خيلي دوست دارم و مي دونم كه انقدر روشنفكر هستي كه بدوني رابطه جنسي من با عسل هيچ چيز از عشق من به تو كم نمي كند. نه اين حماقت است. و اين را بدانيد كه زنتان هم در مورد فرديتتان همين برداشت را دارد.
پی نوشت ۱: گفتیم یک چیزی بگوییم نگویید شیخ سیاست زده شده فقط دوروغهای سیاسی می گوید.
پی نوشت ۲: یکی از همکاران و مریدان شیخ این شکایت به شیخ برده بود و طلب رهنمون کرده بود که اجابت کردیم.

خبرگزاری


جوانی که خود را اهل کنگاور معرفی می‌کرد و از مشکلاتی به تنگ آمده بود، در برابر دیدگان حیرت‌زده دانشجویان و در جلو کتابخانه مرکزی دانشگاه، خود را به آتش کشید؛ در سه هفته گذشته، این سومین مورد خودسوزی است که در پایتخت گزارش می‌شود.(تاب‌ناك)
حاج سرتيپ آهنگ‌بران كه يكي از آدمهاي ناناز و مخمل اين روزگار است و خالق اپراي با شكوه كربه‌لا كربه‌لا ما داريم مي آييم امسال با حلول ماه مبارك م‌حرم رفته به كر‌به‌لا و با اجراي چند اوپرت و اوپراي جديد خيل عظيم عاشقان خون و شه‌عادت را در امر تكانه‌هاي ملاجي و ضربات جناغي ياري نمود. اين حاج بزرگوار در هفته پركاري كه پشت سر مي گذاشت از آستين گزا بيرون آمد و رسانه ذلي در حالي كه قطعات زيبا و منفكي را از بدنهاي لطيف كودكان گزا به نمايش ميگذاشت اوپرت بارون بارونه اثر حاج بزرگوار را تقديم به قلوب داغديدگان فرضي كرد. در اين عمليات شه‌عادت طلبانه جمعي از كودكان گزا با تقديم اعضاي بدن به خاله شادونه موجبات تعليم و تربيت فرزندان دلبند و مسلم‌ را فراهم نمودند. زنان اهل بيت شيخ كه از داغ شهداي كر‌به‌لا در گداز بودند تاب غمي تازه‌تر را نياورده، خون به جگر خون به جگر مشغول هاي هاي گريستن در پاي جعبه جادويي شدند.
در همين احوال چند هفته بعد از آتش بست احتمالي در گزا حاج كه از كربه‌لا برگشته بود در حاليكه به دوستانش مي گفت ديديد گفتم ما داريم مي آييم و آمديم! به خانه رفته و براي مدت نامعلومي به خواب زمستاني فروكرد.
در همين احوال پس از احتراق مشكوك و خود به خودي يكي از قاچاقچيان بم كه به روايتي هم، پرتقال يا رطب بم بوده و نه يك انسان، در جلوي دفتر شيخ الملوكي آقا بگاالملك و همچنين سهل‌انگاري يك معتاد عزيز به هرويين، كه در حين استعمال مواد با بي توجهي شعله فندك را به جاي زرورق زير گوشه پالتوي پوست سمور آبي اش گرفته بود و اشتباها چون فكر مي كرد ايستگاه آخر باشد توي بهارستان از مترو پياده شده بوده و همينطور حادثه نشت گاز در جلوي اداره بنياد شهيد خرم‌آباد كه به علت سهل انگاري شركت گاز در دوره اصلاحات رخ داده بود و احتراق بيرون موتور يك وانت بار نيسان آبي استخري كه به انفجار بنزين در اگزوز منجر شد و باعث انفجار گاز و شعله ور شدن يكي از جانبازان احتمالي دفاع مقدس در مقابل اين اداره شد كه اين جانباز عزيز پس از چهل و پنج دقيقه سوختن به بيمارستان منتقل شد و خوشبختانه پس از يك درمان سرپايي براي دريافت وام مورد تقاضا براي عمل بيني اش به بانك مراجعه كرد،اووووووووووووف چه جمله طول و درازي، من كه گلستان نيستم،‌ خلاصه بعد از همه اينها، يكي از شبه دانشجو نمايان كه از قاچاقچيان و معتادان شناخته شده شهر فاسد كنگاور بود و بارها و بارها با آفتابه قرمز و موهاي با آرايش نامتعارف شيطان پرستانه كه چهارراهي مشابه با صليب شيطان روي فرق سرش تعبيه كرده بود در شهر گردانده شده بود و سابقه بيماري هاي رواني از جمله كزاز و هاري و سيفليس را داشت تحت تاثير تبليغات ضد رولوشن، در تلاش براي سياه نمايي شرايط جامعه با مقداري بنزين كه از كارت سوخت يكي از خانواده هاي مع‌ظم ش‌هدا ربوده بود و با يك عدد كبريت كلينت ايستوودي فرد اعلا كه افراد سازمان سياه برايش فرستاده بودند به دانشگاه تهران مراجعه كرد و در حاليكه قصد داشت كتابخانه دانشگاه را به آتش بكشد دستي از غيب بنزين را روي سر خودش ريخت و كبريت هم اتفاقي به جايي گرفت و متاسفانه اين فرد خائن قبل از اينكه توسط گارد جاويدان دانشگاه دستگير و براي بازجويي تحويل داده شود تا قطره آخر سوخت و دود سياهي از آن باقي ماند كه به گفته شاهدان عيني پس از قهقهه شيطاني مهيبي كه از جانب آن شنيده شده توسط سايه هاي مشكوك و مخوفي به داخل تنور شعله ور دهشتناكي كه در كف سالن دانشگاه ايجاد شده بوده كشيده شده و ناپديد گشته است. گزارشها حاكي است اين مزدور خود فروخته در حالي اقدام به اين توطئه شيطاني كرده بوده كه جوانان غيور و آينده سازان نخبه ايران دور تا دور او حلقه زده بودند و به مظلوم نمايي ها، سياه نمايي ها، سخنان خلاف وفاق ملي او مي خنديدند و بار ديگر با هوشياري خود برگي ديگر از دفتر دسايس نظام شيطاني جهانخوار را ابطال كردند. متاسفانه جمعي از دانشجويان دموكراسي خواه نما كه از اجلاس تحريم انتخابات بازمي گشتند پس از شنيدن بوي دود به خيال اينكه كتابخانه نذري مي دهد با قابلمه به ساختمان هجوم آوردند كه مانع از عمليات اطفاي حريق دانشجويان بسي‌جيغ شده و مجرم توانست براي مدت كوتاهي از دست عدالت بگريزد.
نظرات:
· رسانه ها باید هوشیارتر از این باشند که در دام سناریوهای از پیش طراحی شده شوند!! این ها اتفاقی نیست و یک جنگ روانی است هر چند سربازان این جنگ خودی باشند
· انصاف نیست انقدر راحت و سبک نقلش کردین! والله انصاف نیست! من اونجا بودم! دلایل نامعلوم؟! دانشجویان جلوگیری کردن؟! نه آقا جون همه می خندیدن!! می خندیدن!!! یک ساعت حرف زد و بعد خودش رو به آتیش کشید! اون همه نابغه ای که توی اون خراب شده بودن احتمال ندادن که راست بگه و نرفتن یک کپسول بیارن! یکی نپرید بگیرتش وقتی اون کبریت لعنتیش رو در آورد! یک دقیقه حداقل سوخت تا کپسول رسید!! می پرسیدین که چه بلایی سرش اومده بود! می پرسیدین که چی میشکنه آدم رو که این کار رو انجام بده! قلب همه لرزید وقتی مثه یه گلوله ی آتش شروع کرد به دویدن...
· چرا با كپسول خاموش كردن؟ احتمالا دچار خفگي شده باشه
· این موضوع چه ربطی به دولت داره؟ مگه دولتهای قبلی این موارد را نداشتند؟ سن امید به زندگی طبق آمار دیروز روزنامه ها 16 سال در ایران افزایش یافته
· دوستان اعتیاد یک بیماری است ، و معتاد یک بیمار وقتی یک بیمار درمان نشود گاهی این نتایج را دارد
· نقش رسانه جلوگیری از ایجاد شایعه است چرا رسانه ملی با این افراد که سومین موردش را شاهد بودیم یک مصاحبه نمی کند تا مردم مطلع شوند که قصد اینها چیست در عوض هر کسی یک چیزی می بافد وآخرش هم رسانه ملی که باید نقش خود را بازی کند فقط چسبیده به سیاست ....


پی اس: نظرات عینا از سایت خبری نقل شده است.

تو رو خدا جلوی مردم رو نگیرید بذارید انقلاب کنند یا گنج قارون نمی خوام مال فراوون نمی خوام!


نخود، لوبيا، پياز، گوشت گردن يا دنده، ليمو عماني، سيب زميني شسته شده پوست نكنده، بعضي وقتها گوجه فرنگي.
ريحان سبز و قرمز و ترشي ليته و سنگك و پيازي كه با مشت مي شكنيم به كنار. همان مخلفات بالا را در نظر بگيريد عجالتا كه مغزتان هنگ نكند.
فرضش را مي كنيم كه نخود و لوبيا را از شب قبل خيسانده ايد و چند بار آبش را عوض كرده ايد كه نفخش را بگيريد.
همه مخلفات را با نمك و فلفل و زردچوبه سرآزير مي كنيم توي ديگ زودپز، درش را مي بنديم و گاز را روشن مي كنيم. يك ساعتي كه بگذرد صداي فس فسي بلند مي شود. اگر زودپزتان از اين تفالهاي فرد اعلا نباشد مثلا از اين تخم مرغي هاي چدني عهد ما باشد بايد گه گداري برويد بالاي سرش كنترل كنيد كه پوست نخود و لوبيا و سيب زميني جلوي راه سوراخ سوپاپ مزبور را نگرفته باشد. بعضا بايد با نوك چنگال سوپاپ را كمي بالا بياوريد كه بخارات اضافي خارج بشود.
گرسنه تان شد؟ رگ فردين‌تان بيرون زد؟ مي دانيد چرا اين كارها را مي كنيد؟ تا به حال مجبور شده ايد آب گوشت ماليده شده به سقف آشپزخانه را پاك كنيد؟ جاي تركشهاي روي كابينت، نخود و لوبياي ماليده به در يخچال، به كشته ها و زخمي ها كاري نداريم فعلا.
فيزيك كمي بايد بلد باشيد. اندازه ديپلم فقط. بيشتر كاري نداريم. آب توي زود پز مي جوشد. بعد بخار مي شود. بعد حجمش زياد مي شود بعد چون زودپز خيلي زورش زياد است فشار تويش بالا مي رود بعد نقطه جوش آب بالا مي رود. بعد آب غذا گرمتر مي شود و غذا زودتر مي پزد. اگر فشار زياد باشد زود پز مي تركد و آب گوشت شما هدر مي شود. براي همين سوپاپ اطمينان روي در زودپز مي گذارند. بخار اضافه سوپاپ را بلند مي كند و از سوراخ مربوطه فرار مي كند و جلوي تركيدن آب گوشت را مي گيرد.
پس پر واضح است كه سوپاپ اطمينان جهت خارج كردن بخار اضافه نامطلوب جهت جلوگيري از تركيدن آب گوشت مطلوب است.
لذا با توجه به عمق انديشه برخي از دوستان، لازم به ذكر است كه مقايسه سيد ممد اردكاني با سوپاپ اطمينان به دلايل علي حده كه به ذكر مثال در ذيل اين مرقومه به مشاهده حضار مي رسد، خلاف عقل سليم است:
1- فرض زعما بر اين است كه لزوما آب گوشت بايد بتركد،‌ خانم خانه با تركش مشاراليه به دو نيم بشود، بچه ها گرسنه بمانند و آقا در حسرت آب گوشت خون عيال و آب نخود را از ديوارها براي باقي عمر بزدايد و صرفا به همين دليل وجود سوپاپ اطمينان براي ديگ زودپز امري زايد است و سيد ممد خائني بيش نيست. چرا كه خانه اي كه هر از چند تويش زودپز نتركد اصولا اصلا حال نمي دهد و خيلي كسل كننده و اين جور حرفهاست. يعني بد است و ما كه خيلي كارمان درست است فقط توي كار تركاندن و اينجور چيزهاييم.
2- در سال 76 كه مثل 88، سال گاو بود (به طالع بيني چيني) مردم غيور ايران چنان خون در رگهايشان به جوش آمده بود و از جور و جفاي عل‌اكبر به ستوه آمده بودند كه هر آن امكان داشته كه سيل خروشان اعتراض مردم بنيان رژي‌م را بكند و خلاص وبراي همين بود كه آخ‌وندها اين سيد ممد را علم كردند كه جلوي اعتراضات در حال انفجار مردم را كه هر آن امكان داشت خطرناك تر بشود را بگيرند. درست است كه ملت آزاديخواه ايران در مورد تورم سي درصدي، دزدي صد ميليارد دلاري، وزراي متجاوز و بي سواد با مدارك تقلبي، رئيس جمهور ديوانه، تحريمهاي جفت و طاق شوراي امنيت، برداشتن سوبسيدها، كسري بودجه 200 درصدي، گشت ارشاد، تعطيلي نهادهاي مدني و همه اتفاقات دوست داشتني ديگري كه الان دارد مي افتد ككشان هم نمي گزد ولي دوازده سال پيش ممكن بود از شدت آزاديخواهي رژيم را سرنگون كنند كه سيد ممد آمد و جلويشان را گرفت. حالا يكي نيست كه بگويد حال كه شيخ بگاالملك اراداني كنده اي به اين كلفتي در سوراخ سوپاپ ملت ايران تپانده، چرا جايي نمي تركد.
3- سيد ممد آمد و با حرفهاي قشنگش مردم را فريب داد. ملت فهيم ايران كه سرانه سالانه مطالعه شان با احتساب نوشته هاي پشت كاميونها و آگهي هاي تخليه چاه و دعاي ندبه و ناله و نفله دو دقيقه در سال است، چنان از شنيدن مفاهيم آشنايي مانند جامعه مدني، گفتمان، تساهل و تسامح، گفتگوي تمدنها، آزادي هاي مدني، تكثرگرايي و پلوراليسم ديني، شايسته سالاري، مردم سالاري به وجد آمده بودند كه فكر كردند سيد ممد هم اندازه خودشان سواد و شعور دارد و وقتي مي گويد مردم سالاري يا تكثر گرايي مي فهمد چه مي گويد بعد مردم فهميدند كه نه اين آقا اصلا به هيچكدام از مباني فلسفه آشنايي ندارد نه كانت و هگل را مي شناسد نه برلين و اسپينوزا و ابو معشر بلخي و نيچه و ويتنشتاين را و فقط يك چيزهايي حفظ كرده و براي آنها بلغور مي كند و مي خواهد گولشان بزند كه دست به چيز.. اصلا ولش كن. اصولا ما همه چيزهايي را كه ياد گرفته ايم از اول بلد بوديم فقط نگفتيم كه ريا نشود.
4- ديديد نزديك بود ما دوزاده سال پيش رژيم را سرنگون كنيم بعد سيد ممد آمد گفت برو بچ دست نگه داريد شما خودتونو خسته نكنيد شما منو انتخاب كنيد بعد من خودم رژيم رو سرنگون مي كنم. بعد مي گم ضيا بيايد برايتان توي كاخ رئيس جمهوري رينگو و حسني بده بد بد بخواند و ما را هم اوس مسعود و بر و بچ عراقي اش بيايند اعدام كنند. چطوره؟ موافقين؟ از فردا مي تونيد ك‌و‌ن لخت بيايد تو خيابون، حشيش آزاده، اگر هم من رئيس جمهور شدم نظام پادشاهي اعلام مي كنم و خودم را خلع مي كند. آقا رو هم مي دم هر كاري دوست داشتين باهاش بكنيدو بعد مردم گول خوردند و در حالي كه چيزي نمانده بود ديگ بتركد از توي سوراخ اطمينان فرار كردند و نظان تثبيت شد.
5- قبل از حرف زدن فكر كنيد لطفا. سوپاپ اطمينان جايي كاربرد دارد كه بخاري باشد.
همه اينها را گفتم كه همان يك جمله آخر را بگويم. ولي گفتم زيادش كنم هم بعضي ها خرفهم بشوند هم اينكه سرانه مطالعه را بالا ببرم.