مسئل‌تن‌: اما اميد! !Masalaton: and now Hope


اميد شمشير دو لب است. از سويي خداي تعالي را نااميدان، راندگانند و از سويي شيطان را اميد، مخدري است عظيم. راه رفتن روي لبه تيغ است. به گاه شيخي بايد بگويم اگر با پاي چوبين استدلاليان به محكمه برويم بايد بگويم كه اميدي نيست. اما اگر اين دل عاشق باشد كه بايد بگويم ته دلمان روشن است، هر چند كور سويي بيش نيست.
اميد را بايد ته دلتان بجوييد. بكشيد بيرون و آينه كنيد جلوي صورتتان. بايد ديد. اميد مسكن بي هوشي نيست. تيغ جراح است. اميد يعني عمل در نااميدي. "بي عملي در اميد" و حتي "عمل با اميد"، اينها هر دو نشئگي و خماري مخدر ابليس است.
پاسخ ندادن ‌به استفتايتان نه از سر بي عنايتي كه از سبب بي دانشي بوده است. شيخ شرم ندارد كه معترف است دانشش را حدي است و از شيخ برهان الدين هم متذكر شده كه زبان به آنچه نمي دانيد، نگشاييد. نمي دانم اين روشنفكران بي اميد كه مي گوييد كدامند. يعني نمي دانم كه اميد شما تا چه حد است و نااميدي ديگران تا چه اندازه. اگر اميدت باشد كه يكباره اين كاخ ستم فرو بريزد و جايش را بارگاه داد بگيرد و به طرفه العيني( عمر جواني تو) مملكت گل و بلبل بشود، بنده، خير، اميدي ندارم. يعني حتي باوري هم ندارم. "اميد" پيشكش، حتي آرزويش را هم ندارم.
براي همين است كه مي گويم بايد رفت. آينده براي تو نيست فرزند. اگر هنوز انقدر انساني كه از چيزي "مي‌ترسي". اگر انقدر چشم و گوشت باز شده كه "پول و رفاه" را دوست داري و اگر حقوقت با مسافركشي هم برابري نمي كند، هم پول نداري و هم چيزهاي ترسناك دور و برت زياد هست،‌ بايد بروي. براي اينكه فارغ از اينكه آن بالا چه كسي بنشيند، اين خاك، خاك سفله پرور است.
از بايزيد(به گمانم) پرسيدند در اين طريقت از همه بهتر چه بايد؟
گفت:دولت مادرزاد
گفتند: اگر نبود
گفت: چشم بينا
- اگر نبود
- گوش شنوا
-اگر نبود
- مرگ مفاجا!

مريدي از شيخ برهان الدين همين پرسيد. گفت:
- دولت مادر زاد
- اگر نبود؟
- عموي صاحب جاه
- اگر نبود؟
- دائي صاحب جاه
- اگر نبود؟
- مادرِ به خطا
- اگر نبود؟
- مرگ تدريجي!
اگر بن مايه مستحكمي نداري از باب ما ترك و پول و پله و روابط و اقوام دور مادري و پدري، يا بايد مادر به خطا باشي يا بايد مادر به خطا بشوي يا اينكه بروي دختر يك مادر به خطايي را بگيري.
اميد به نظرم براي حضرت عالي به مثابه سم است. تجارب شيخيمان را مي گوييم.
آن سال، سيد ممد كه اول بار آمد، ما در وضع الان شما بوديم. اميد آمده بود. درس داشت تمام مي شد. كار داشت شروع مي شد. دكترا گرفتن البته آن روزها زياد مرسوم نبود. همان ديپلم را كه گرفتيم "ام سوخ" سفره حضرت عباس پهن كرد به شكرانه. آن روزها رفتن هنوز اينطور تخم لق دهان هر كسي نبود. مع الاوصاف، چيزي نمانده بود كه رفتني بشويم كه يك مرتبه پنجره باز شد. لاي پنجره البت. نسيمي آمد و دلمان لرزيد.
جواني بود و رهايي. سفر زياد مي رفتيم. پاي "رفاه" و "سيري" بمگذار كه بي چيز بوديم. كوله و كفش پاره و تن ماهي. بعضي‌ها اسپرتكس كفش ملي پايشان بود نوك قله. همين شعرها كه حالا شما توي خيابان مي‌خوانيد(نيم) آن وقتها لاي دره ها و نوك تپه ها ساز مي كرديم. زياد بوديم. كم شديم. "خوب" هم كم نشديم. "بد" كم شديم. چند تايي خوب رفتند و يكي دو تا خيلي بد.
بگذريم، سفر زياد بود. كوه بود و كوير و صد حيف كه اين خاك عجب دامنگير است. پشت نيسان بع بع كنان از دهي به دهي ديگر. البرز كهن به كنار، زاگرس با آن دامنه هاي مضرس، هنوز هم از دور هم روحم را مي مكد. حكمتش را نمي‌دانم، چون شيراز طوري است كه از دور ديده اي زاگرس را گفتم. روزها زير آفتاب هوا و حنجره و توي سايه گهگاه تاري، گيتار، ستار يا فلوت و ني و سطل هم تمبك. شبها كنار آتش درس برهان‌الدين. روزگار خوبي بود.
روزنامه را كشف كرديم. شروع به خواندن سفره‌هامان كرديم. يادش به خير. روزنامه هاي رنگي،‌ لايشان سبزي‌هاي تازه. چه خوردني داشت سبزي هاي جامعه و توس و ...
گروهمان ديگر مخفي نبود. اعلان عضو گيري‌اش توي تابلو، كنار اعلان جلسه دفاعيه مان بود.
به همين سادگي. هواي تازه. دكترا مي خواهد چه كند آدمي كه آزاد است هر جا مي خواهد برود. هر جا مي‌خواهد بچرد. كه مي رود سر كار و حقوقش كفاف اجاره خانه اش را مي دهد؟ تازه هر از چندي هم كه دستي به قلم ببرد يك جايي توي كاغذ پاره‌اي چيزي چاپ بشود. مرگي ندارد كه. كنديم و مانديم. هواي تازه و خاك كهنه. سيد ممد هم آبي بود سر آتش كله داغ و جوانمان. قياس مع الفارق است. مي دانم. نهايت مقصود اين است كه اميد بود. روزني بود كه نوري داشت و آفت جانمان شد. همين.

بعد بزرگ شديم. يك باره. عشقها هم انگار ديگر بزرگ شد! توي چادر جا نمي شد ديگر. بايد خانه مي گرفتي برايش. عشق با تن ماهي هم سير نمي شد. عشق پا برهنه بي كفش پاشنه بلند؟! اين بود كه واقعيت ها جايش را پس گرفت از حقايق رنگي مجعول.
بعد رفتيم لاي منگنه. سبزي خوردن از سبد غذايمان كنار رفت. تربچه و شاهي و ريحان. گفتند كود انساني مي ريزند پايش. بعد گفتند فاضلاب صنعتي. مادر هم شيشه را پاك نمي كرد ديگر. مي گفت پنجره‌اي كه باز نمي شود را بايد با پرده پوشاند. چه فايده كه تميز كني. كثيف مي شود. مي فهمي؟
ما شاگردان برهان الدين بوديم. آنكه دولت مادرزاد و عموي صاحب جاه داشت و آنكه همسر مادر به خطا گزيد همه رفتند. عاقبت به خير. باقي يا رفتند بلاد كفر يا مثل اين عفيف بن قوني ماندند به مرگ تدريجي و همه روزه به دعا كه مرگشان را مفاجا كند كه نمي كند. من و چندي هم از بي چيزي رفتيم دنبال بي نيازي. به همين سادگي. برهان الدين، آن را كه از همه بيش "آلت مغز" بودي به شيخ الشيوخي گماشته، خود شيخ المشايخ شد و از عالم صورت نهان شد. ما مانديم و بار الشيوخي كه بزرگ بود از شانه مان. بماند، آن روزها شيخ‌ ِ ما را درنگ بلاد كفر نبود. آخر بار كه به مكاشفاتمان حاضر شد اما گفت بايد مي رفتيد. گفتيم اگر رفته بوديم شيخ الشيوخ نمي شديم. گفت براي همين بايد مي رفتي. حالا من هم همين را مي گويم. اگر نروي پر پرش مي شوي شيخ الشيوخ و ما بايد برويم در پرده شيخ المشايخي.
اميديم نيست فرزند چرا كه خانه از پاي‌بست ويران است. خانه حاج آقا گفتم زمان اسپيرال است. يك جور فنري البته. يعني مغز يك اسپيرال را بگيري مثل يك فنر بكشي در راستاي محور زمان صوري. يك فنر مخروطي مي شود. هر طول و عرض براي خودش يك نظيري دارد كه با معادله اين منحني تابعي است از طول و عرض اصلي. ارتفاع اما فرق مي كند. و اين ارتفاع همان زماني است كه ذهن ما مي فهمد. براي همين شما عين ما نمي شوي. ما هم شبيه پدرانمان. اين آشوب هم به قول آغا كاريكاتور آن فاجعه قبلي بيش نيست. نه كه ارزشش كمتر باشد كه بيشتر است اما همان نيست. الله اكبر روي بام كاريكاتور نيست به نظرت؟
عيب از سيد ممد نبود. هفتاد ميليون گونه روانپريشي را مي توانم نام ببرم برايت. ديو بيمارخويي مسكن گزيده اينجا. تكثر جايش را به تشتت داده. آن روزها فكر مي كرديم جواني را سرمايه كرديم براي روزهاي آزادي. زهي خيال محال. هزار ترجمه داشت آزادي كه نهصدتايش استبداد بود و نود تايش هرج و مرج و و نه تاي ديگرش خواب و خيال و آن يكي آخر را هم هنوز كسي ننوشته. مي فهمي؟ بديهيات اينجا كار نمي كند. ما توي يك كشور چپه زندگي مي كنيم. يعني بنزين كه ناياب مي شود ماشين گران مي شود. فلان شركت ورشكست مي شود شاخص سهامش در بورس به شدت رشد مي كند. ديپلماسي مان بي كفايت كه مي شود اقتدار جهاني اش بالا مي رود. راست‌ترينهاي تاريخمان رفقاي اولتراچپ دارند و دم از حقوق محرومان مي زنند. ما يك جور خاصيت آيينگي داريم. برعكسيم. اگر جاي راحت مي خواهي اينجا نيست. اميد اگر براورده هم بشود حاصلش حسرت است و حسرت. در طول تاريخ خوشبختي مان محدود به زماني بوده كه از تولد اميدمان تا به ثمر رسيدنش فاصله بوده. يك سال انقلاب مشروطه. شش ماه انقلاب اسلامي. چند ماه اين ور آنور دوم خرداد. حالا هم كه از بيست و پنجم خرداد امسال شروع شده و هر كجا كه تمام بشود بدان كه آنجا جاي تو نيست.
اميد را چه حاصل كه اين ديو پليد سرهاي بيشمار دارد و از لايتناهي جهل بشر است كه تغذيه مي كند. هر سرش را كه مي كوبي هزار سر جديد بر مي آورد و يكي از همين سرها اميدمان را بلعيد و ديگري جوانيمان را و آن ديگر دهان به گزيدن دلمان گشوده. ديگري دندان به جانمان آخته.
غرض از اينها اما چيست؟
غرض اين است كه اگر به اميد بهروزي اين خاك مانده‌اي كه نمان و برو. اگر اميد بريده‌اي و عاشق ماندني كه دل از رفتن بكن و بمان. اما اگر ماندي عاشق باش وگرنه يا تن به مادرچپگي مي دهي يا به مرگ تدريجي مي روي. دل قوي داشتن اما شروطش همان است كه بايزيد گفت. امتحانش را هم پس نداده هنوز. گفتيم كه پر پر‌اش مرتبه شيخ‌الشيوخي است كه هنوز در بوته آزمايش است.
عاشق بودن هم بلد باش. خرده مگير. نان اگر داشتي شكر. اگر نداشتي عربده نكن. دلبر اگر بود نوش اگر نبود مراقبت. راحت اگر بود به صفا اگر نبود صبر. دشمن را البت بايد كشت.
يك نكته هم در نهان مي گويم. يك راه آخر هم داري. عاشق زني باش كه همه چيزت را دوست داشته باشد. ديگر نيازي نيست جايي بروي.( البت روي اين يكي زياد حساب نكن. يادت باشد كه راه آخر است نه راه اول. در واقع راه نيست فقط يك شانس است. شيخ به تجربه اين را مي داند. اگر شانس آخر را اول يافتي مي تواني باقي را رها كني اگر نه كه دنبالش نگرد تا مگر مگريزد.)

۸ نظر:

لیلا گفت...

خیلی نوستالژیک بود ، بله نا امیدها و امیدواران به آینده ای در جای دیگر همه رفتند ، آخرینشان همین عمو حامد بود که رفت ، ما هم ورشکسته شدیم ، دوست پیدا کردن و کلا آدم پیدا کردن توی این ملک سخت است ، کسی که همسفر و هم سفره و هم پیاله باشد . سرمایه جمع کردن است . بعد کم کم و یکهو همهء سرمایه هایت بروند و تو هم ندانی چرا ماندی ، ورشکسته شدیم و امیدی هم نداریم . ولی الان آنها که نیستند می گویند وضعشان بدتر است . این نکتهء نهانش از همه کاربردی تر است چون در نهایت این شاگرد شما هم مثل همه تنها می شود ، بهتر است که دوتایی توی این مملکت تنها شوی تا اینکه تنهایی تنها شوی ، ما دلمان برای خودمان و شما و همه سوخت این متن را که خواندیم و می دانیم که کامنت خیلی پرت و پلایی نوشتیم ...

محمد ته لق گفت...

با عاقلانه موافقم. خیلی نوستالژیک بود. از حیث معنایابی هنوز مشغول نشخوار مطلبم. برمی گردم

mo.mad گفت...

من دیشب این پست شما را خواندم. بعد به نظرم رسید که آدم می تواند از روی ناچاری هم عاشق شود - از لحاظ بنابراین - این طور شاید ماندن قابل تحمل شود.
در مورد گلیم بی گفت و گو فرمایش تان درست است.
این آخری هم که زیاده کانتکست-بیس بود به قول دخترک. به جهت استحضار شما همین قدر بگویم که دریا نسبتی دارد به هجر و دیوار نسبتی دیگر به آن چه باقی می ماند.

ناشناس گفت...

ما شيخ را هيچگاه اينگونه نديده بوديم...بوالعجبي مي كنيد اين روزها...دل چروگيده مان شاد شد از رؤيت جمله اخر بند اول.در بابا اميد هم بايد بگويم اين روزها مي آيد و مي رود..رفتنش اما نيم بند است...يك پايش را بيرون مي نهد پاي ديگر را نه.اما باز كه ميگردد تمام قد ايستاده است وسط اين دل بي صاحب...گمانم اثرات هما عشق باشد كه پيشتر شيخ فرمود...همان كه كه مرگ تدريجي رهايي نبخش ادم را از تلخي ها مي آكند...
مريدان را هم اندوه شايد اما ياس بايسته نيست...خود راه گوينده خويش است.دل مايوس نبايد داشت كه اين حال مردمان را پيش آيد(اين جمله را خطاب به ان فرزند مسافر كش فرموديم)
مع الوصف مريدان و دخترك كه ما باشيم با همه سمن طبعي بايست بكوشد كه خار شود در چشم خصم كه گرچه عافيت حاصل نيايد به طرفةالعين،جهان در نظر خصم هاويه گردد و نوش در كامش نيش....
شيخ آيا شوهر مادر به خطا هم جواب ميدهد در اين اوضاع يا خير؟
ديگر اينكه زود باشد كه قالب آن وبلاغ تاريك را هم براي خاطر مبارك شيخ روشن كنيم...ما ان دخترك ان بالايش را كه خيلي جلف بود دوست مي داشتيم نه تاريكيش را...اكنون فكر يك جلفي ديگر ميكنيم با زمينه روشن كه هم خاطر شيخ خوش شود هم خاطر جفنگ دخترك....به فاك رفتيم تا يك كامنت نهاديم...اه

لیلا گفت...

یا شیخ به توصیهء شما عمل نمودیم ، ولی خدا وکیلی مطلب در حد زیادی محافظه کارانه و از روی جبن نوشته شده بود ، ما چه می دانستیم مردم اینقدر خرند

نیکی گفت...

شیخ ما را پرتاب کردی به دوران جوانی. آن موقع ما شانس نداشتیم شیخ برهان الدین سر راهمان سبز شود. شیخمان همان سید ممد بود که از دور تلمذش میکردیم. شیخ خانه روشنان هم آن موقع ها هنوز شیخ نشده بود. کاش شما همان طور که شیخیتت به پلی تکنیکیها می خورد اهل آنجا بودی بلکه ما یک طور دیگری زندگی می کردیم.حیف که نشد. این مقال با سایر افاضات شیخ توفیر زیادی داشت که البته خود شیخ حتما مستحضرترند. پرده قدوسی و حالتهای شیخی را نداشت و عریان تر و لطیف تر از سایر مرقومات عالیه بود.انگار لحظه ای شیخ جایگاه را کناری بنهاده و طوری نوشته که هر مریدی بتواند از آن سر در بیاورد.
آن خط ر ناک هم که خاطر شیخی را کمی مکدر ساخته بود مثلا کنایه ای بود از اینکه این روزها معلوم نیست چه کارهایی را نباید کرد. یاحق.

نیکی گفت...

شیخ گمانم منظور ما را نفهمیدید. این پست آخر مهابت و صلابت همیشگی شیخ را نداشت وگرنه طنازی خاصیتی است که شیخ همیشه دارد و همین پست هم از آن بی‌بهره نیست خدا را شکر.

ناشناس گفت...

حالا هم كه از بيست و پنجم خرداد امسال شروع شده و هر كجا كه تمام بشود بدان كه آنجا جاي تو نيست....

...
راستی ما که زنیم هم عاشق زنی بشویم ؟ جواب حرف مردم را شما می دهید؟