پاسخ به استفتا

1- يكي از مريدان رساله اي نگاشته به اعتراض كه حضرت شيخ امتنان داريم فلان را تمشيت كنيد. در توضيحات آورده كه مي دانيم كه پيوندش را چون دانستيد كه موجبات خطر است حذف نموده ايد و خائن است و از ولايت شيراز است و همه اينها.
شيخ سوخ بن منشور كه ما باشيم،‌ پس از رويت رساله به انديشه فرو افتاد كه چه كناد. از طرفي خواسته مريدان فروهشتن را شرط مروت نباشد و از طرفي ديگر حكايتيش ياد آمد كه هماره با يادآوري اش از تداعي چهره گداخته برهان الدين لرزه به اندامش مي افتاد. پس شيخ مصمم شد به نگارش دفتري من باب خواهش ياران كه بي ذكر آن حكايت، كرده نمي شد.
خاطر شُمايخوي* حضرت سوخعليشاه آيد كه در ايام تلمذ؛‌ روزي چند شحنه گرزآفريد! به اندرون حجره شيخ برهان الدين تاختند كه اي بزرگ مشايخ، چه نشسته‌اي كه يكي از مريدانت را جنون حاصل گشته و داروغه ما را فرستاده كه خلاصش كنيم تا نحسي بر شهر نيوفتد، حال آنكه ما را رخصت شيخ لازم باشد مگر كه معصيت كنيم. شيخ گيوه بركشيده و ما به دنبالش و شحنگان دوان از پيش به چارسوق رسيديم. در ميدانگاهي سگي ديديم به قدر الاغ بچه، كه به خود پيچيده و زجه همي‌زد و يكي از طلاب شيخ، ساق پاي سگ را به دندان گرفته و روي زمين به دنبال هيبتش كشيده مي‌شد و رها نمي‌كرد. شيخ عفيف بن قوني زبان به آفرين گشود كه لاولله عجب آرواره‌اي. داروغه به سكوي جارچي برشده بود و نعره مي‌زد كه ول كن ساق اين سگ پدر را و چند شحنه طلبه را زير مشت و لگد داشتند تا دست از ابرام بردارد كه بر نمي داشت. پس شيخمان،‌ برهان الدين، ردا به حركتي كه از شيخ ايستوود آمخته بود به كناري زد،‌ گره به ابرو انداخت و چهره بر افروخته از خشم چونان نعره اي بزد كه سگ بمرد و تلميذ از دست بشد. من نيز از خوف ديدم كه دنيا به دوار اوفتاد و شيخ عفيف بن قوني را طهارت واجب گشت. پس گلاب بياوردند و آب ليمو و به منخرين طلبه ماليده هوشش آورند. شيخ پرسيد چرا پاي نجس گزيدي؟ طلبه گفت: پارس مي كرد يا حضرت شيخ. نمي گرفتم مي گرفت. شيخ گفت: پس چرا رها نكردي؟ گفت: قبض كه حاصل شد حالي عظيم پديد آمد مرا، كه به رها كردنم تابي نبود. پس برهان الدين بر سر زده، رو به مريدان كرد كه اين است استحاله، كه چون پاي سگان گزيديد لاجرم سگي كنيد و شما را اگر معرفت شيوخ نباشد به گردابه سبوعيت فرو افتيد. پس باشد كه از سگان واق‌گقتار دوري كنيد كه سايه برهان الدين هميشه بر سرتان نيست كه عربده غيرتش منجيتان شود.
دراز سالها از آن روزگار گذشته و حضرت سوخ،‌كه ما باشيم، ديري است به گاه مالاندن گوش خاطيان دقيق مي‌شود كه آيا از بهايم ني اند؟ كه اگر بودند شيخ را كه بي حضور برهان الدين زهره سگ كشي نيست دست از ابرام بر دارد.
اما من باب اين مريد سعيد كه نامش را اگر خواست خودش در ذيل همين قامنتها عيان كند بايد گفته گردد كه:
اين بنده خدا(بهايم هم از بندگان خدايند كه مرغ تسبيح گوي و يارو در خواب است و اين حرفها) ديري‌ست من باب اينكه آدم است يا نه، در تشكيك است. يعني در آينه كه دقيق مي شود شواهدي مي بيند اما در كردار خود كه مداقه مي كند اميدش رخت مي بندد و چون ايماني قوي دارد، كه البت بايد گفته آيد كه ايمان يك نقيصه ارثي‌ست و چاره ايش نيست، آرزويش هست كه روزي به يقين خودش را آدمي بداند. (حكايت آنكه نان خورد و لرزيد و دانست كه خر نيست را پيشترك آورده بوديم)
الغرض،‌ اين آدمنماي قصه شما از قسم دوپاياني است كه يك چيزهايي بر او مشتبه شده است. يعني خوب كه معاينه كني مي بيني كه طرف يك اعتقاد عظيمي دارد كه خلل ناپذير است. همينطور كه پيشتر ذكر شد اين نقيصه را درمان نيست. چرا كه آنكه را هيچ در جبه نباشد و ترسش از هيچ فزون شود لاجرم به تعصب مي انبارد. يعني اگر كه اندرون از اميال تهي گردد و خرد داخل نشود لاجرم براي گريز از تهيوارگي كه مشخصه ابدال است،‌ وجود بي جود را حربه اين شود كه از عصب مالامال كند كه فساد است و عدم هم حلّالش نيست.
اما من باب ولايطمداري اش بايد مذكور گردد كه اين اعتقاد نه از سر رندي كه مع الاسف از روي اخلاص است. بايد كه روزگار را به كالبدشكافي اين انعام مشغول باشيد تا ادراك كنيد كه چگونه است.
اين طفلك از نوعي اديپوس حاد با نام ميرو اديپوس يا اديپوس ميرور (عقده اديپ آينگي) در رنج است. بدين منوال كه بيمار( چه از دوپايان چه چهارپايان) تحت آلام اديپ زدگي حاد، يك جور حس بي پدري (توام با پدركشي)مزمن گريبانش را مي گيرد. يعني تنفر از پدر بيولوجيقي به علت نابساماني دوره پست كلينيكال بعد از زايمان مادر و كمبود مفرط حامي آسماني،‌ كه بالذات نقشش را پدر بر عهده دارد، سبب گرايش مجعولي ميشود كه به آن اديپوس آينگي مي گويند و در آن "نفر" من باب تسكين اين ميل جانكاه، آينه اي از پدر بيولوجيق و با الگويي آسماني براي خود تعبيه مي كند كه به آن ميروپادروس( يا پدر آينه اي) مي گويند. اين ضايعه آنقدر همه‌گير است و آنقدر در عموم مردم نافذ كه حتي جايگاهي در مذاهب نيز براي خود پيدا نموده است و اگر نيك نگريسته شود در سده هاي مابعد، همه اديان توجيهي جهت اين نقيصه برساخته اند كه از آن نمونه به ادعيه معروفي همچون دعاي "اي پدر ما كه در آسماني" كه خاص زنار بندان است مي شود اشاره نمود كه مع الاسف به مسيح اشاره دارد.( حال آنكه در هيچ كتاب آسماني شاهدي بر اين نيست و خدا حتي در قران خودش را از فرزند داشتن و پدري كردن مبرا دانسته و امر كرده به همان پدر خودتان اكتفا كرده خودتان را گل كسي نياندازيد) و اين خود بيشتر اسباب تالم است كه براي پدري كه در آسمان مي جويند هم چهره اي انساني همچون پدر وازده بيولوجيقي ترسيم مي كنند و از اينگونه اند حاميان پدر استالين و پيشوا هيتلر و پدر موسيليني...
اما در اين خطه، افسوس كه اينگونه بيماران را ملتجايي بس عجيب پديد آمده كه با نام ولايط عجين گشته است. يعني كه اين بندگان خدا، در حسرت مهر پدري كه تيغ را حواله اش كرده اند، دست به دامان شيخي مي شوند تا آينه آسماني پدرشان شود. پدري كه نقايص و ناپاكي هاي پدر خودشان را ندارد. پس مخلصين اين مقال را اينگونه است كه مي انديشند كه پدرشان را حكمتي عظيم و قدرتي مهيب و عصمتي ناخدشه است كه هر آنچه او خواهد، همچنان كه زيبنده رابطه پدر و فرزندي(كنايه به كذبيات شيخ بگاي) است، بايد اطاعت شود.
اما من باب برداشت اين مخلوقات از قدرت و عصمت و حكمت بايد بيان شود كه قدرت مهيب را "پدر" از همين ارادت بي خلل مي گيرد كه تمام منوياتش را ملتزم به اجرايند و در باب عصمت و حكمت نيز از آنجا كه اين دو صفات برگزيده مسلمين است نياز به افسانه است تا كرده آيد. پس بايد كه اين حكمت افسانه اي را مرتبط به ذات احديت كه كمال حكمت است نمايند و اين كرده نيايد جز به نيابت از امام غايب كه خود معصوم است. و اينجا ديگر پاي از دايره شريعت هم برون گذارده نايب را در عصمت مراد شريك مي دانند. اما در حوزه متكلمين اين برسازي تا بدانجا رسد كه گويند كه ماه و ستارگان و گردش فصول را خداي به جاي نياورد مگر به اذن امام. كه همين "شيخ مخاطب هاله نور" بر آن دلالت كرده در فرصتهاي بسيار. پس اينچنين نظريه پردازان و آن گونه بيماران را پيامد اين است كه پندارند "پدر" يا همان "آقا" نايب امامي است كه سر آمد حكمت و وارث عصمت و خاتم عدالت و شريعت است.
اگر از يك "نفر" مبتلا به ميرو-اديپوس پرسيده شود كه حجت شما بر اين نيابت چيست؟ خلق الساعه در غدد فوق كليوي، بيضه ها و غده شبه هيپوفيز( غده اي مشابه غده هيپوفيز انسان) هورموني ترشح مي گردد كه رگ گردنشان را طناب كرده و باد به حنجره شان مي آورد و ناخواسته دست به خشونت مي برند چرا كه اين هورمون به مثابه سدي در راه رسيدن مواد قندي به سلولهاي خاكستري و در نتيجه ترك برداشتن "آينه-پدر" عمل مي كند. پس حتي اگر "نفر" خودش حتي من باب آدم بودنش تشكيك كند باز هم از آنجا كه پدر، لازمه وجودي هر مخلوقي است، ‌اجازه نمي دهد در تصوير "آينه-پدر" كسي اظهار شك نمايد كه برايش تهديدي به مثابه عدم است.
پس نيازي به تحريك هورمونهاي مذكور نيست و تنها كافي است كه عوارض و جوانب اين مرض جانگاء را در ذهنتان شبيه سازي كنيد. براي مثال "نفر" فكر مي كند كه اين آقا نايب آن آقاست و هر كاري كه مي كند آن آقا از جانب خداي عزوجل برايش امر فرموده. پس اين آقا هم هر چه گفت بايد كرد. در اينكه از كجا مي داند اين نايب است كه خوب جاي سوال نيست. اما در اينكه چه تضميني وجود دارد كه اين آقا به عنوان انسان جايز الخطا هميشه امين مكنونات قلبي آن آقا باشد و در معرض فساد ناشي از اين اقتدار عظيم و پر آزمون قرار نگيرد، باز ذاكر مي شوند كه نه خود حضرت اگر نايبش خطا كند گوشش را مي گيرد و اين البته همه پيرو اين نكته است كه واقعا قضيه نيابت را به محاجه نكشيم. پس اين را هم قبول مي كنيم كه آقا اگر ديد نايبش راه خطا رفته با قدرتي كه اين طفلكان افسانه‌اي و جادويي مي دانند(حال آنكه حتي مرسلين نيز شهادت داده اند كه بشري مثل باقي ابنا بشرند) گوش اين آقا را خواهد ماليد و البت نيازي هم به اين محفل خبرگاني كه علم شده هم نيست.
باز اين پرسش مطرح است كه چرا در هزار و دويست سال گذشته آقا نايبي براي خودش دست و پا نكرده كه البته پاسخش اين است كه هيچ وقت شرايط اينطور محيا نبوده است و در اينجاست كه اين پرسش مطرح است كه حالا كه انقدر شرايط توپ توپ است و محيا است و حضرتش هم تصميم گرفته كه در باب حكومت شخصا و عجالتا از طريق نايب، دخالت نمايند و اين همه جان عزيز هم جمعه صبحها به دعا و پس از نماز خمسه به دعاي فرج مشغولند و سينه شرحه از فراغ دارند و در روايات هست كه اگر سيصد و سيزده نفر يار مخلص حاضر باشد حضرت خواهد آمد و ياران خاصه نايبش اكنون از چند هزار افزون است، با تمام اين تفاسير چرا ظهور حادث نمي شود و علي‌رغم وعده هاي شيخ بگاي كه مدام مي گويد تا دوسال ديگر مي آيد و شيخ كرگدن‌الاسلام هم نامه نوشته و به اسم كوچك و لفظ جون خطابش مي كند و آن شيخ مرحوم هم از تچكيك(چك كردن) نام نمايندگان نشيمنگاه شوراي اصلامي با حضرت و تاييد ايشان پرده برداشته بود،‌ هنوز خبري از ظهور آقا نيست.
اما اين پرسش هم سبب ترشح هورمون مذكور شده و فرايند تسلسل را تكرار مي كند و مانند شمارشگري كه صفر كند بر مي گرديم به نقطه اول و كار بدانجا رسد كه اين "نفر" طفلك شب در هواشناسي مي بيند كه فردا آفتابي است و بعد صبح كه بيرون مي رود رگبار تا شرتش را خيس مي كند و به خودش نهيب مي زند كه مباد كه فريب ظاهر را بخوري. نماينده نايب آقا در سيما گفته كه آفتاب است و باران نيست و اين باران چيزي نيست جز شبهه اي كه دشمن ايجاد كرده تا فريب خوردگان غربزده را اغفال كند.
حالا من به مريدي كه از من مي پرسد با همچين مخلوقي چه بايد كرد چه پاسخي بايد بدهم؟ اين مهجور معتقد است كه هر آنچه "پدر-آقا"‌يش گفته،‌كلام خداست و هيچ ترسي هم ندارد كه اين خود مصداق شرك است، و معتقد است كه چون اين آقا خود حضرت حق( با واسطه نايب خداست)** است پس لزوما هر سيئه‌اي كه به آن بفرمايد عين صواب است و هر كس كه او گمارد بر حق است و هر جنايتي كه رخ دهد صورت است و در باطن جز حكمت نيست و حق آن است كه در تي وي گويند و قس علي هذا.( كسي هم كشته نشده اين روزها،‌ از اول دندون نداشت و مننژيتش هم مادر زاد بود)
اينجاست كه هر پرسشي كه حتي اركان پايين اين پيكره را، حتي مجري بيست و صي، را تخطئه كند از ‌آنجا كه غيرمستقيم پايه هاي الگوي ميروپادروس را به لرزه مي آورد از ريشه غلط است و منجر به ترشح هورمون مربوطه مي شود.
نيك نيز كه بنگري، كدام موجود ناقص الخلقه و نابالغي نيست كه نخواهد به بهانه ضعف ادراك و استعداد تا ابد در كنف حمايت پدري مقتدر و والا و بي همتا قرار گيرد و حال آنكه اين پدر اينطور هم جسيم و مصور حاضر گرديده و قابل لمس و شنيدار است و خوابيدن پاي بسترش مستضمن امنيت است.
افسوس كه اين مرض را دوايي نيست و مبتلايان از مرگ پدر به دامان پدري ديگر اوفتاده تا بدانجا روند تا مرگ فراگيردشان و هرقدر كه به عوارض بيماريشان بتازيد تعصبشان(خود مرض) سخت تر مي گردد.
پس پند حكايت شيخ دريابيد از گزيدن پاي سگ بپرهيزيد و اگر دانيد كه در سر كوچه سگ بسته اند از سر ديگر به داخل رويد و اگر پارس كرد پارس نكنيد كه كار به درازا كشد و اگر دنبالتان دويد نترسيد كه سگ بوي آدرنالين را مي‌شنود و گستاخ مي شود.

· شمايوخي: بر وزن همايوني
· ** معلوم نيست خدا كه توان حفظ نايب را دارد خود اصل را رو نمي كند؟

2- ديم نكته اينكه اين ها آنجا كه از باب اخلاص خارج و قصد رندي مي كنند و اين خوشمزه‌بارگي‌ها تا بدانجا كه تفال به گلستان شيخ اجل هم زنند هم مي كشانند ديگر كارشان از كار گذشته و نه تنها از عود بيماري مدت مديد گذشته، ‌كه شما هم در دام بازي توپ رو بنداز من بگيرم افتاده ايد، يعني اصل قضيه را گذاشته اند كنار و دنبال اينند كه بين دو نيمه به شما گل بزنند. يادم هست پسرخاله اي داشتم كه عاشق شطرنج بود. شطرنجش هم اينطور بود كه هر وقت كه دوست داشت هر كدام از مهره هاي من را كه عشقش مي كشيد از بازي پرت مي كرد بيرون و اگر اعتراض مي كرم خاله،‌ كه هر دوي ما را نگه مي داشت مي آمد تشر مي زد كه اي سوخ چرا بازي را به هم مي زني. طبعا با هفت حركت اول تنها شاه من در ميدان باقي بود و با حركت هشتم مات مي شدم. پسر خاله شكلاتش را كادو مي گرفت و خاله بغلش مي كرد و مي بوسيد. توي فاميل صحبت از استعداد بي رقيب پسرك در شطرنج بود كه پسرخاله قهرمان كشورش را در چند حركت مات مي كند. در عالم بچگي دوست داشتم با اين ضايعه بشري بازي نكنم اما مادر كار مي كرد و خاله تنها كسي بود كه نگه ام مي داشت. باختن برايم راحت تر بود تا اينكه بازي نكنم. عارم مي آمد كه خاله با پوزخند به مادرم بگويد سوخ مي ترسد با پسرم بازي كند. خلاصه اينكه پسر خاله پنجم را سه بار خواند و پدرش هم تا سوم راهنمايي اش را خريد و امتحان نهايي هم فكر كنم كسي را اجير كردند كه جايش امتحان بدهد. خلاصه با سيكل رفت راسته فرش فروشها. ذوقمرگي هاي بصيجي وار اين آدمك هم وقتي خوشمزگي هاي كم نمكش را مي كند و به خيال خودش با گامبي شاه و گامبي وزير مضحكش شواهد عدم تقلب را از قول دم روباه آورده توي بلاقش مرا ياد پسرخاله كودنم مي انداخت كه وقتي پياده را مي برد بالا و مي كوبيد توي سر اسب من كه هنوز از جايش بيرون نياورده بودم و پرتش مي كرد وسط هال،‌چگونه مي خنديد و دست مي زد و خاله ام قربانش مي رفت. "دل بد مكن"
3- به جاي اين ابله ها اين را بخوانيد.

۴ نظر:

دخترك گفت...

خداوند شمارا براي ما حفظ كناد نه در مقام مراد كه دخترك را سر سپاري و مريدي نشايد.بل زان رو كه اشدا علي الكفاربوديدامروز.زان رو كه مارا زينسان زبان بوديدو دل شايد هم جگر.پاي گزيدن كارما نباشد كه ما خود دل گزيده ايم.از قوم دل گزيده اما طمع صبر دل و هوش مدار كان تحمل كه تو ديدي همه بر باد امد.اين مريد به قول شما سعيد هم كه فرموديد آنقدر كه ما ميدانيم اهل هيچ پاي گزيدن نيست.زان روي كه آنقدر كه با ديگران به رحم است با خود خويشتن ني.اندكي رحما بيننا شيخ . وديگر اينكه حضرت جاك الكان بايد خرقه در اندازد نزد شيخ ما...به روح ماركس قسم....دلمان هم براي بچگيهايتان سوخت.

محمد تعلق گفت...

این مرید حقیر و سراپا تقصیر، گاز نمی گیرد.در عوض به درگاه شیوخ به استیصال استفتاء می کند و به تلمذ می نشیند به امید محقق شدن سرانجام پینوکیو برای دوستان.

لیلا گفت...

یا شیخ اسکرول کردنش هم سخت بود چطور نوشتیدش ؟ برای ما که سرانهء وبلاگخوانی سالانه مان پر شد البته به جز خواندن سرجوخه که خود از تیرهء روده درازان است ...ولی دستتان درست . اینجا و آنجا جوابهایی به طفلک داده شده بود ولی مشکلش موشکافی نشده بود برایش ! در ضمن یک سوال خصوصی : شما الان با پسرخاله تان معاشرت می کنید ؟ این را من باب حل مسائل شخصیم پرسیدم :)

نیکی گفت...

آن طور که آن مرید مستفتی بهمان گفت، این استفتائ را دیروز برایتان فرستاده. ما یک ساعتی است داریم انگشت می گزیم و هی دور خود می چرخیم و به قول بیب اوغلی می گوییم محال ممکنه بلکه سر دربیاوریم این مقال چطور با این سرعت فراهم توان آورد که انگار از کرامات شیخ الشیوخی است که فقط فکر می کند و بعد نوشته می شود. ما نیز در کار این بود که مطلبی برایش قلمی کنیم که بر اساس دو منطق پشیمان شدیم. یک: همه چیز را گفته بودی شما. دو: شیخ الشیوخ گفته راه را کج کنیم و گاز نگیریم.