همه پيمانها كه شكستي..... زجه مويه ميان دو "هق"


هر قدر هم كه برج، برج عقرب باشد.... مگر توي هواي سرد هم عقرب هست؟ كوير كه سردتر است.
شايد از گرماي خنده‌هاي تو... آن همه عقرب جراره سرزده بود.
چند سال شده حالا؟ تو يادت هست؟
مگر قرارمان نبود...
پراگ، وين، پيترزبورغ، سانتياگو، بنارس، اوزاكا، جيزه، فلورانس؟ حتي يزد هم نرفتيم لامروت.
دختر كوه را به كوير چه كار؟ چرا ماه من هميشه قرين اين عقرب بي پير است؟
چه سركوفتم ‌مي‌زني؟ كه اگر، "مرد كه گريه نمي كند!" شيخ الشيوخ «جز گريه، نمي‌كند.»
چشمهايي كه براي ديدن تو نباشد به كار گريستن مي آيد و بس. كاش اشك هم بود.
همه اندام دروني گوش به چه كار مي رسد وقت شنيدن صدايت؟
چند سال گذشته بي معرفت؟ چه فرقيست ميان سال تا سال، ماه تا ماه.
از ماه من تا ماه گردون هم همان يك نيش فاصله بود.
فرق از زمين تا به آسمان نبود.
كه اگر ماه آسمان دوم بود تو هفتم كه هيچ، فلك زير پايت بود.
مگر نگفتم دختر كوه به كار كوير نمي خورد. مرا نبردي!! مگر قرار اين بود؟
دختر خوب شب را توي خانه‌اش مي‌گذراند.
بگذريم. حديث مكرر است نازنين. روده درازی طریقت شیوخ نیست.

مگر قرار نبود كفشهايت را بگردي قبل پوشيدن.

سلامت را به فرانتس رساندم. گفتم كه قالم گذاشتي. خنديد. گفت بالاخره كه قسمت شد.

قرارمان بود با هم... من اما پراگم...

شيخ الشيوخ نه سايه دارد و نه عكسش توي آينه مي‌افتد. اين دوربينها كه ديگر جاي خود دارد. پاتوق فرانتس را اما به يادگار برايتان مي فرستم.
چشم ببندي وطنم.

براي شيخ جهان وطن است.
شيخ الشيوخ را وطن جانان.

پینوشت: مجبورم کردند فکر کنم به عددها! دو 4 سال و دو روز با امروز از آن روز سیاه گذشته. آنقدر این قبای شیخ الشیوخی را تنگ به تنمان دوخته اند که قالب جانمان شده. از تو و فقدانت که می نویسیم هم بوی رندی می گیرد. بر ما ببخش.

هیچ نظری موجود نیست: