آدم لذتي از بازگشت به وطن مي برد كه چند تا ارگاسم خرچنگي ميارزد. چند روزي بيشتر نبوده اما انگار يك عمر گذشته. براي بازگشت سر از پا نميشناسي. از همه درها و ريشها! كه رد بشوي تازه توي صحن مقدس فرودگاهي. ماشينهاي زرد. ماشينهاي سبز. ماشينهاي آبي. يكي از يكي شرافتمندتر. در اين حب وطن چنان غوطهوري كه آرزو مي كني اي كاش صد پاره مي شدي و هر پاره اي به كسي مي رسيد.
رنگش را يادم نيست. چشم بر هم نهادم كه تبعيض نشود. در بزرگراه به سمت تهران در راهم. چهار هزار كيلومتر را چهار ساعت و چهل كيلومتر آخر را دو ساعته طي مي كنم. چه سعادتي. سمت راستم گلدستههاي افراشته اي است كه چون نعوذ برخاسته اي خوشامدم ميگويند. بوي عطر دودي غريب، دودي جامد و صلب و غليظ منخرينهايم را مي نوازد. توي ترافيك سه بار به اشراق مي رسم.
شب بچه ونگ ميزند. منزل سر درد دارد تمكين نميكند. ساعت زودتر از هميشه زنگ ميزند اما همان وقت هميشه را نشان مي دهد. به نظرم ميآيد ساعت دورويي است. بايد عوضش كنم. يك چيني اش را ميگيرم كه هر وقت دوست داشت زنگ بزند و هر وقتي را كه دوست داشت نشان بدهد. خدا را شكر لباس اتوكشيده نميپوشم. دو دقيقه و بيست ثانيه ديرتر از هميشه از منزل(با منزل قبلي فرق مي كند!) خارج ميشوم و بيست و هفت دقيقه دیرتر مي رسم. جاي پارك ندارم. آقاي رئيس ديشب چيز مشكوكي جاي خاصي از بدن همسرش پيدا كرده و اول صبحي خون خونش را ميخورد. لبخندي به گشادي وجدانش تحويلش مي دهم. ...ونش را ميكند.ميروم. كازيه دارد مي تركد.....
همه جاي بوي خوش وطن ميآيد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر