سارایوو برنابائو


1- ما هيچ چيزمان راست نيست. آن بالا هم نوشته دوروغ. اما در كافكا بودن همين كافي كه هم سل داريم. هم لاغريم. هم سوسك درگاه حقيم. شما اگر چيز راستي در ما سراغ داريد مفت چنگتان.
2- چي بنويسيم كه رابعه ادويه(spice quarter) لذت ببرد. در حال اين بانوان در عجبيم كه ما بر آب راه مي رويم و او سجاده بر هوا مي‌اندازد. ما در همه حسن بصريتمان او را با دل و جان دوست مي داريم كه بزرگترين دلخوشيمان در زندگي پاسخهاي حضرت رابعه است به نظرات در وبلاگش. كه جذابيتش نعوذ بالله از مطالبش بيشتر نباشد كمتر نيست. ظرافتي دارد كه خاص اولياست و بس.
3- نمي دانيم چرا هر چه محمد توي وبلاگ ما پا مي‌گذارد يك بالانس درجا لازم دارد.
4- لاي ديوار گير ننموده‌ايم. آنكه لاي جرز ديوار را مي شايد ما نيستيم. چشم بصيرتت باز كن.
5- يك خاطره ما را فراچنگ ذهن آمد كه روزگاري توي كلاسي جلوس همي داشتيم. استاد مربوطه را گاه معارفه رسيد. فرمود خودتان را به نوبت معرفي كنيد. بعد نگاهي به صفوف به هم تنيده و خجول حاضرين انداخته پرسيد: از همين جلو مي خواين يا از عقب راحت ترين. يكي از بانوان صاحب كمالات بانگ بر آورد كه: "از عقب راحت تريم." هيچ كس نخنديد.
6- يك كنفرانسي رفته بوديم در باب ضرورت اديان براي پاكسازي روح خلايق و اشتراكات مذاهب ابراهيمي در نكوهش زنا و نقش اوليا در كاهش روابط نامشروع
7- روزي سلطان بوسعيد را پولي رسيد مشتي. فرمود تا عيشي ساز كنند. محتسبي از نوع خوانندگان همين سراي درويش، سر همي رسيد و عربده كه شمع توي روز روشن علم كرده‌اي. زهي كفران نعمت و اسراف در ثروت. بوسعيد شرم به گونه آورد و فرمود خاموش كن. محتسب پف كرد ريشش سوخت و جامه گر گرفت و داشت همي‌مرد كه با بيلش بسپوختند(سوختنش متوقف نمودند). پس بوسعيد فرمود:
چراغي را كه ايزد بر فروزد هر آن كس پف كند ريشش بسوزد
8- اليوم به سميناري ديگر اندر شديم. گرما مطبوع و خطيب همچون دست خري نتراشيده ميقروفن را علم كرده و زرت همي‌زد. سر بر جيب مراقبت فرو برده و دستان بانويي ديديم كه به سينه گرفته و بر كرسي پيشين جلوس همي زده بود. ناخنها از ته بگرفته و صورتي و انگشتان در هم قفل. مشت. ساعتي بگذشت. انكر الاصوات به عر و تيز مشغول و ما به دست بانو. انگشتان نه كشيده اما تراشيده. انگار نه كه بر كلاوي كه بر تار زخمه زده بود. ساعتي ديگر بگذشت. انكر الاصواتي دگر بر آمد. اندر جمال تراش و رنگ و اندازه انگشتان وجيهه بانو بوديم و خاطرات آب‌نبات چوبي هاي خردي به خاطرمان بررسيد. شيخ الشيوخ اندر جمال انگشتان يار ساعتي ديگر و روزي دگر و بل هفته اي به نظاره نشست تا جانش در برفت از انتهاي ستون فقرات و بمرد. ما هموييم.
9- شرمنده ولي انقدري دوستت داشتم كه نتونم بهت بگم عاشقت نيستم. بس كه مثل سگ‌ورزا(بولداگ) گير داده همي‌بودي.
10- شيخ هامفرالاسلام تويسركاني كشمش بار خر داشت. جبرائيل بر او گذر كرد. گفت ترسم كه تويسركاني باشي. شيخ گفت: "بترس". ملك مقرب فرمود: ترسم بارت كشمش باشد. شيخ گفت: "بترس." جبرائيل گفت: ترسم مرا كشمش دهي. شيخ گفت: "مترس". جبرائيل صيحه‌اي زد و بالش بسوخت. ملك بال و پر سوخته شيخ الشيوخ شد.

هیچ نظری موجود نیست: