توتالي نامربوط

1- شيخ الرئيس را آرزوي ديدار شيخ ابولحسن در سر همي اوفتاده بود پس به خرقان فراز شد. چون به سراي شيخ رسيد. عفريته پتياره بديد كه چادر بر كمر همي بسته تنوره كشد. پس زهره‌اش برفت. خواست زبان بچرخاند كه پتياره پيش زباني كرد كه:"هان فلان به چه كار آمدي؟" بوعلي را رعشه بر چهارستون بيوفتاده، به زمزمه‌اي از بولحسن خرقاني پرسيد. پتياره دهان گشود كه آن زنديق كذاب را اگر شيخ مي گويي بدان كه به خاركشي به بيابان است تو را چه به آن كافر؟ كه زن وي را سخت منكر بودي. پس بو علي به صحرا گريخت تا بولحسن بديد كه در پيش است و خرواري خار بر شيري نهاده مي آيد. شيخ از دست برفت چون به خود باز آمد پرسيد يا شيخ اين چه حالت است. فرمود: تا ما بار چونان گرگي ( زنش) نكشيم چنين شيري بار ما نكشد. (هويجوري)
2- روزي به گاه خردي در محضر شيخ برهان الدين بوديم هنگام چله. مريدان را الحاح بر آن بود كه شيخ المشايخ تفالي بزند مر آن بهره از سال را كه فروهشته و نگذشته مانده بود. كه آيا پس كي "وقت" حاصل همي گردد. شيخ المشايخ را انكار كارساز نشد تا انگشت به كتاب خواجه كشيد و اين شعر بيامد كه
حالا يارم بيا
دلدارم بيا
دل ميل تو داره
سزاوارم بيا

3- بچه را كه از پوشك بگيري خانه صفايي مي گيرد. يك قابلمه لاستيكي كه دستت بگيري و دنبال كون خانم راه بيافتي يك چيزهايي كم كم يادت مي آيد. باور كن.
4- ما بچه بوديم. هنوز گردي زمين را كشف نكرده بوديم. سيب توي سر آن مردك قلتبان نخورده بود و مي شد با چتر از روي پشت بام بپري پايين و نه به خاطر جاذبه زمين بل به خواست خدا بميري و يك حالت عرفاني خاصي در مردم ايجاد كني كه برادرت برود از ناچاري آن همه قداست شيخ بشود و عاقبتش كشكولش قد يك وبلاگ آلتشعر باشد كه شطحياتي كه نگفتي بلغور كند. آخر اين رسمش نبود. ما كه آن وقتها اسم آن نيوتن حرام لقمه را نمي دانستيم كه.
5- خانواده خوشبخت توي ايران تشكيل شده از يك مرد جوان با موهاي كمي روشن و كمي بلند كه يك وري انداخته روي پيشاني، با ريشي تراشيده كه سه تيغه به نظر نرسد. كت و شلوار كرم و پيراهن كرم روشن كه يقه اش باز است. كنارش يك خانم جوان كه كلوز آپ نيست. روسري اش را مدل رخت خواب پيچ بسته و كله اش در قنداق صورتي رنگ جوري پيچيده كه خون به مغزش نمي رسد. پشت سر مرد، يك پسر ده ساله با موهايي روشن تر از پدر و چشمان عسلي با موهاي لخت روي پيشاني سرش را چسبانده به شيشه عقب. پشت سر مادر يك دختر شش ساله با روسري سبز كه زير گردن گره زده و طره بور موهايي كه از جلوي روسري بيرون ريخته، چشمان روشن و دندان افتاده كنار دندان خرگوشي با لب خندان. همه توي ماشيني كه رويش را يك چادر كشيده اند منتظرند. گوينده كه حرفهايش تمام مي شود يك نفر سر روبان را مي كشد و چادر فرتي مي افتد روي زمين و برنده هاي جايزه بانك از توي آكواريوم چهارچرخه خوشبختي‌شان به شما لبخند مي زنند.
6- خانواده خوشبخت فرنگي؛ مردي دختر چهار ساله اش را قلم دوش كرده، پاچه هاي شلوارش را بالا زده و دارد در امتداد ساحل توي آب مي دود. مادر با پسر بچه اش توي شنها قلعه مي سازند و پسرك نوك دماغ مادر را شن مي مالد. مادر مي خندد و باد توي موهايش مي وزد. صداي غش غش خنده دخترك و قاه قاه پدرش از توي موجها بلند است. توي فرنگ همه چشم روشن و بورند.
7- شيخ الشيوخ را حالتي است كه چونان ديروزي را كه از هر سو لعبتكي به خيابان روان و هر گوشه بنگريستي نعمات و بركات نازل، از روزهاي تلخ آفرينش است كه زهر پيري به مذاقش شوكران لاجرم است كه افسوس چون مي رود عمر و ساقي مانده. سخت است روزگاري كه دختركان نيكواندام جمال افزون اينگونه پراكنده شوارع باشند كه دل خسته شيوخ را حكايت دست كوتاه و نخل خرما شود. باشد كه خواهران محجبه سيبيلو شويد كه ما احساس سختي نكنيم.

هیچ نظری موجود نیست: