یک داستان واقعی


يك روزي كه هنوز به جواني آن وقتهاي پدر بزرگمان بوديم سفري به بندر پهلوي كرده بوديم. زمان طاغوت بود. چيزي از فتنه آذربايجان نگذشته بود و نفت هنوز ملي نشده بود. آن وقتها رئيس فراكسيون حزب توده انزل و هشترود بوديم و سبيلمان مدل عمو ژوزف بلند كرده و ريشمان را مي داديم سلماني انگليسي ها بتراشند كه كسي بهمان شك نكند. نيروي دريايي را تازه انگليسها داشتند راه مي انداختند. توي همسايگي ما يك مستشار آمريكايي بود كه توي تابستان خفقان شرجي يك دست كت و شلوار سفيد خنك با يك كلاه سفيد حصيري مي پوشيد و عصرها نزديك غروب مي‌آمد كنار اسكله و قدم مي زد. آدم جا سنگين چهل و خرده اي ساله بود با قد بلند و چشمهاي آبي خيلي نافذ و ظاهري آرام كه از هر آمريكايي ديگري بعيد بود. انگار با يك ژنرال چيني عصر كونگ فو طرف باشي. ما آنوقتها هنوز كرمي نداشتيم كه براي آمريكايي ها بريزيم. هر چند توي جلسات حزبي هميشه پايه هاي نظام سرمايه داري را مورد حمله قرار مي دايم ولي كاري به امريكا نداشتيم. هنوز 28 مرداد نشده بود و آمريكايي ها بعد از جريان شوستر و بعدش هم آن يكي مستشار بعدي هنوز توي ايران محبوب بودند. يك تصور عمومي هم وجود داشت كه اينها عاشق آزادي هستند و با اينكه ما تنمان مي خاريد كه گيري به آمريكا بدهيم ولي بهانه كافي نداشتيم. همه فكر و ذكرمان كوبيدن انگليسي ها بود. اين مستر ساندرلند(شايد توي كيهان آن موقع بتوانيد اسمش را پيدا كنيد) آدم تنهايي بود. به كسي كاري نداشت. هميشه يك دفترچه دستش بود و چيزهايي ياد داشت مي كرد. گاهي هم يك ماه غيب مي شد و تا برگردد هيچ كس خبري نداشت كه كجا رفته. اهل رفت و آمد نبود. با انگليسهاي نيروي دريايي هم نشست و برخاستي نداشت.
آن وقتها زنهاي قفقازي و گرجي و رشتي و وزنهاي كرد تالشي كه رضا شاه تخت قاپو كرده بودشان و خيلي هاشان خانواده و گوسفندها و بعضا ايلشان را از دست داده بودند توي بندر پهلوي زياد بودند. انگليسيها شنبه شبها توي عرق فروشي بايندر بشاش سورچي ارمني لب بندر جمع مي شدند و سربازها هر كدام يكي از اين زنها را براي شب تعطيل بلند مي كردند. ساندرلند كه من توي زندان به اسم كوچكش يعني ناتانائيل يا به اختصار ناتان صدايش مي كردم هيچ وقت دنبال زنها نبود. توي سلماني، افسران نيروي دريايي انگليس با آن نشان چشم نلسون روي شانه شان مسخره مي كردند كه طرف مخنث است و مردي اش كار نمي كند و فكر مي كردند كه من كه يك ايراني بوگندو هستم انگليسي نمي فهمم و يكيشان مي گفت زنهاي ايراني كه فقط به درد همين يك كار مي خورند و بعد قاه قاه مي خنديدند و من كه انگليسي بلد بودم و فقط يك ايراني بوگندوي عامل شوروي بودم خون خونم را مي خورد كه بگذار اين انقلاب سرخمان پيروز بشود به همين درختها آويزانتان مي كنيم و چيزي نمي گفتم. اما همين خشم ضد انگليسي ام باعث نزديكي به ناتان مي شد. به نظرم قديسي مستغني و آزاده مي رسيد. تازه بيست و دو سالم بود و هنوز توي كله ام بوي سبزي سرخ كرده مي پيچيد. آن وقتها خيلي دلم مي خواست كه با او ارتباط برقرار كنم اما فرصتش پيش نمي امد. پيش خودم مي گفتم چنين آزاده اي بايد جز حزب توده ينگه دنيا باشد.
شبها كنار ساحل مي ديدمش كه با آن لباس ساده و سبكش دارد قدم مي زند و گه گدار خرده ناني براي مرغهاي دريايي مي‌اندازد.
چيزي كه هميشه آزارم مي داد رفتار كسبه و جوانهاي شهر بود. انگليسي ها اسم و رسم داشتند. همه شان نظامي بودند و پول مثل ريگ توي جيبشان بود. اهل بريز و بپاش و خوشگذراني بودند. مردم هر جايي كه يك لباس سفيد انگليسي را مي ديدند تا كمر خم مي شدندو زمين مي بوسيدند و خوش رقصي مي كردند. اما ناتان كه آدم بي كس و كاري بود را هيچ كس تحويل نمي گرفت. اوائل كسي هم كاريش نداشت.
گذشت تا يكي از همين كسبه محل يك روز وقتي رسيد خانه ديد يكي از ملوان هاي انگليسي روي زنش افتاده و دارند مراوده و تعبير خواب و از اين جور حرفها و تا آمد چيزي بگويد ديد از توي آن يكي اتاق يك ملوان ديگر دارد زيپش را بالا مي كشد و بيرون مي آيد و صداي ناله هاي خواهرش هنوز به گوش مي رسد. يكي هم سرش را روي ميز گذاشته بود و مست سياه خرناس مي كشيد. كسبه محل صيحه اي زد و از هوش برفت و چون بر همي خواست اثري از ملوانان زبل مي نيافت كه بانوان محجبه را در اندرون به قران خواندن ديد. پس غيرتش بجنبيد و به كافه جمشيد تركه رفت.( اين قسمت متن به علت اهميت حسي به شيوه باستان نوشته شده)
اين قهوه خانه جايي بود كه ساعت دو بعد الظهر همه جوانهاي شهر و كسبه آن حوالي براي چاي بعد از ناهارشان سرازير مي شدند و تا عصري كه كركره ها را بالا بكشند آنجا ور مي زدند و قليان مي كشيدند. قهوه چي هم يك جمشيد نامي بود از اهالي هشتپر كه مي گفتند پا ركاب ستارخان سر قضيه مشروطه جنگيده و گيريم كه لنگيدنش هم از تيري است كه از جانب فرمانده سپاه تركمان ها در شده و راست توي زانوي ستبرش نشسته و يك سالي زمين گيرش كرده. آدم نخراشيده اي بود كه گردنش را تبر نمي زد. قدش بلند بود و سبيلش دو گوشش را به هم وصل كرده بود. صدايش اما مثل صداي طوطي بود. انگار يك طرقه يا سبز قبايي چيزي جيغ بزند. مي گفتند از نوادگان آغا محمد خان قاجار است. آدم خوش قلبي بود.
كسبه آنروز از خانه يك راست آمد به قهوه خانه كه برادرها چه نشسته ايد كه ايما ناموسه بر باد بيريفته. يعني ناموس ما بر باد رفته است. شرح حال پرسيدند و عربده كرد كه خواهر و زن و مادر و همه بر باد رفت و فلاني ،‌مثلا اصغر آقا، مادر تو هم، تو نرجس خاتون خود تو هم تو ممد آقا خوار و مادرت يكجا و آمار همه را داد و غيرت ايراني از اين واقعه بجنبيد و ميزهاي قهوه خانه را شكستند و با پايه هاي ميز و صندلي رفتند توي خيابان به سمت ميخانه بايندر ارمني. بايندر توي پستو خواب بود. خروش مردم را ديد كه چماق افراشته سر رسيدند. زود خودش از در پشتي در رفت و چوبي برداشت و وارد صف مهاجمين شد. ميخانه خالي بود و چماق دارها از پنجره و در وارد شدند و همه چيز را خرد كردند. توي آن هير و بير يكي پرسيد اينجا را چرا داريم مي شكنيم اينجا كه انگليسي نيست. بايندر گفت خوب بايد بسوزانيم اين بساط خمر و حرام و كفرو. وگرنه ما كه زورمون به انگليسي نمي رسه.
اينها را من روز بعدش فهميدم. مردم توي ميدان شهر جمع شدند و تصميم گرفتند حالا كه زورشان به انگليسي ها و روسها نمي رسد حال اين آمريكايي لكنتي را سر جايش بياورند.
من آن روز جرات نكردم چيزي بگويم شب توي جلسه حزب با رفقا مطرح كردم كه بايد جلوي اين رفتار را بگيريم كه البته راي نياورد. سر خورده شده بودم.
ناتان اما كاري به اين حرفها نداشت. يك روز توي ميدان چند تا از جوانها جمع بودند كه يكيشان را هم خوب ميشناختم. اسمش ممد بود. تازه پشت لبش سبز شده بود و نصف اهالي بندر پهلوي و انگليس و حزب توده خواهرش را ماليده بودند و آنقدر خر غيرت بود كه مادر پيرش را به جايش توي خانه حبس كرده بود و از لاي در غذايش مي داد. ممد و چند تاي ديگر توي ميدان جمع شده بودند و داشتند با لهجه شمالي فحشهايي آب نكشيده اي بلغور مي كردند. ناتان فارسي نمي دانست چه برسد به گيلكي. روحش هم خبر نداشت كه چه شده. از كنارشان رد مي شد و وقتي رويش را بر مي گرداند تا ببيند اين ميمونها چه كار مي كنند همه شان در مي رفتند. ممد هي مي امد از فاصله دور از پشت ديواري سرك مي كشيد و تا مستر ساندرلند را مي ديد هوار مي كشيد خواهرتو بعد فرار مي كرد و آنقدر مي دويد كه سر از آن ور شهر در مي آورد. كسبه محل هم همينطور بودند. وقتي ناتان خريد مي كرد جنس را مي دادند و پول را مي گرفتند و لبخند و تعظيم مي كردند و رويش را كه آن ور مي كرد برايش شكلك در مي آوردند.
شبها توي كافه جمشيد تركه پر بود از خاطرات جور واجور آدمهايي كه توي خيالشان مادر مستر ناتان را به عزايش نشانده بودند. يكي تعريف مي كرد كه چطور آن سفري كه رفته باكو از آنجا خودش را رسانه به آمريكا و ترتيب پنجاه تا زن آمريكايي را داده و اينكه سه تاشان انقدري شبيه مستر بودند كه حتما خواهرشند. يكي ديگر تعريف مي كرد كه چطور با اردنگي از مغازه بيرونش كرده و گفته كه تخم مرغ و پنير ندارد. اگر هم داشته باشد به يانكي نمي دهد. اين يانكي را يمي از بچه هاي حزبي يادشان داده بود. ممد اما از همه سر تر بود. مي گفت كه توي خيابان شلوار مستر را در آورده و در كونش را شلاق زده. همه مي خنديدند و ممد احساس بزرگي بهش دست مي داد. كسبه مذكور هم چند بار ديگر زنش را در حال مراوده با ملوان پهن پيكر ارتش ملكه ديد و خشمش از مستر ناتان بيشتر شد.
ناتان از هيچ كدام از اينها خبر نداشت انگليسي ها هم خبر نداشتند. ناتان مي ديد كه توي خيابان بچه هاي تازه بالغ از فاصله دور اشاره اي مي كنند و بعد فرياد مي زنند و در مي روند. شانه اش را بالا مي انداخت و مي رفت. ممد اما با همه فرق مي كرد. هر روز مي ديد كه خواهرش به كمپ انگليسي ها مي رود. دختر قشنگي بود و ساقهاي تراشيده خوش آب و رنگ گوشتالودي داشت. توي ملوانها سرش دعوا بود. ممد نفرتش روز به روز از مستر ناتان بيشتر مي شد و تصميم داشت كه ضربه بدي به او بزند اما هنوز فقط از پشت ديوار شكلك در مي‌آورد و فرار مي كرد.
يك روز تصميم گرفت كه شجاعتش را نشان بدهد و تهمت ناموس لقي را از روي خودش بردارد. براي همين رفت نزديك مستر ناتان و يك مشت اشپل ماهي را توي دستش آماده نگه داشت و وقتي ناتان داشت رد مي شد فرياد زد و دويد سمتش و دستش را توي هوا بلند كرد كه اشپل را پرتاب كند. ناتان از روي فريادي كه شنيد جا خورد و وقتي سرش را برگرداند يك چيزي مثل اشپل ماهي كه اشپل ماهي بود از كنار گوشش زوزه كشان گذشت و بادش موهاي مرتبش را تكان داد. ممد چند قدمي ناتان سر جايش خشك شد. ناتان هم دهانش باز مانده بود كه اين موجود ريقوي حقير چه مرگش شده كه اينطور داد مي زند و اين مسخره بازيها براي چيست. خواست چيزي بگويد. دستهايش را باز كرد و يك قدم رفت جلوتر. من داشتم از آن سوي ميدان رد مي شدم. چند تا درشكه كنار خيابان بود و آن ور تر دو تا قايق ماهيگيري كنار ساحل داشتند تورشان را جمع مي كردند. ممد در همان حالتي كه اشپل را پرتاب كرده بود مانده و لنگهايش مثل قورباغه پرانتزي شده بود و انگار كه تازه از روي چاه مستراح دارد بلند مي شد و جايي وسط كار گير كرده. دهانش در همان حالت فريادش خشك شده بود و چشمهايش از شدت وحشت داشت بيرون مي زد. ناتان مبهوت مثل ادم برق گرفته نگاهش مي كرد. نمي دانست چه چيزي جوان بيچاره را به اين شكل در آورده. يك قدم ديگر نزديك شد و من راهم را كج كردم كه بروم با همان انگليسي دست و پا شكسته سر و ته قضيه را هم بياورم. ناتان با حالتي كه انگار مي خواست ممد را بغل كند يك قدم ديگر نزديك شد و من صداي شر شر آرامي را شنيدم كه باريكي نمناكي روي زمين ايجاد كرد و پشت و جلوي شلوار ممد را تيره رنگ كرد. اشك توي چشمانم جمع شده بود. ناتان از اين اتفاق ديگر بدجوري كفرش در آمد. خواست چيزي بگويد كه تا دهانش باز شد كه بگويد "وات.." ممد گريه كنان جيغ كشيد و شروع كرد به فحش دادن و نعره زدن و گريه كردن و فحشهاي ناموسي آب نكشيده كه مدام قطار مي كرد و دستش را از جيبش در آورد و ضامن را كه زد يك برقي آمد و من دست ممد را ديدم كه دارد مي لرزد و تيغه توي دستش تكان مي خورد. پنج شش قدم با ناتان بيشتر فاصله نداشت. من دويدم سمت آن دو. كسبه محل هم از مغازه ها دويدند بيرون. اما ممد كه بوي آمونياكش توي شرجي چشم هر كسي را تا شعاع بيست متري مي سوزاند همينطوري كه مي لرزيد و اشك مي ريخت خيز برداشت به سمت ناتان. من داشتم مي دويدم. ناتان مبهوت سر جايش وايساده بود. داد زدم كه جلوي ممد را بگيرم. اما انگار صدا از دهانم كه بيرون مي آمد منجمد مي شد و روي زمين مي افتاد. ده قدم بيشتر فاصله نداشتم كه آن اتفاق افتاد. ممد به دو متري ناتان رسيد. پايش گير كرد به سنگفرش كنار خيابان افتاد و چاقو رفت توي گلويش. من كه رسيدم ممد داشت توي خون و شاش خودش غلت مي زد و صداي خر و خر از گلويش در مي آمد. ناتان هنوز گيج بود. خم شديم كه ممد را از زمين برداريم ولي دير بود. نفس آخري را كشيد و دهانش كج ماند. دو تا از آژانها دوان دوان آمدند. سوت زدند كه بقيه هم برسند. دو نفرمان را كت بسته گرفتند و بردند حبس. من توي زندان موضوع را براي ناتان تعريف كردم. هر كاري مي كردم سر در نمي آورد. مي گفت شما ايراني ها ديوانه ايد. آخر انگليسيها ناموستان را برده اند زورتان نمي رسد چه كار من داريد. بعدش هم وقتي من نمي فهمم كه چه فحشي مي دهيد و چرا فحش مي دهيد چرا اصلا فرار مي كنيد از چي مي ترسيد. من سرم را پايين انداخته بودم و گفتم مي دانم توي ايران مردي به اين است كه آدم از پشت ديوار فحش بدهد در حاليكه پاي همان ديوار مادرش را زده اند زمين و كاري از دستش بر نمي آيد.
اين اتفاق نگرشم را نسبت به زندگي عوض كرد. حزب توده را ول كردم و برگشتم تهران.
مستر ناتان هم بعدا فهميدم كه براي مساحي و تهيه نقشه آمده و بعد هم برگشت كشورش. انگليسي ها هم تا تير سي و يك كه هنوز روابط تيره نشده بود هنوز با خانواده كسبه محل مشغول بودند.

هیچ نظری موجود نیست: