و اما مساله...


1- شيخ الشيوخ هيچ چيزش جدي نيست. نه اسمش نه رسمش نه كنيه‌اش. شيخ اعتقاد دارد هيچ چيز اين دنيا جدي نيست. هنوز هم معتقد است كه انگشت را بايد توي بخشي از بدن آنهايي كه خودشان را جدي مي‌گيرند بچرخاند.
چرا؟
براي اينكه مجبور است.
اين لقب شيخ‌الشيوخي هم بعد از چهل سال زندگي مرتاضانه از جانب خود حضرت حق نازل گشته و بس.
2- نقل است كه بوسعيد بر بستر پر نشسته انگور همي‌خورد و در آفتاب تموز مريدي با پر طاووس بادش همي‌زد. پس مريد را اين انديشه در ذهن راه داد كه اين چگونه باشد كه او در كنج عافيت و من اينگونه عرق ريزان به خدمت. بوسعيد را حال آگاه گشت كه سر نهان مي دانست. گفت آنروز كه ما ريسمان بر پاي بسته و سرنگون در چاه، ختم قران مي‌نموديم تو موزي بيش نبودي.(همان موزي كه پدرت خورد و بعد چراغ را خاموش كرد!) حال تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.
3- روزي به مسجد اندر نشسته و سر بر سجده هزارم سوده كه ناگاه نوري از جانب كعبه درخشيدن گرفت و نيكو منظر صاحب جمالي از ذرات غبار اندر عالم وجود ظاهر گشت و گوشه خرقه بر فرق ملاج انداخت و عتاب كرد كه اي سوخ تو را شيخ‌الشيوخ ناميديم به پادافره گناهي كه پيشترت سر زده بود و رعايا را كه راعي سپرده بوديمت به امان گرگ رها نموده و كنج عزلت گزيدي. پس برخيز. خرقه در پوش كه تو را مصاحبت خلق همي بايد كه تا از گناه دوريگزيني پالوده شوي. پس شيخ الشيوخم ناميد و خاموش شد. چون شمعي كه به طوفان در آيد. پس جامه دريده از مسجد برون شدم و خود در ميان دشتي ديدم و مسجد و شهر و محراب همه رفته بود و گنبد فلك نور افشاني همي نمود.از هوش رفتم و چون برخاستم وبلاقي گشوده ديدم و ملكي كه مي گفت: بنويس. گفتم نه آن بار گفتي: "بخوان"؟ گفت آن "آن بار" بود. به ديده منت نهاده نگارش آغاز كرديم.
4- برای دل رابعه ادویه که بد گرفته این روزها:
ز انصاف خو واکرده‌اي، ظلم آشکارا کرده‌اي خونريز دل‌ها کرده‌اي، خون کرده پنهان تا کجا؟
غبغب چو طوق آويخته فرمان ز مشک انگيخته صد شحنه را خون ريخته با طوق و فرمان تا کجا؟ بر دل چو آتش مي‌روي تيز آمدي کش مي‌روي درجوي جان خوش مي‌روي اي آب حيوان تا کجا؟ طرف کله کژ بر زده گوي گريبان گم شده بند قبا بازآمده گيسو به دامان تا کجا؟
دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند اي عجب تو شمع پيکر نيم‌شب دل دزدي اينسان تا کجا؟
هر لحظه ناوردي زني، جولان کني مردافکني نه در دل تنگ مني اي تنگ ميدان تا کجا؟
گر ره دهم فرياد را، از دم بسوزم باد را حدي است هر بيداد را اين حد هجران تا کجا؟

هیچ نظری موجود نیست: