رایحه خوش معصومه


اگر يك خانم خيلي محجبه(معصومه خانم) از يك خانواده خيلي خر غيرت را توي خيابان بلند كنند ببرند توي باغ يك هفته اي به زور نگه دارند و آن كاري را كه آمريكا با ويتنام كرد با او بكنند و پدرش از اين قصابهاي كله خر باشد كه دختر يا توي پستو است يا سينه قبرستون، آن وقت دخترك چه مي كند وقتي درهاي باغ باز شد و برادران مهرورز رهايش كردند كه بعد از هفته پرماجرايش برود خانه؟
1- راهش را مي كشد مي رود خانه بعد با پدر سبيل از بناگوشش مي روند كلانتري از برادران مزبور شكايت به عمل مي‌آورند!( راستي چطور همچين چيز عجيبي را عمل مي آورند؟ مگر پنير گوداست؟) بعد برادران زحمت كش نابجا سوار اسبهاي مرسدسشان با آفتابه هاي قرمز مي افتند دنبال برادران اراذل و با كمند شكارشان مي كنند و آفتابه به گردن دور شهر مي چرخانند؟
2- مي‌رود خانه، چادر پاره و خوني‌اش را مي اندازد روي زمين، پدرش كه مي آيد حرفي بزند تفي توي صورتش مي كند و مي گويد كه مرد نيست و مي رود از اين به بعد توي خوابگاه زندگي مي كند و فمينيست مي شود. تك مانتويي كه براي عروسي برادرش خريده تنش مي كند و مي رود جلوي دانشگاه تهران در دفاع از حقوق زنها امضا جمع مي كند بعد برادران نابجا با اسبهاي مرسدسشان مي آيند مي اندازنشان توي ونهاي قشنگ سبز و مي برندشان باغ همان كارهاي قبلي را سرشان در مي آورند؟از همان رمبو بازيهاي ويتنام منظورم است.
3- مي رود خانه‌اش قبل از اينكه پدرش سر برسد مادرش را مي بوسد توي بغل هم گريه مي كنند و هر قدر مادرش سوال مي كند كه كجا بوده، مي گويد مادركم نپرس. چمدانش را مي بندد، يك دفترچه راهنماي بهايي گري از ساقي محل مي خرد و راه مي افتد مي رود اتريش و بعد از طي مراسم مربوط به پناهندگي اجتماعي اقليتهاي مذهبي سر از آمريكا در مي آورد و پدرش يك روز وقتي دارد يواشكي كه بچه ها خوابيده‌اند ماهواره نگاه مي كند توي صداي آمريكا مي بيندش كه توي برنامه زن امروز دارد به سوالهاي آن خانم جواب مي دهد. پدر كه تا به حال موهاي دخترش را نديده زنش را بيدار مي كند و مي گويد پدرسگ نانجيب من و تو كه هر دومان سياه و مو فرفري هستيم اين دختر چطور موهايش اينطور طلايي شده؟ بعد با كمربند زنش را مي زند و بعد همان كاري كه ويتنام با آمريكا كرد را زنش با او انجام مي دهد( متوجه منظورم كه هستيد؟) و هر شب بچه ها كه خوابند عباس آقا معجونش را مي خورد و با عيال مربوطه صداي آمريكا مي بينند. اما دخترشان را فقط هفته اي يك بار نشان مي دهد.
4- مي رود خانه. محمد علي پسر يكي يكدانه عباس آقا تا دكان آقاش مي دود و صدايش مي زند كه بدو بيا معصومه آمد. عباس آقا ساتور را بر مي دارد و تا خانه مي دود. معصومه پشت سر مادرش قايم مي شود. هر دو زن جيغ مي كشند. عباس آقا داد مي زند زن برو كنار بگذار تكه تكه اش كنم دختره نانجيب را. مادر كه آب بيني اش از شدت گريه آويزان شده التماس مي كند كه اين دختر چه گناهي دارد. عباس آقا داد مي زند كه اگر بيرون نمي رفت از خانه،‌ اگر انقدر نمي گفت مي خواهم بروم دانشگاه الهيات بخوانم اينطوري نمي شد. عباس آقا خيز بر مي دارد . زنش را پرتاب مي كند گوشه اي و ساتور را بالا مي‌برد كه بزند. معصومه دستش را سپر مي كند چشمش را مي بندد. عباس آقا يك مرتبه دستش را نگه مي دارد و پايين نمي آورد و معصومه هر قدر صبر مي كند دردش نمي آيد. بعد عباس آقا يك چيزهايي از جلوي چشمش مي گذرد. نوار قلبي اش. حرفهاي دكتر، دمبه هايي كه خام خام مثل حب نبات بالا مي انداخته، كله پاچه هاي صبحش و همانجا خشك مي شود و هيكل گنده اش مي افتد روي معصومه كه دارد جيغ مي كشد آقا جون چي شده آقا جون قربونت برم چي شده. شب هفت عباس آقا بعد كه مهمانها مي روند، معصومه مي رود توي پستو رخت خوابش را مياندازد و به خواب سنگيني فرو مي رود. صبح كه بلند مي شود مي فهمد برادرش ممدعلي نصفه شب آمده،‌جلوي دهانش را گرفته و سرش را بيخ تا گوش بريده و او هر كاري مي كند كه مادرش جيغ زنان از وسطش رد نشود كسي صدايش را نمي شنود.
5- بعد از يك هفته رسول و محمود درهاي باغ را باز مي كنند و معصومه را با تيپا پرت مي كنند وسط كوچه. معصومه كه روي برگشتن به خانه را ندارد و توي اين يك هفته به آقا رسول كه اولين مرد زندگي اش بوده دلبسته شده و از طرفي تحقير ناشي از رمبومنشيه رسول و برو بچ جوري شخصيتش را خرد كرده كه به فكر خود نابودگري افتاده بلند مي شود و با مشت مي كوبد به درهاي باغ و با گريه و التماس از آقا رسول مي خواهد كه راهش بدهد توي باغ و پيش خودش نگه‌اش دارد. التماس مي كند كه رسول و دوستانش هر كاري بخواهند با او مي توانند بكنند فقط بيرونش نياندازند. رسول در را باز مي كند و مثل يك تكه زباله شوتش مي كند توي باغ. از آن روز معصومه براي چند ماهي به رسول و دوستهايش سرويس مي دهد. معتاد مي شود. اول مستش مي كنند و لخت توي باغ مي رقصانندش. بعد شيشه و كوكائين به خردش مي دهند و تا صبح هفده نفر با او مهرورزي مي كنند. معصومه را بعد از اينكه اسنيف ديگر جوابش را نمي داد و مجبور مي شود تزريق كند مي فروشند به ژيلا جون. آنجا معصومه دوستهاي خوبي پيدا مي كند و اسمش را عوض مي كند و مي گذارد مهتاب يا مرجان يا نازي. آرزوي معصومه اين است كه آسيد جلال معمم بيايد پسندش كند و براي كاروان بعدي انتخابش كند. مهتاب( معصومه سابق) آرزويش اين است كه آن جزيره اي كه شكل نخل است را ببيند. يك روز مهتاب كه كتك سيري از آقا محمود رفيق آقا رسول خورده، اوردوز كراك مي كند و مي ميرد.


با توجه به شخصيت و سطح فرهنگ خانوادگي معصومه طفلك به نظر مي رسد كه راه پنجم را انتخاب مي كند. سناريويي كه هر وقت شيخ الشيوخ گل مغزي را مي بيند كه مي خواهد از شيخ بگاالملك اراداني طرفداري كند ياد آن مي افتد. شيخ با خودش مي گويد اي كاش عباس آقا آنقدر سختگير نبود، كاش معصومه شعور و فرهنگ بيشتري داشت و به جاي اينكه بماند توي آن باغ و به بگاالملك اراداني راي بدهد كه آنقدر بكند كه كار تمام شود راه مي افتاد مي رفت خانه اش لااقل فمينيست مي شد به اوس ممد خودمان راي مي داد يا اينكه راه سوم را برمي داشت و مي رفت مهاجرتي به جايي مي كرد و خلاص. راه چهارم هم كه يعني آدم اصلا هيچ راي و نظري نداشته باشد و بگذارد تا ممد علي و اوس عباس هر طور صلاح مي دانند كارش را بسازند.
اگر راه اول را هم انتخاب مي كنيد و فكر مي‌كنيد مي شود آدم برود با خانواده اش در چنين شرايطي وحدتش را تحكيم كند و بعدش اوس عبدالله مي آيد همه چيز را درست مي كند، كه خيلي ول معطليد. برويد يك نان بربري بخريد بنشينيد نبش خيابان برزيل با كوكا بخوريد و هر كس از جلويتان رد شد الكي بخنديد. با يك دستتان هم باسنتان را بخارانيد و موهايش را بكنيد.

هیچ نظری موجود نیست: