نزهت المحاسن


۱- از شبلی سوال کردند که «عارف کیست؟»گفت:«آنکه تاب پشه نیاورد» وقتی دیگر از او سوال همی کردند، گفت:«عارف آن است که هفت آسمان و زمین را به یک موی مژه بردارد» گفتند:« یا شیخ وقتی چنین گفتی و اکنون چنین می گویی؟» گفت: «حال می کنیم»
۲- شیخ الشیوخ را شعری در دفتری مکشوف گردید ماترک اساتید گذشته با این مضمون:
مقامري صفتي کن طلب که نقش قمار دو يک شمار دگر چه دوشش زند عذرا
تو را مقامر صورت کجا دهد انصاف تورا هليله‌ي زرين کجا برد صفرا
به ترک جاه مقامر ظريف تر درويش بخوان شاه مزعفر لطيف تر حلوا
چنانچه کسی می داند این شعر به چه زبانی است ما را خبر کند.
۳- روزی به درگاه شیخ المشایخ برهان الدین مسقنی قدس السره اندر بودیم در معونت شیخ دون ماچه سیمونه جرجانی و عبدالقطیف منزجی(ره)، سرکنگبین آوردند و سر کاهو. طبق در پیش شیخ المشایخ نهادند شیخ پره ای کاهو در شربت همی زد و به نیش همی کشید و بیلاق ما را نثار همی کرد. عبدالقطیف را غیرت از این کار بجنبید. برخاست و لگد به زیر قدح انگبین همی زد. پاافزار و پا و پاپیچ همه از میان قدح عبور همی کرد و قدح از جا نجنبید. تو خود گویی که همه نقش خیال است. دون ماچه گرگانی که به کیاست افصح مریدان بود زبان بکار گرفت که اینها همه توهم است و شیخ ما را آزمودن خواهد. شیخ پره ای کاهو به سرکنگبین آلوده همی نمود و در دهان من همی نهاد که عجیب شیرین بود و بوی شهدش مرا از خود بیخود همی کرد. برهان الدین پرسید حال چگونه یافتی؟ پاسخ دادم: شیرین! پرسید: مجاز است؟ جواب بدادم: که مجاز همه چیز بود و این بیش مجاز نبود از غیر. آن دو شیخ انباز چون این بشنیدند سینه جامه بدریدند و بر زمین غوطه همی خوردند و از هوش برفتند. شیخ المشایخ نهیب زد که بس است اسباب ملاعبه و مضحکه. برخیزید و گورتان گم کنید. معجزتی شد. الساعه به هوش آمدند و گریختند. تا غروب کاهو سکنجبین خوردیم.

هیچ نظری موجود نیست: