مخافت


.....من که پدرکشتگی با شخص فرهادی یا امیرعلی ندارم که. حرفهای نجومیان درست است اما ربطی به فیلم فرهادی ندارد. گفتمان ایدئولوژیک منتقد با توهمات شخصی اش فرق دارد. اینطوری اگر باشد حسن عباسی هم در تحلیل لاست و فراماسونری واینها دارد گفتمان ایدئولوژیکش را نسبت می دهد به ماجرا. آنجا هم یک سری آدم می نشینند پای منبرش کف و سوت می زنند. الی در درباره الی یعنی  اسلام لیبرال. ویندوز عامل جاسوسی سیا. جک شپرد فراماسونر... اینها کص شعر است. ما چون مخالف خاستگاه فکری اش هستیم زود می فهمیم که مزخرف است اما در مورد نجومیان نه. چون خاستگاه حرفهایش دریداست. خواهر من هر ایدئولوژی را نمی شود به هر چیزی فرو کرد. آرزوها یعنی همین. یعنی شما آرزو دارید با اثری هنری روبرو شوید که این تردیدها، این دست و پا بستگی، این لغزشهای بشری را نشان بدهد. بعد یک فیلمی می بینید که به هزار و یک دلیل مورد لطف کائنات واقع شده و بعد فکر می کنید همه آرزوهاتان توی این فیلم متجلی شده. منظورم امیر علی است شما هم اگر اینطور فکر می کنید خوب شما هم مثل او. فیلم فرهادی جهان را معوجج نشان می دهد. با نگاهی که مخصوص خودش است و از نظر من غلط است. اما آن بیرون مردم از شدت بی نگاهی به این ورطه افتاده اند که نه! نگاه یعنی این. و این یعنی تنها نگاه به جهان و انگار حقیقت همین است. فیلم فرهادی کلاف سردرگم واقعیات ضد و نقیض است که با قضاوت لجوجانه شخص کارگردان سعی می شود گره کورش بسته و بسته تر بشود. داستانهای تلختر و لاینحلتر و سیاهتر و واقعی تر از این توی دنیا خیلی وجود دارد. شاید به نا امیدی ختم شوند یا شاید هم  با امید. اما این داستان آنقدرها ظرفیت سیاهی ندارد که به زور به آن فرو شده.  انقدرها تردید و دودلی ندارد که انقدر مدرسه ای در ان ایجاد شده. داستان می توانست انسانی تر از این باشد که هست اما به عمد نشده. غیر قابل بخشش به این خاطر که این فیلم با گفتمان سیاهش شده مانیفست جنبش سبز انگار. ما احمقیمان را باید توی تمام عرصه های زندگی تسری بدهیم. جنبش رهبر نمی خواهد هر کدام از ما یک رهبریم! پس کوشید؟ کجا رفتید. شما که شعورتان از موصوی و کهروبی بیشتر بود. پس کو. چرا وقتی گرفتنشان همه خفه شدید؟ کدام رهبری جمعی؟ یک آدمهای دعیوث نان به نرخ روزخوری آمدند برای اینکه از این نمد کلاهی بسازند برای خودشان گفتند جنبش رهبر نمی خواهد گوسفندها هم رفتند زیر علمشان. چون عقده فروخورده حقارتشان اینطور تسکین پیدا می کرد. ما همه عقل کلیم. هیچ کس بیشتر از ما نمی فهمد.  نه! ما همه رهبریم(شیشکی). همین طرز فکر را آوردیم توی همه زندگی. فرهادی هیچی بیشتر از ما نمی داند. یک آدم ویلان و سیلان در زندگی که دوربینش را بر داشته راه افتاده توی خیابان و از این ویلان سیلانی فیلم گرفته آمده کرده توی حلق ما، بعد ما چون می فهمیم فرهادی هیچی بیشتر از خودمان نمی فهمد و نمی داند خوشمان می آید. آدمهای فیلمش به ما شبیه اند. همه مثل ما عالم دهرند. همه مثل ما بدبختند. همه مثل ما فکر می کنند حرف خودشان درست است. همه مثل ما می لغزند. همه مثل ما ناچارند. دست و پا بسته. تا اینجایش بد نیست. اینجایش بد است که آقا سعی می کند به بنده فرو کند که این واقعیت تخمی یک حقیقت غیر قابل انکار است. یعنی انگار درستش همین است. انگار این دوراهی های واقعیت گریزناپذیر جهان مدرن است. خواهر من، اینها همه مزخرف است. این مَشتی امیر علی آمده گفته فیلم تنها یک پایان باز ندارد. خیلی از جاهای فیلم باز است. بعد آقا فکر کرده این نقطه قوت فیلم است. برادر من کجای فیلم بسته شده از نظر شما؟ از کی تا به حال فیلم یا داستانی که تمام جانش سوراخ باشد، هیچ نکته اتکایی نداشته باشد همه جایش باز باشد داستان خوب است؟ این دیگر نوبر است. پایان باز یعنی هر کسی به زعم خودش به یک انتخاب قطعی می رسد. شاید دو نفر انتخاب متناقض داشته باشند اما هر کدام می توانند در موردش از خودشان دفاع کنند. شما اینجا  با کدام انتخاب همراه می شوید. این بی مسوولیتی است خانم. این که بگوییم هیچ سوالی جواب ندارد. چون جوابها سخت است بگوییم جواب ندارد. همین است که توی این گند و گه فعلی شناوریم. هیچ کس مسوولیت کارش را نمی پذیرد. پایان باز کجا بود. پایان باز یعنی داستان قبل از انتخاب قطع می شود نه به این معنا که انتخابی وجود ندارد. نه اینکه هیچ کجای داستان نقطه اتکایی برای تصمیم گیری شما وجود نداشته باشد. اصلا یکی به بنده بگوید نادر و سیمین چه مرگشان است؟ انگار اینها زندگی عادی داشته اند و فقط برای بالماسکه دارند طلاق می گیرند و این وسط تازه به علت این حادثه نکاتی در مورد هم می فهمند. این کلاژ بی معنایی است از همه زندگی ها. برای همین است که همه خودشان را می بینند. فیلم فرهادی آینه شکسته است.هر تکه اش دارد یک بخشی از جامعه را نشان می دهد. هر کسی یک تکه از خودش را می بیند. فکر  می کند خودش را دیده. بعد این تکه پاره ها را من به عنوان اثر هنری باید قبول کنم؟ شما پول پای خرده آینه و آینه شکسته به شیشه گر می دهید؟ توی خانه تان آینه خرده می چسبانید به دیوار؟ بعد هم با زور دریدا و حرفهای کس شعر این آقا به من حقنه بشود که انگار هنر یعنی همین. نه عزیز من هنر معنایش وقتی این است که متوسط ضریب هوشی بیاید زیر 90. به نظر می رسد تکامل دارد سیر برعکسی طی می کند. سوزش بنده از این است که این فیلم را اینطور بت می کنند و به زور بارش می کنند. این فیلم وقتی فیلم خوبی است که همه مردم بروند ببینند و عصبانی بشوند از دست اصغر آقا نه اینکه بگویند نازشستش....

انور براهم


از دهکده هاي جهان من
بیراهه ها از سینه ي متروك گورستان غم ها
با شاهراه شهرها پیوند می یابند
ما اشکهامان را فشاندیم
ما دستمال سبز و خیس خویشتن را
بر نرده هاي زنگدار این ضریح خالی از هر چیز بستیم
اما غروبی هست در بیرون و صدها مرغ بی نام
(شاید کبوتر ها و شاید چلچله ها)
در آسمان پرواز دارند
ما در غروب نامهامان اشکهامان را فشاندیم

از یادهاي بامدادان- از دفتر شبی از نیمروز
رضا براهنی


آی دخترک بناگوش، وین دخترک نیش و نوش
و 

دافظ

شیخ چند روزی می رود سیر آفاق. این را اینجا می گوید چون عادت دارد دو روز که غیبش بزند بیایید اینجا پاشنه در را در بیاورید بس که کامنت و نامه اینها بگذارید. بعد تا بر می گردد گوسفند بکشید که شیخ آمد با صدای چی. حالا درست است عکس شیخ توی آب و آینه نمی افتد و برای دیدنش باید توی خشت خام نگاه کنی و اینها ولی شما دو روز که ما را ندیدی اینطور خودکشی نکنید.

سال هم که تمام می شود. به درک. سال بعد هم بهتر از امسال نیست. میروزینوزوروس هم گفته سال بعد سال بگای اسلامی و تحمل ملی نامگذاری شده. خودتان حساب کار دستتان بیاید.

فقط یک خاصیت دارد این سال پلنگ. آن هم این است که سر سال تحویل به جای آن هیبت مهیب می توانید یکی از این تی وی های بیگانه را بگیرید پیام مادام موسیو را تماشا کنید.

این گوهدر باهزی که مهنم.

گودر را حالی نمی کنیم. مثل کافه های الکی می ماند. شبیه قرارهای وبلاگی قدیمی. اما گفتیم بهانه دست مریدان ندهیم. یاد آن حضرت آقا افتادیم که رفته بودند بازدید. بعد برای اولین بار با حضرت ماوس آشنا شدند انگار. دستشان( دست چ÷شان ) را لرزان بردند سمت ماوس. یک نفر هم کمک می کرد. جوری دست گرفته بود انگار عورت خانم والده نطام را گرفته. هر کار کرد یک کلیک نتوانست محض رضای خدا. حالا دوربین هم ول نمی کرد. یک آن به حقانیتش ایمان آوردیم ما که پیر درگاهیم. اما جوانک خام این مایه که گوش تا گوش ما نشسته این نپذیرند که پیامبر ما امی بود و گودر و کلیک نخوانده و در غار بوده. این شد که برون شدیم.

سوپریم اَل

 دون آلفونسو خیمنز معروف به ال چپ دست(left handed Al) یا ال گندهه (supreme Al)در اقامتگاه مخفی خود در حاشیه داخلی یکی از جنگلهای انبوه ونزوئلا نشسته، صلیب گنده طلایی به گردن و کلاه چه* روی سرش گذاشته است و مدام سیگار برگ می کشد. بار کوکائینش توی آتش سوزی ناشی از آتش بازی های آخر سال دود شده و به هوا رفته و خون دارد خونش را می خورد.

 دون بگاتسیا آردانیا معروف به "آنوفل حاره" و "میمون ناطق" که پیشکار اعظم سوپریم ال و رئیس یکی از مهمترین شاخه های باند مادر مسیح است و قدرت زیرزمینی اش روز به روز از ال گندهه بیشتر می شود با گردن کج و پاهای چمبره مثل گدای کتک  خورده جلوی دون آلفونسو ایستاده و همینطور که دهان گشادش را کج و معوج می کند می گوید: "پدر شما باید آتیش بازی رو قدغن کنید."

 (پدر لقبی است که اعضای باند به خاطر ابراز چاکری از طرفی و از طرف دیگر به خاطر وزن عظیم آن صلیب گردن و چند  سالی که برای فرار از دست راستیها لباس کشیشی می پوشیده رویش گذاشته اند. ال گندهه که در جوانی پدر خیمنز صدایش می  کردند بعدها تحت تاثیر همین چند سال و البته داستانهای مادربزرگش عقاید سخت مذهبی پیدا کرده بود و همین تلقینات مذهبی اسباب  پیدایش نطفه باند قاچاق مادر مسیح و شاخه نظامی چریکی اش، ارتش آزادی بخش خدای ما که در آسمانی، شد.

  باند قاچاق مادر مسیح، که سیطره فعالیتش رفته رفته تمام آمریکای لاتین را در بر گرفته جز معدود گروههای چریکی چپ است  که عقاید سفت و سخت مذهبی و دست راستی دارد و سایر گروههای چپ از ترسش جرات فعالیت ندارند. )

 پدر خیمنز در حالیکه در جذبه ای روحانی فرو رفته است در جواب می گوید: مسیح همه ما را قرین رحمت کند.

 دون بگاتسیا انگشتر اسقفی عظیم پدر را می بوسد و تشکر کنان بیرون می رود.

 توی راهرو به ژنرال گارسیا می گوید پدر فرمودن کبریت هم اگه کسی روشن کرد .....

 * شیخ حکیم ارنست بن الچه  گوارایی

گودزیلا علیه سوخلیشا

1- موسی از خضر پیاده شد. دستی بر گرده ریشش زد و پرسید خوب بود. خضر گفت دردم گرفت. موسی گفت به من که حال داد. یوشع بر خود صلیب کشیده جان به جان آفرین تسلیم کرد.

از منظومه طویل المدت موسی و خضر و یوشع اسطوره یک تری سام نوشته شیخ شاب

2- برهان الدین را گرفته بودند چند روزی. ما سر کنده بیابانها. از تار تار ریشمان به دانه دانه اشکمان تسبیح کرده و دست افشان دعای خلاص می خواندیم که فرج حاصل گردد که شیخ در خواب آمد که یا سوخ از خود بیرون شو. نعره بر آوردیم که این چه حال است که تو محبوس و ما به تفرج. پس گفت سوخ از خود بیرون شو. باز ضجه به تکرار نمودیم. عربده کرد که زهره پیل از آن رفته می شد. گفت ای شوخ چشم ما در قبض و اینسان رها، تو در بسط و اینچنین بندی. به سیم بار خروشید که یا سوخ از خود بیرون شو.

نعره ای زده از هوش رفتیم چون به هوش آمدیم خود را خفته یافتیم پس بیدار شدیم و دعای خلاص از سر بگرفتیم. شیخ دیگر در خوابمان نیامد.

3- شیخ عظیم الشان با آن عینک هری باطر و ریش دامبلدور و زبان ولدمورتش لعبتی است به خدا. ظهر آدینه سخنی ساز کرده که جایگاهش شب جمعه است. پس فرموده که بیضه اصلام را باید مراقبت عالی. عورت نزام را هم که باید ستر عورت کرد. پس مستمعین را جمله انگشت به دهان گذارده که حد ختنه گاه شری‌-عت کجاست. به نظر می رسد که مشکلات جاری را با مقادیری شورت و بیضه بند و واجبی(یار صدیق نزام) بشود رفع و رجوع کرد.

4- یکی از این وبلاگهای موجس‌بز لینک فیل-طر شکن گذاشته زیرش هم توضیح داده که عواقب استفاده غیر اخلاقی از این برنامه به دوش خود استفاده کننده است! منظورش چیه یا عفیف بن قونی؟

5- این وقایع چند وقته اخیر آنقدر شیخ را خشکانده که عتابات برهان الدین هم دیگر راه به صراط مستقیمش نمی برد. دست و دلش به کار نوشتن نیست. از طرفی زهره حق نگاری اش نمانده از باب بندیات اخیر. دیم که کلا انگار روح وبلاگستان از کالبدش استخراج و محلول به ذات گودر شده این روزها. سر و ته هر کسی را بزنی توی گودر پلاس است. سیم که هر آن چه از مرید و شفیق در این روزگار فراهم آورده شده به باد خزانی پرپر شده اند و دیگر خانه هایشان سرای مردگان یا نیمه جانان شده و بازخوردی که اگوی(همان فاضلاب شهری که یونگ و فروید هم خیلی مشغولش بوده اند) موذی این حضرت را مقلول (قلقلک) گردد از خوانندگان پیشین فراخور نمی شود. خدای شاهد نیست بر شما هم آشکار نباشد که اگر حرمت شرف لاالهالاالله و وحشت سگرمه های در هم تنیده شیخ المشایخ نبود به چوب ضربدری دکان دوروغ را تخته می کردیم.

6- دائی سرجوخه زاده را برده اند. چند شبی است بیداری نداریم. روزها هم می خوابیم. شیخ المشایخ قهری شده دیگر در احلام شیخ قدم نمی رنجاند. امیدمان است که عفو کند شاید در خواب از حال خالوی آن نیمسرجوخه خبری دهدمان. این بوده که دست به نگارش بردیم پس از عمری نافرمانی.

7- خضر پرسید چرا کشتیشان؟ موسی گفت: تو زهره نداری که بدانی. خضر پرسید: جون من بگو. موسی گفت: گفتم که تاب همصحبتی من را نداری اما این راز تو را گویم. زین سبب که خدای تعالی را هشته و گوساله زرین پرستش آغازیدند. خضر گفت خدای آنان گوساله ای گلین بود که با آنان سخن همی گفت. خدای تو آتشی نادیدنی در کوهی ناکجا بود که تنها تو را هم صحبت شده بود. یوشع دست از بینی برون کشیده از خود برفت.

 

این روزها همه می پرسند شیخ کجاست؟



1- زندان

2- پسوردش را گم کرده

3- دستش توی تظاهرات شکسته و نمی تواند تایپ کند

4- زنش وبلاگش را پیدا کرده و خشتکش را به یقه اش دوخته

5- بعد از مرگ منتظری علاقه ای به زندگی ندارد

6- فراری است

7- قهر کرده

8- دارد یک رمان بلند می نویسد وقت ندارد

9- گاو شده و مشغول چریدن است

10- اصلا از اول شیخی وجود نداشته



جوابهای صحیح را به میدان آرژانتین خیابان الوند شبکه دوم سیما ارسال کنید.

انا لله و ...


من سوخ نیستم


من گاوِشم.

از روزگار رفته حکایت(شکایت؟!)


آن قدیمها پدر که از سر کار برمی گشت باید می خوابید. مادر می گفت خسته است از اداره آمده و ما سه تا توی آن خانه فسقلی تنگ هم می لولیدیم و دم نمی آوردیم که پدر وقتی بیدار می شود چای اش را بخورد، بداخلاق نباشد. نه مثل امروز که آدم همانطور وظیفه دارد کار بکند که خرها قبل از تشکیل انجمن حمایت از حیوانات وظیفه داشتند بار ببرند. نه اینکه یک جور بگویند پدر رفته سر کار انگار پدر اصولا شخصیتی سر کاری است. یا اینکه پدر از بابت سر کار رفتن و خانه نبودن و مشاهده انواع زحمات مادر انگار گناهکار و بدهکار است و وقتی می آید خانه بر عکس وظیفه دارد که جبران کند.


پدر زیاد نمی خوابید. وقت چای عصرانه هم اتفاقات اداره را تعریف می کرد.

پدر زود می آمد. قبل از پنج خانه بود. چای بعد از شام را خودش دم می کرد. به کوچکترها هم چای نمی داد آن موقع. روزنامه اش را که می خواند درس هم ازمان می پرسید.

مادر سر چای از زنهای اداره می پرسید و پدر انگار در مورد جارختی حرف بزند هر چه آن روز شنیده و دیده بود را می گفت به مادر. بی کمی و کاست. مادر خیالش راحت می شد. آخر پدر قدش بلند بود. موهای پر پشت خوش حالتی داشت. صدایش هم گرمی خاصی داشت. آن قدری که در را که باز می کرد سلام را که می گفت گل از گل مادر می شکفت. خواهر کوچیکه از ساعت چهار به این طرف دیگر کاری به ما نداشت. مادر را تماشا می کرد که چطور لباسش را عوض می کند و موهایش را شانه می کند و ماتیکش را می زند.

ما هر قدر هم که التماس می کردیم باز این مادر بود که در را روی پدر باز می کرد. بعد آبجی کوچیکه می پرید توی بغلش. ما توی خانه مان از این صحنه ها نداشتیم که پدر بیاید توی خانه و مادر سرش را بلند نکند و همانطور شلخته یک جواب سلام تخمی بدهد که یعنی سلام و زهر مار. یا اینکه خانه مثل قبر تاراج رفته سرد و تاریک و بی بو باشد و وقتی می رسی عزا بگیری که کاش ترافیک هیچ وقت تمام نمی شد.

بابا کتک نمی زد. صبح خیلی زود می رفت سر کار. چای را خودش صبحها درست می کرد. می گفت مادر خسته است دیرتر بیدار شود. مادر با سه تا دیوانه سر و کله می زد هر روز. غذامان همیشه به راه بود. دست پختش حرف نداشت. سالی یک بار لباس عید داشتیم. پدر هم کتاب می خرید برامان. خودش هم کتاب زیاد می خواند اگر ما می گذاشتیم. مادر هم می خواند ظهرها که ما را می خواباند. به زور می خواباندمان.

مادر جوشی بود. فحش و نفرین کم نمی داد. با پدر هم که دعوا می کرد فحشش می داد. خودش را و جد آبادش و کس و کارش را می کشید به تف و لعنت وقتی قاطی می کرد. پدر هم داد می زد اما فقط داد می زد. از گل بالاتر به مادر نگفت. فقط هوار می کشید که چه از جانش می خواهیم. ولی کم پیش می آمد دعوا. مادر کم کینه بود. نیم ساعت بعد آشتی می کرد. مثل حالایی ها نبود که انگار دنبال بهانه اند که قهر کنند وهفته ای هفت بار و و روی بیست و یک ساعت در قهر بمانندیا تهدید به طلاق و خودکشی و اینجور چیزها بکنند و اصلا احقاق حقوق زنان انگار وابسته به این است که آدم بگوید چرا نفهمیدی من این گلدان را جابه جا کردم و بعد بیست و چهار ساعت قهر کنند که تو اصلا توجهی به هیچ چیزی نداری و بعد هر قدر التماس و گه خوری کنی هم جواب ندهد و با یک لحن خفنی که آدم را به جنون می کشد بگویند که: "همین. واسه تو ساده اس. حال آدم رو می گیری بعد توقع داری جیک ثانیه آدم دوباره سر حال بشه واست." یعنی که نه عزیزم شما مردها آدمهای بی ملاحظه ای هستین و به ظرایف و لطائف روح زنان واقف نیستین که چطور دلشون می شکنه و دیگه هم مث روز اولش نمی شه.

بیشتر وقتها هم تقصیر مادر بود. ما بچه ها خسته اش می کردیم. زود خشمی خودش هم می چسبید تنگش. کج خیال هم بود کمی. بعد آتش می زد و زود هم فرو می نشست. فقط یک بار با پدر قهر کرد. سه چهار ساعتی توی خانه راه رفت و حرف نزد. پدر چند بار خواست نازش را بکشد اما مادر پس اش زد. پدر هم قاطی کرد و نصف ظرفهای خانه را شکست. مثل خرس زخم خورده توی خانه هوار می کشید و ظرفها را پرت می کرد توی در و دیوار. طاقت بی محلی مادر را نداشت. می گفت فحش بده. چاقو بزن اما قهر نکن. تازه مادر هیچ وقت بهش نگفت "برو دیگه دوستت ندارم. نمی خوام ببینمت." از این جور کثافت کاریهای امروزی. اگر می گفت که پدر در جا خانه را آتش می زد. اعتقاد داشت آدم یا یک چیزی را دوست دارد یا ندارد. اگر دارد هم به این سادگی نمی شود که نداشته باشد. دوست داشتن را خیلی حرمت می گذاشت.

من آنروز خیلی کوچک بودم. یک هفته شب ادراری گرفته بودم از ترسم. مادر از ترس داشت پس می افتاد. انقدر گریه کرد و قربان صدقه پدر رفت که صدایش گرفت. می ترسید پدر سکته کند.

پدر دل نازک بود. به ما که زور نگفت وقت بچگی. اما زورش کم نبود. فقط زور نمی گفت. قاطی ظرفها سه تارش را هم زده بود توی ستون و شکسته بود. دیگر هم دست به ساز نبرد بعدش. مادر ساز را نگه داشته بود اما کسی در موردش حرف نمی زد. دل پدر شکسته بود با سه تارش. کلا کم حرف شد بعد از آن. عادت داشت سر حال که می آمد دستی به ساز ببرد اما دیگر انگار هیچ وقت آن طور سرحال نیامد. آینه دق من شده بود لاشه اش. تمام زندگی ام یک سه تار شکسته سوهان روحم بود. پدر نوازنده قابلی نبود اما مادر خودش را نبخشید بعد از آن.

روزها آنوقتها بلندتر بود انگار. هر شبانه روزی سی چهل ساعت کش می آمد. کارهایی که مادر می کرد برایم از افسانه هم دورتر است امروز. سه تا آتش پاره را تر و خشک می کرد. غذامان را می داد. مدرسه مان را می پایید. لباسمان تمیز بود. خانه البته برق نمی زد. خودش هم زیاد مرتب نبود. تازه کتابش را هم می خواند و بعد هم که شروع کرد به درس خواندن و لیسانسش را هم گرفت. بابا هم می رفت اداره. حقوقش کم بود. اجاره می دادیم اما بعد خانه خریدیم. پدر دست خالی نمی آمد خانه. خرید خانه را مادر می کرد اما همیشه چیزهایی بود که خود پدر می خرید. همیشه هم چیزهای مهمی بود. چیزهایی که مادر با بی حواسی یادش می رفت، که مهم بودند و همیشه هم یک چیزهایی بودند که یادش رفته باشد، یا نوبرانه و دل نوازانه و حتی گاهی وقتها نان سنگک داغ که توی محل ما نبود و پدر معلوم نبود از کجا خریده. خیلی چیزهای ساده. کتاب، گل سر، فرفره، توپ پینگ پونگ. چیزهای احمقانه. همیشه برای هر مشکلی راه حل داشت. ذهنش مثل کامپیوتر بود. همه دوست اشنا مریدش بودند و مادر این را می فهمید و بهش می بالید.

پدر شام کم می خورد. اما سفره را پهن می کرد و خودش هم جمع می کرد. غذا را پدر گرم می کرد. چای هم می ریخت. روزهای تعطیل هم خودش می پخت. درسمان می داد. شعر برایمان می خواند. موهای خواهر کوچیکه را می بافت بعضی وقتها. بعد هم که می رفت توی اتاق کتاب را بخواند دیگر حتی مادر هم سراغش نمی رفت. چراغ مطالعه اش را روشن می کرد و چیز می نوشت. مادر کاری به نوشته های پدر نداشت اما برایش از قران مهمتر بودند. می دانست که تمام زندگی پدر همین دست نوشته هاییست که برای کسی نمی خواندشان.

مادر نابغه بود. نبوغش تنها در این نبود که همه چیز می دانست. در این بود که به چیزهایی که می دانست عمل می کرد. مثلا می دانست که روح پدر را از آن خودش کرده. می دانست که پدر با تمام رفیق بازی و انزوای گاه و بی گاهش مرد خانواده است. می دانست پدر مالیخولیا دارد. می دانست که باید هر از چندی دورش را خالی کند بگذارد برای خودش باشد و این کار را می کرد نه اینکه مثل زنهای امروزی آتش بگیرد که چرا شوهرش بدون او می تواند زنده بماند یا خوشحال باشد.

پدر هر از گاهی قاطی می کرد. از سردماغی می افتاد. سرد می شد. می رفت توی هپروت خودش. وقتی حافظ می خواند صدایش می لرزید. مادر این وقتها افسارش را شل می کرد می گذاشت برای خودش بچرخد. گاهی دست ما را می گرفت می برد خانه مادربزرگ دو سه روزی. می گفت پدر رفته سفر. ماموریت. هیچ وقت هم به پدر طعنه نمی زد که اگر دوستمان داشت دلش نمی خواست ما برویم. از این کارهایی که الان رسم است زنها بکنند. اینکه مثل این سریالهای مزخرف تی وی بنالند که: "تو که بدت نمی آد ما بریم تنها باشی." بعد زیر لب بگویند: "خاک بر سر من کنن" و بعد از این قیافه ها بگیرند که:" واحسرتا از این همه عشقی که به پای این مرد می ریزم و از خداشه که من برم خونه مادرم." از این روانی بازی های امروزی نداشت اصلا. پدر بعدش انگار دوباره متولد شده باشد. دوباره سر حال می شد و محبتش گل می کرد و پر می شد از زندگی. آن وقتهایی که پدر قاطی می کرد مادر بدجور به هم می ریخت اما چیزی نشان نمی داد. با زیرکی مدارا می کرد و بعد هم مزدش را می گرفت. هیچ وقت نگذاشت آنقدر همه چیز کش بیاید که در برود. می دانست که مردها را باید افسار زد اما می دانست که افسار را چقدر باید کشید. همه نبوغش هم در همین بود. زن حسودی بود. می دانست پدر عاشق پیشه است حتی می دانست پدر هیچ وقت آنطور که توی شعرها و کتابهایش می خواند و تعریف می کند عاشق مادر نبوده اما انقدر عاقل بود که بداند آدم بی وفایی نیست. با غریزه زنانه اش فهمیده بود که چطور باید طناب را شل و سفت بکند. پدر سر حال که می آمد خیلی پر حرارت و شوخ و شنگ می شد. انقدری که قند توی دل زنهای فامیل و همسایه آب می شد و مادر می دانست که صاحب این همه شور و حرارت اول و آخر خودش است. بزرگتر که شدم احساس می کردم که مادر در واقع داشت استثمارش می کرد. عین داستان هانسل و گرتل. پدر هم انقدر باهوش بود که این را بفهمد اما اعتراضی نداشت. آدم شلم شوربایی بود.

با تمام حافظ و شمس و تذکره الاولیا خواندن و سه تار زدنش، هیچ چیزش سنتی نبود. مادر هم نبود. مدرن هم نبودیم. یک چیزی بودیم که مال خودمان بود. پدر سه تار می زد اما بیتلز را از شجریان بیشتر دوست داشت. عاشق مایکل جکسون بود. هم قوالی گوش می داد هم دیپ پارپل. امابه دنیس روزز می گفت جلف. تاج و قوامی را دوست داشت. آمریکای لاتینها را بیشتر و راحت تر از کلاسیکها می خواند. هنوز هم عاشق این فیلمهای رقص هی‌پاپ است. عاشق جنیفر لوپز است. چند سال پیش که صید قزل آلا در آمریکا را خریده بودم آمد بردش و تا یک هفته بعد از خواندنش کد می اورد و می خندید.

مادر هم عاشق جامعه شناسی و روان شناسی و مردم شناسی و این چیزها بود. حتی یک بار یک کتاب گیاه شناسی داشت می خواند که من مچ اش را گرفتم.

پدر مشروب نمی خورد اما اصرار داشت که ما خودمان شراب بیاندازیم به شرطی که توی مهمانی ها مشروب ندهیم به کسی. مادر گهگدار لبی تر می کرد اما مشکل پسند بود و بعد تا مدتی دیگر لب نمی زد.

سالها قبل بود. من هنوز در اوج شور جوانی بودم. پدر صدایم کرد و کتابش را بست و بغض در گلو گفت من و مادرت شما بچه ها را نابود کردیم با این وضع زندگی مان. من آنروزها سرم گرم کوه و کتاب و موزیک و دختر و همه چیزهای خوب دنیا بود و نمی فهمیدم چه می گوید. برایم توضیح نداد که کدام وضع زندگی را می گوید. من با تمام ادعایم جور دیگری از زندگی را نمی توانستم تصور بکنم که بخواهم آرزویش را داشته باشم. فقط نگاهش کردم. گفت شما بچه ها برای اینکه مثل حیوان زندگی کنید بار نیامده اید. من خندیدم و قول دادم که سعی نکنم مثل حیوان زندگی کنم. بعد اما زیر قولم زدم.

حالا بعد از سی و چند سال دلم می خواهد قبل از پنج خانه باشم. یک نفر با موهای شانه کرده و لباس مرتب و خوش بو در را رویم باز کند و لبخند بزند. بعد یک چرت نیم ساعت یک ساعته بزنم و برای چای بیدارم کنند. زیر اجاق روشن باشد. بچه ها بدانند پدر خسته است و بدانند این خستگی خیلی الکی الکی چیز مقدسی است. قهر کردن حادثه ای باشد که حاصلش لاشه ساز و شیشه خورده و شب ادراری باشد و عمری یک بار باشد و به یک "به تخمم" هر روزه تبدیل نشود. خیلی چیزها دلم می خواهد. شاید همه آن چیزی که در موردش نوشته ام.

مادرم زن مستقلی بود. پدر رئیس خانه بود. اما مادر از کسی دستور نمی گرفت. یادم هست یک بار پدر به مادر گفت که حاضر است بنشیند توی خانه و همه کارهای مادر را بکند و مادر برود سر کار. گفتم که هیچ چیزشان سنتی نبود. مادر تصمیم گرفت بماند خانه. اگر کار می کرد بیشتر از پدر پول در می آورد اما دوست نداشت کسی رئیسش باشد. مادر حرف مردم به تخمش هم نبود. گذاشته بود پدر در کمال آزادی برای خودش ببالد و زندگی کند. به شوخی می گفت پدرتان توی سن رشد است. پدر هم از آن طرف آنقدر رشده کرده بود که مثل کوه بود. هر زنی آرزو داشت بهش تکیه بدهد. خواهر کوچیکه اعتقاد دارد که مادر زن خوشبختی بوده. من معتقدم که نابغه بوده و آن یکیمان هم می گوید همه اش محض خاطر روشن بینی پدر بوده است.

اما هر چه بوده من که محبوب پدر بودم قول دادم به بقیه نگویم که پدر نگران چیست و سر این قولم ماندم.

حالا احساس خوشبختی می کنم. آبجی کوچیکه هم خوشبخت است. شوهرش نه کتاب می خواند و نه مالیخولیا دارد نه عاشق پیشه است نه کسی ممکن است تورش کند. آبجی کوچیکه در را با روی باز و عطر خوش رویش باز می کند اما طرف نمی فهمد. آبجی کوچیکه شانه اش را بالا می اندازد و به تخمش نیست. به من گوید سوخ خوشحالم که تو هم عاقبت به خیر شدی آخر. من هم می گویم خوشحالم که خوشحال است. اما وقتی خانه پدر مادرجمع می شویم همه مان خلق سگمان می زند بالا. من یاد آن روز پدر می افتم که برای هبوط ما می گریست.

آبجی کوچیکه می پرسد کجای کارمان اشتباه بوده و من به پدر قول داده ام که نگویم اشتباه از آنها بوده برای همین هم فقط می گویم ما مال یک کهکشان دیگریم.



بزرگه اما از همه مان باهوش تر بود. گفت ما بیش از حد به ظرایف حساسیم. برایمان یک سیاهه نوشته که معتقد است موجب رستگاری است. رویش هم نوشته دستورالعمل زندگی به روش زمینی ها.

من خیلی سال پیش پاره اش کردم و انداختم دور.


ناموس!

1- الان یعنی سپاه پاسداران بخش خصوصیه؟ یعنی ارگان مسلح و مدافع نظام جمهوری اسلامی بخش خصوصی محسوب می شه. یعنی نظام جمهوری اسلامی هم یک نهاد خصوصیه؟
پس¬فردا می بینی سهام وزارت نفت رو نظام مقدس جمهوری اسلامی(سهامی خاص) خریداری می کنه و به حول و قوه الهی خصوصی میشه می ره پی کارش همه مون راحت می شیم.
2- شیخ می داند کسی نمی فهمد چه می گوید. از روی نظرهایی که می نویسند دستگیرش می شود. اما تا می آید دهان ببندد برهان الدین تنقیه اش می کند. زنگ می زند که مکلفی. سوخ بن منشور معترض است به اجبار شیخ المشایخ که در طریقت رندان "باید" نبوده پیش از این، ز چه رو به بدعتی یا شیخ. برهان الدین اما معتقد است که "باید نداشتن" هم خودش یک جور "باید" است و "باید" شکستش. و از این فلسفیات که به عقل شما قد نمی دهد.
3- پسرخاله یکی از همین مریدان برهان الدین توی کمیته فیلطرینگ است. یک جایی شبیه همین. خلاصه که فیلترچی است. مغز متفکر است. نصف فیلطرشکنهایی که می بینید را خودش پیدا می کند و منتشر می کند. بعد از چند روز هم کشفشان می کند و می بندتشان. واسه این کارش هم پاداش می گیرد. توی کمیته یا هر چی که اسمش هست شایع شده که فلانی چشم عقاب دارد. سایت نامطلوب از زیر دستش در نمی رود. فیلطرشکن را روی هوا می زند. کلی وضعش خوب شده این چند وقته. ممکن است بشود رئیس معاونت راهبردی کمیته فیلطرینگ. روز قدس شیخمان خطابش می کند تا دیگر چرا آمدی نان خودت را آجر کنی. جوابش بغرنج¬ترین چیزی است که توی زندگی شنیده ام. "می گوید فیلطرچی هستم. بی¬¬ناموس که نیستم." قرار است توی تهیه منشور تعیین مصادیق جرائم اینترنتی هم مشاور باشد.
4- یکی از مریدان سوخ علیشاه که برای تلمذ علوم غیر انسانی ضاله مسافر ینگی دنیاست امروز زنگ زد که یکی از دانشجوهای لبنانی اینجا می خواست منو صدا کنه اما اسمم یادش رفته بود واسه همین از پشت سر داد زد احمدینجاد و من هنوز خودم رو نمی بخشم که چرا برگشتم!